پاورقی داستانی دنباله دار

پاورقی”ماندانا”۲ -رامک تابنده

به این ترتیب  من با کمک کنان موفق شدم‌تابلو هام رو به قیمت خوبی بفروشم و کمک خرج شراره بشم. لااقل الان می تونستم وسائل نقاشی ام رو با مزد زحمت خودم بخرم...

به این ترتیب  من با کمک کنان موفق شدم‌تابلو هام رو به قیمت خوبی بفروشم و کمک خرج شراره بشم. لااقل الان می تونستم وسائل نقاشی ام رو با مزد زحمت خودم بخرم.  اما شراره هنوز ناراضی بود!حوصله نداشت و بد اخلاقی می کرد و از کنان  هم دل خوشی نداشت! نق می زد که اون ما رو از هم  جدا کرده در حالی که رفتار بیمار گونه خودش دلیل جدایی عاطفی ما شده بود. یواش یواش از شراره دور و عاشق کنان می شدم و کمبود محبتی رو که به خاطر رفتار سرد اون  داشتم با کنان و در کنار خانواده اش جبران می کردم . سلما   (مادر کنان) برعکس شراره که اصلا توجهی به سلامتی و سر و وضعش نداشت ،خانم بسیار برازنده ، زیبا و خوش پوشی بود که از قضا روانپزشک بود و برای  روح من که در حال زوال بود آب حیات شد دوستش داشتم‌و کامل بهش اعتماد داشتم . سلما و بهرام به احترام‌من چندین بار شراره رو به خونه خودشون دعوت کردند اما اون  هر بار با برخوردهای سرد و حرف های بی سر و ته اش اسباب  رنجش و ناراحتی شون  رو فراهم کرد. می دیدم‌که سلما همیشه با دقت نگاهش می کنه و رفتارش رو زیر نظر داره. عاقبت یک روز من رو به  اتاقش دعوت کرد  و محتاطانه گفت  که حدس می زنه شراره دچار سندروم شخصیت مرزی( borderline synd) باشه. چون که او  شراره رو به شدت روان پریش و عاصی
می بینه و این حالت در شرایط استرس زا برای خود شراره و همین طور برای من می تونه خطرناک باشه! توصیه کردکه  بیشتر رو پای خودم بایستم و بیشتر درباره خانواده اسرار آمیزم‌ تحقیق کنم تا در صورت بروز مشکل از طرف شراره بی پناه نمونم . حرف های سلما دلم  رو خالی کرد!   دلم نمی خواست برای شراره  مساله ای پیش بیاد از طرفی  می ترسیدم درباره پدر و خانواده ام‌ ازش سوالی بپرسم! بالاخره یک شب که فکر کردم  شراره حال مساعد تری داره دل به دریا زدم  و ازش خواستم که لب باز کنه و برام‌تعریف کنه که چرا با من تک و تنها این ور دنیا  زندگی می کنه و گفتم که این حق منه که پدر و خانواده ام رو بشناسم و ازش خواهش کردم‌ که اون هارو به من معرفی کنه.  اون که طبق معمول در حال دود کردن یک سیگار بد بو بود یک دفعه اخلاقش عوض شد و دست هاش شروع به لرزیدن کرد. صداش رو بالا برد و شروع کرد به جیغ زدن. ازش خواهش کردم‌که آروم‌  باشه.  اما اون بیشتر عاصی  شد و محکم تر به سر و صورت خودش کوبید .  به من ناسزا می گفت و به حق ناشناسی محکومم می کرد. عاقبت هم همین طور که جیغ می زد به اتاق خوابش رفت و یک چمدون قهوه ای خاک خورده روبا نفرت از پشت کمد در آورد و با غیظ جلو

پاهام‌پرت کرد ،بعد هم‌با جیغ و ناسزا خواست که چمدون رو بردارم و ازخونه اش گورم رو گم کنم . ترسیده بودم برای این که بلایی به سر خودش نیاره به پلیس زنگ زدم‌.  شراره پلیس ها رو که جلو خونه دید وحشت کرد و بیشتر به سر و سینه خودش چنگ زد. پلیس ها  تا حال غیر عادیِ  شراره رو دیدند به یک مرکز دیگه زنگ زدند. این دفعه دومددکار قوی آمدند  و  شونه های شراره رو از دو طرف  محکم نگه داشتند. شراره جیغ می زد و می خواست دست هاش رو  آزاد کنه که دو تا آمپول آرام بخش بهش تزریق کردند .  یک جلیقه عجیب به او پوشاندند  ، دست هاش رو محکم بستند و  او را کشان کشان بردند  .‌تمام تنم می لرزید و قلبم‌مثل قلب گنجشک تند می زد.به غیر از  کنان، پناه دیگه ای نداشتم، شمار ه اش رو گرفتم. با اولین بوق گوشی رو برداشت و تا صدای گریان من رو  شنید به وخامت ماجرا پی برد، سریع خودش رو بهم رسوند با دیدن کنان  توی بغلش جا گرفتم و بغض کهنه ام ترکید. کنان سرم رو با محبت بوسید و موهای شونه

