نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
آدرس آشنا بود اما حضور ذهن نداشتم ! وقتی به محل قید شده در آدرس رسیدم، آه از نهادم خارج شد. امید در همان آسایشگاهی که بیست سال پیش من بستری بودم و در همون جا با هاش آشنا شده بودم بستری بود. نمی دونستم که چه اتفاقی براش افتاده! با چشمان اشک بار به قسمت پذیرش رفتمو با گفتن نامش، ناتوان به طرف اتاقش قدم برداشتم. قلبم دیوانه وار در قفسه ی سینه ام می کوبید و اختیار قدم هایم رو نداشتم. در رو که باز کردم،امید رو دیدم که بی رمق روی تخت دراز کشیده. صورت مهربونش که جذاب ترین و خواستنی ترین صورت دنیا از نگاه من بود عوض نشده بود، فقط نقش گردش روزگار بر چهره اش نشسته بود و خط عمیقی وسط پیشونی اش افتاده بود که صورت بی نقصش رو جذاب تر می کرد. به طرفش پرواز کردم و با گریه پیشونی ام رو روی صورتش گذاشتم، با کمال تعجب دیدمکه اشک هاش سرازیر و راز نهفته ی قلبش بر من آشکار شد. آنروز به یاد گذشته، ساعتها با همحرف زدیم. از مهاجرتش گفت ،از غربت و تلخی روزگارش ،از روابط ناکام و دردهای روحش و نهایتا از کم شدن قدرت اعتماد به نفس و بیمار شدن جسمش. امید به خاطر استرس سالهای غربت دچار بیماری ایمونولوژیکی نفس گیری شده بود که مبارزه با اون در غربت و تنهایی براش ممکن نبود. اون برای بهبودش به یک ساحل امن و سر پناه قوی نیاز داشت و با مراجعه به دلش آدرسی بهتر از من پیدا نکرده بود. تصور امید از عشق آتشینمن درست بود. من که بیست سال تمامبا وجود دوری و بی خبری، عاشقانه امید رو دوست داشتم و کلید در قلبم رو به دست هیچ مرد دیگری نسپرده بودم، با دیدن صورت آرامش جاندوباره گرفتم و قسم خوردمکه تا بهبود کامل بیماری اش همراه و همسفر ش بمونم. مطمئن بودم، همون طورکه سال ها پیش من به عشق امید به زندگی برگشتم، الان هم با قدرت عشق می تونم شرایط زندگی امیدم رو به حال طبیعی برگردونم. پس با انگیزه در این را ه قدم گذاشتم. من و امید زندگی تازه ای رو در کنار هم شروع کردیم، که گرمای محبتش دل هامونرو گرم و ما رو برای تحمل رنج راه قویتر می کرد . روزهای سختی رو دست در دست هم پشت سر گذاشتیم. روزهایی که امید از شدت درد و رنج، عصبی و بداخلاق و کمحوصله می شد و نای زندگی نداشت.اما برای من عاشق، بی حوصلگی امید هم زیبا بود و اون رو با جان و دل می پذیرفتم و مطمئن بودمکه نور خدا بی شک به زندگی مونمی تابه و ورق زندگی برامون بر می گرده. باور من درست بود سرانجام روح پژمرده امید از کیمیای عشق بی قید و شرط من سیراب شدو جسمش به داروها جواب مثبت داد.چک آپ های سالیانه اش بهتر و بهتر شد و دوز دارویی اش به کمترین میزان لازم رسید. او که خودش پزشک بود و شرایط بدنی اش رو کامل تحت کنترل داشت وقتی از مهار و بهبودی بیماری اش مطمئن شداز من خواستگاری کرد و عاشقانه ازم خواست که تا ابد شریک و همراه زندگی اش باشمو منکه تمام زندگی ام چشم های قشنگ او بود با دل و جان او را پذیرفتم. امید بعد از سا ل ها دوباره با قدرت سر کارش برگشت و روزهای آرامش ما از راه رسید با پس انداز امید و فروش اپارتمان من، خانه کوچیک ودنجی رو برای زندگی مشترکمون انتخاب کردیم که خونه تجربه های عاشقانه و ثمر دادن آرزوهامون شد. یک سال بعد در حالی که من چهل ساله و امید پنجاه و چهار ساله