نکرده ام رو نوازش کرد. آروم زیر گوشم زمزمه کرد که همه چیز درست می شه و اطمینان داد که تا هر زمان که من بخوام کنارم می مونه. گفت که هیچ چیز تو دنیا نمی تونه من رو از اون جدا کنه. از حرف های قشنگش  آروم گرفتم و حالم بهتر شد. با هم به اتاق نشیمن رفتیم و چمدون خاک گرفته رو باز کردیم. یک سری عکس های قدیمی و یک تابلوی نقاشی و یک دفترچه تلفن رنگ و رو رفته  توی چمدون بود. تابلو رو از چمدون بیرون آدردم. نقاشی لطیفی از طرح زیبای صورت یک زن  با چشم های زلال و روشن بود که با آبرنگ کشیده شده بود. چهره نقاشی آشنا بود و من رو یاد یک نفر می انداخت. دوباره که به تابلو نگاه کردم نقش چهره شراره رو شناختم. نفس در سینه ام حبس شد ، پشت تابلو با دست خط بسیار زیبایی نوشته شده بود برای خواهر عزیزم‌شراره. به کنان نگاه کردم و پرسیدم: “چه کسی می تونه تابلو به این قشنگی رو کشیده باشه؟” کنان فقط نگاهم کرد و جوابی برای سوالم‌نداشت . با هم عکس های قدیمی رو از چمدون درآوردیم   .عکس ها متعلق به جشن عروسی  دختر و پسر جوان و بسیار زیبایی بود. پشت عکس ها نوشته شده بود دیبا و مسعود نکونام ، بهمن ماه ۱۳۷۵.  تاریخ تولد من بهمن ماه ۱۳۷۷ بود. پس عکس ها دو سال  قبل از به دنیا آمدن من گرفته شده بود. دوباره به دختر و پسر توی عکس خیره شدم. چشم ها و موهای عروس  فتوکپی چشم ها و موهای پریشون خودم بود و پسر جذاب و برازنده ای که به دوربین خیره شده بود و  لب ها ش می خندید طرح لبخندخودم رو به خاطرم می آورد. قلبم درد گرفته بود و حس  اضطراب عجیبی داشتم!هر چی به عکس ها بیشتر نگاه می کردم  تپش قلبم بیشتر می شد. چشم هام رو  بستم و نقب زدم به خاطراتم . خودم رو تو  خونه این زن و شوهر جوان دیدم. دیدم  که شعر می خوندم و باذوق می خندیدم و چشم هایی که به رنگ نگاه خدا بودند با عشق روی صورتم می رقصیدند.  اون نگاه آسمونی نگاه مادرم و اون چشم های جذاب چشم های  پدرم بود. یواش یواش هر آن چه که از یادم رفته بود رو به یاد آوردم. در اثر فشار  روحی که از یادآوری خاطراتم بر من غالب شده بود از هوش رفتم. به هوش که آمدم خانواده ی بصیری کنارم بودند.  کنان بغل تختم  نشسته بود و با نگرانی پیشونی ام‌رو نوازش می کرد. دستش رو گرفتم و به لب هام نزدیک کردم. هم زمان لب هام اهسته کلمه تشکر رو زمزمه کرد، اما صدای خودم رو به زور می شنیدم . سلما با محبت  کنارم‌نشست و آروم با من  شروع به حرف زدن کرد. برای من   تعریف کرد که تو این سه چهار ساعتی که بیهوش بودم ،آقای بصیری دفتر یادداشت رو مرور کرده و به شماره ای که تو دفتر ثبت شده بوده، زنگ زده. گفت که شماره متعلق به خانواده نکونام بوده  که از شانس خوب من هنوز همون جا ساکن بودند.  وقتی آقای بصیری شرح حال من رو توضیح داده، با بهت و هیجان خانواده رو به رو شده و آقایی که احتمالا پدرم بوده، تعریف کرده که سال ها پیش خواهر زنش شراره که دچار اختلال شخصیت بوده ، بعد از یک نزاع شدید با  همسرش، دختر کوچولوی  اون ها یعنی  ماندانا رو می دزده و متواری  می شه.  چون که آن زمان از تلفن موبایل و فضای مجازی خبری نبوده، خانواده نتونسته رد شراره  رو پیدا کنه و بررسی های پلیس هم‌به نتیجه نرسیده .  باورش سخت بود و تلخ. اما شوق دیدن پدر و مادرم بهم‌امید می داد.می خواستم به طرفشون پر بکشم‌. سلما که حالم رو می فهمید آرومم کرد و گفت که پدر و مادرم احتمالا آخر هفته آینده، برای دیدن من  به  استانبول سفر می کنند. اشک شوق از چشم هام سرازیر شد. و بابوسه  و لبخند از سه فرشته زندگی ام تشکر کردم.