بود، دیبای نازنینمون به دنیا اومد و دنیامون رو بیش از پیش غرق نور کرد. من و امید شانه به شانه هم از طوفان بلاها و غم ها گذشته بودیم و قدردان آرامشمون بودیم . غرق در افکار شیرینم بودم که گرمای نفسی رو پشت گردنم حس کردم. امید بود که بیدار شده بود و نزدیک من کنار پنجره ایستاده بود. رو که برگردوندم یکی از لبخندهایی که هنوز دیوانه وار عاشق اش بودمرو تحویلم داد. دست هاش رو دور شونه هام حلقه کرد و با شیطنت گفت:”چقدر بهت بگم بدون من قهوه نخور! چطور می تونی من رو صبح ها بیدار نکنی، مگه نمی دونی من صبح ها عاشق دیدن موهای شونه نکرده و صورت پف آلودت هستم خانم!” با آرنجم آروم به پهلوش کوبیدم و گفتم: “مگه تو هم نمی دونی که من هم بی اندازه عاشق دیدن صورت آروم وقشنگت هستم وقتی که خوابی و کم تر برای من شکر می ریزی مهربانم.” سرمست از حاضر جوابی ام قهقهه ای زد و با عشق بوسه ای روی موهامنشوند. به بوسه اش جواب دادم و گفتم:” همین الان قهوه جناب عالی رو حاضر می کنم و با خنده به طرف آشپزخونه به راه افتادم” پایان..
آدرس آشنا بود اما حضور ذهن نداشتم ! وقتی به محل قید شده در آدرس رسیدم، آه از نهادم خارج شد. امید در همان آسایشگاهی که بیست سال پیش من بستری بودم و در همون جا با هاش آشنا شده بودم بستری بود. نمی دونستم که چه اتفاقی براش افتاده! با چشمان اشک بار به قسمت پذیرش رفتمو با گفتن نامش، ناتوان به طرف اتاقش قدم برداشتم. قلبم دیوانه وار در قفسه ی سینه ام می کوبید و اختیار قدم هایم رو نداشتم. در رو که باز کردم،امید رو دیدم که بی رمق روی تخت دراز کشیده. صورت مهربونش که جذاب ترین و خواستنی ترین صورت دنیا از نگاه من بود عوض نشده بود، فقط نقش گردش روزگار بر چهره اش نشسته بود و خط عمیقی وسط پیشونی اش افتاده بود که صورت بی نقصش رو جذاب تر می کرد. به طرفش پرواز کردم و با گریه پیشونی ام رو روی صورتش گذاشتم، با کمال تعجب دیدمکه اشک هاش سرازیر و راز نهفته ی قلبش بر من آشکار شد. آنروز به یاد گذشته، ساعتها با همحرف زدیم. از مهاجرتش گفت ،از غربت و تلخی روزگارش ،از روابط ناکام و دردهای روحش و نهایتا از کم شدن قدرت اعتماد به نفس و بیمار شدن جسمش. امید به خاطر استرس سالهای غربت دچار بیماری ایمونولوژیکی نفس گیری شده بود که مبارزه با اون در غربت و تنهایی براش ممکن نبود. اون برای بهبودش به یک ساحل امن و سر پناه قوی نیاز داشت و با مراجعه به دلش آدرسی بهتر از من پیدا نکرده بود. تصور امید از عشق آتشینمن درست بود. من که بیست سال تمامبا وجود دوری و بی خبری، عاشقانه امید رو دوست داشتم و کلید در قلبم رو به دست هیچ مرد دیگری نسپرده بودم، با دیدن صورت آرامش جاندوباره گرفتم و قسم خوردمکه تا بهبود کامل بیماری اش همراه و همسفر ش بمونم. مطمئن بودم، همون طورکه سال ها پیش من به عشق امید به زندگی برگشتم، الان هم با قدرت عشق می تونم شرایط زندگی امیدم رو به حال طبیعی برگردونم. پس با انگیزه در این را ه قدم گذاشتم. من و امید زندگی تازه ای رو در کنار هم شروع کردیم، که گرمای محبتش دل هامونرو گرم و ما رو برای تحمل رنج راه قویتر می کرد . روزهای سختی رو دست در دست هم پشت سر گذاشتیم. روزهایی که امید از شدت درد و رنج، عصبی و بداخلاق و کمحوصله می شد و نای زندگی نداشت.