یک هفته مثل برق و باد گذشت. به شوق دیدن پدر و مادرم بعد از بیست و یک سال با شوق برای خودم و مادرم خرید کردم و برای موهای پریشونم  وقت آرایشگاه گرفتم. خودم رو به دستان ماهر خانم آرایشگر  سپردم‌ ودر خیالات شیرینم فرو رفتم. وقتی کار روی ابروهام و موهام تمام شد  از دیدن خودم در آینه کیف کردم‌. کنان  مثل همیشه کنارم بود و عاشقانه هیجان من رو نظاره می کرد. فقط  خدا می دونست که چقدر دوستش داشتم و از داشتنش سپاسگزار بودم .  بالاخره روز موعود رسید. هواپیمای ترک ، ساعت هشت صبح به وقت استانبول به زمین نشست. دل توی  دلم نبود
و آروم‌و قرار نداشتم ، آقای بصیری ترتیبی داده بود که  راننده آتلیه به استقبال پدر و مادرم بره و اون ها رو به محل اقامت شون که هتل آپارتمانی با معماری سنتی ایرانی  بود بیاره.   بالاخره انتظار به پایان رسید و ماشین آتلیه جلو هتل پارک کرد. با شوق بیرون پریدم و  دیبا و مسعود، یعنی پدر و مادر عزیزم رو بعد از بیست و یک  سال در آغوش کشیدم و از ته دل اشک ریختم. کنان هم مودبانه سلام کرد و با  پدر و مادرم دست داد.  از حالت نگاهشون دریافتم  که از دیدن  کنان هیجان زده شدند  و به انتخاب دخترشون  آفرین گفتند . کنان مودبانه خداحافظی کرد و من رو با پدر و مادرم تنها گذاشت. زبان از بیان معجزه دیدارشون قاصر بود. مادر و پدرم هنوز عاشق هم و بسیار زیبا بودند اما از درد دوری من شکسته شده بودند ،موهای مادرم یک دست سفید بود و پدرم تعریف کرد که مادر از بعد از ربوده  شدن من هیچ وقت موهاش رو رنگ نکرده. تا صبح کنارشون نشستم و از دریای برکت  وجودشون سیراب شدم .با هم تصمیم‌گرفتیم‌که شراره رو ببخشیم و خرج اسایشگاه‌ اش رو از اجاره خونه اش بپردازیم‌.  فردای آن روز  پدر و مادرمن  خانواده “کنان” رو ملاقات کردند و هردو  از آشنا شدن با هم‌خرسند  شدند. مراسم‌ عقد ما به خاطر  عطش تند عشق کنان دو روز بعد انجام شد و ما به آپارتمان شیک
او  نقل مکان کردیم.  تصمیم من ماندن در استانبول در کنار کنان بود .او بود که معنی عشق و حمایت رو به من یاد داده بود و در جوار خانواده مهربانش خودم رو خوشبخت  و آرام احساس می کردم‌. پدر و مادرم دو هفته ماندند و موقع خداحافظی قول دادند که در هر فرصتی برای دیدار ما به استانبول سفر کنند. هم چنین قول دادند که در اولین فرصت  ترتیب صدور  پاسپورت و شناسنامه ایرانی من رو بعد از بیست  و یک سال  بدهند تا من هم بتونم به راحتی به ایران رفت و امد کنم.  من و کنان قرار گذاشتیم که در اولین فرصت برای دیدار از  خانواده من به ایران سفر کنیم.  به آپارتمان مون که   رسیدیم بلافاصله بوم‌نقاشی ام رو توی تراس گذاشتم . پیشونی بلند کنان رو ارام بوسیدم و مشغول رنگ آمیزی  طرح اندام‌پدر و مادرم روی بوم نقاشی شدم .
پایان..