اما برای من عاشق، بی حوصلگی امید هم زیبا بود و اون رو با جان و دل می پذیرفتم و مطمئن بودمکه نور خدا بی شک به زندگی مونمی تابه و ورق زندگی برامون بر می گرده. باور من درست بود سرانجام روح پژمرده امید از کیمیای عشق بی قید و شرط من سیراب شدو جسمش به داروها جواب مثبت داد.چک آپ های سالیانه اش بهتر و بهتر شد و دوز دارویی اش به کمترین میزان لازم رسید. او که خودش پزشک بود و شرایط بدنی اش رو کامل تحت کنترل داشت وقتی از مهار و بهبودی بیماری اش مطمئن شداز من خواستگاری کرد و عاشقانه ازم خواست که تا ابد شریک و همراه زندگی اش باشمو منکه تمام زندگی ام چشم های قشنگ او بود با دل و جان او را پذیرفتم. امید بعد از سا ل ها دوباره با قدرت سر کارش برگشت و روزهای آرامش ما از راه رسید با پس انداز امید و فروش اپارتمان من، خانه کوچیک ودنجی رو برای زندگی مشترکمون انتخاب کردیم که خونه تجربه های عاشقانه و ثمر دادن آرزوهامون شد. یک سال بعد در حالی که من چهل ساله و امید پنجاه و چهار ساله بود، دیبای نازنینمون به دنیا اومد و دنیامون رو بیش از پیش غرق نور کرد. من و امید شانه به شانه هم از طوفان بلاها و غم ها گذشته بودیم و قدردان آرامشمون بودیم . غرق در افکار شیرینم بودم که گرمای نفسی رو پشت گردنم حس کردم. امید بود که بیدار شده بود و نزدیک من کنار پنجره ایستاده بود. رو که برگردوندم یکی از لبخندهایی که هنوز دیوانه وار عاشق اش بودمرو تحویلم داد. دست هاش رو دور شونه هام حلقه کرد و با شیطنت گفت:”چقدر بهت بگم بدون من قهوه نخور! چطور می تونی من رو صبح ها بیدار نکنی، مگه نمی دونی من صبح ها عاشق دیدن موهای شونه نکرده و صورت پف آلودت هستم خانم!” با آرنجم آروم به پهلوش کوبیدم و گفتم: “مگه تو هم نمی دونی که من هم بی اندازه عاشق دیدن صورت آروم وقشنگت هستم وقتی که خوابی و کم تر برای من شکر می ریزی مهربانم.” سرمست از حاضر جوابی ام قهقهه ای زد و با عشق بوسه ای روی موهامنشوند. به بوسه اش جواب دادم و گفتم:” همین الان قهوه جناب عالی رو حاضر می کنم و با خنده به طرف آشپزخونه به راه افتادم”
پایان..
رقیه، صفیه، حلیمه، جمیله، منیره و عیال بنده حمیده شش دختر کرم بودند که به ترتیب با معصوم،محمود، منصور، مهرجو، این بنده کمترین، موعود، ازدواج کرده بودیم وهمگی ساکن عمارت کَرم بودیم تو همه دامادا، من تنها دامادی بودم که کچل نبودم و بقیه یا زلفعلی و یا فقط یک نوار باریک دور گوششون مو داشتند.
استعارههای جهتی در فرشهای محرابی زبانشناسی شناختی یکی از سه دیدگاه مطرح در حیطه زبانشناسی است که در دهههای اخیر پژوهشگران به آن توجه کردهاند. یکی از مهمترین مباحـث زبـانشناسـی شـناختی، معنیشناسی شناختی است که نخستین بار از سوی لیکاف مطرح شد و نگرشی را معرفی کرد که بسیاری از معنیشناسان را مجذوب خود ساخت. […]
پل بند برج عیار؛ برجی برای نظارت بر آب آسیاب های آبی شوشتر یکی دیگر از بناهای مجموعه آبشارهای آبی شوشتر، پل بندی است به نام برج عیار یا صابئی که بر روی رود گرگر و در پایین دست آبشار دیده میشود. قدمت این پل بند را به دوره ساسانیان نسبت میدهند. در حال حاضر […]
طبق روال هر روز در گوش تو می گویم: جان دلم، بیدار شو دیگر چقدر می خوابی؟ امروز هم باران می بارد. اصلا حواست هست چند وقت گذشته که با هم قدم نزده ایم