نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
جادوی امید ۲ آنا که هدفش فقط موفقیت و ستاره شدن من بود و نمی دونست که با ندانم کاری هاش چه ضربه های مهلکی به روح من زده بعد از طلاق ناگهانی از پدرم دل شکسته وافسرده شد و به مشکلات زندگی نابسامانم رنج بیشتر اضافه کرد. در این شرایط طاقت فرسا عاقبت یک روز به خاطر ضعف جسمانی و فشار روحی خارج از توانم از حال رفتم و دوروز بعد در آسایش گاهی روانی در بخش مراقبت های ویژه کودکان و نوجوانان به هوش آمدم. نمی دونستم کجا هستم و در چه وضعی قرار دارم به دست هام،پاهام و سر و سینه ام صد تا سیم و دستگاه جورواجور نصب شده بود. بعدها فهمیدم که شرایط مرگ باری داشتم و پزشکها از من قطع امید کرده بودند. اما با جدیت یک دکتر جوان به زندگی برگشته بودم و به درمان جواب داده بودم. اون دکتر جوان کسی نبود جز دکتر امید خرد که نقطه عطف روزگارم شد و روحم رو به زندگی آشتی داد. امید در آنزمان رزیدنت بیمارستان و کشیک شب بخش اطفال و مسئول مراقبت و نظارت بر اوضاع روحی و جسمی من بود. به خاطر شرایط بحرانی ام هر زمان که در بیمارستان بود، برای ملاقات و احوالپرسی به من سر می زد و نیم ساعتی کنار تختم می نشست تا از احوالات روح و جسم بیمارم باخبر بشه. اوایل آن قدر درگیر شرایط ام بودمکه رفت و آمدش رو در ذهنم ثبت نمی کردم ، فقط موج آرامش رو از نگاه صاف چشمهای نافذ و تیره اش و حس شادی رواز لبخند شفاف و زیباش می گرفتم. حضور پررنگش در کنارم حس قشنگی رو بهم منتقل می کرد. با بهتر شدن حالم، امید هر روز با یک نوشیدنی خوش رنگ و خوش طعم، کنار تختم حاضر می شد و با خنده و مسخره بازی من رو به نوشیدن معجونی خوشمزه و سرشار از ویتامین و پروتئین دعوت می کرد. هیچحس دیگری جز عشق نمی توانست روح و جسم بیمار من رو به خوردن غذاهای مقوی و داروهام ترغیب کنه. تنها عشق امید، معجزه بهبودی من شد و سبب شد که من با انگیزه در جهت عادی شدن شرایط روحی و جسمی ام قدم بردارم و به بهبودی عکس العمل نشون بدم. بعد از سه ماه به وزن طبیعی ام برگشتم و برق زندگی به نگاهم بازگشت. می تونستم مثل یک آدممعمولی کنار امید راه برم ، بخندم ،حرف بزنم و احساسم رو نشون بدم. صورت استخونی و رنگ و رو رفته ام پر شده بود و فرمگرفته بود و طرح زیبای اندام هنرمندم فریبانه خودنمایی می کرد. امید هر روز کنارم بود و مشوق زندگی ام شده بود. به من یاد آوری می کرد که زیبا هستم و باید خودم رو دوست داشته باشم.اون برای دختر بیماری مثل من، صبورترین دوست دنیا بود. با دقت به حرف هام گوش می داد و با حرف های قشنگش به بال و پر گرفتن روحم کمک می کرد. یواش یواش من رو به کتاب خواندن عادت داد وبا انتخاب دقیق کتاب ها و فضای مثبت مطالب عزت نفس گمشده ام رو بهم برگردوند و عادت ویرانگر خودزنی رو از خیالم دور کرد. جوان بودم و تغییر در من هنوز ممکن بود.شش ماه در آسایشگاه روانی تحت درمان بودم و امید همراه همیشگی روزهای زندگی ام بود . دوره درمانم که تمام شد با گریه و اندوه به آغوش اش چسبیدم،تمام شجاعت دخترانه ام رو جمع کردم و با صدایی لرزان کنار گوش اش زمزمه کردمکه عاشقانه دوستش می دارم و می خوام که در کنارش بمونم . اماامید که چهارده سال از من بزرگتر بود دست هام رو با مهربانی توی دستش گرفت و صبورانه برامتوضیح داد که عشق من نسبت به او به دوره درمانم و رابطه دردمند و حامی که بین من و اون به وجود اومده ربط داره و واقعی نیست. اون گفت که الان بهترین زمان برای پیدا کردن اهداف و رویاهای زندگیم هست و باید تمرکزم به روی شرایطمباشه. بهم اطمینان داد که در زمان مناسب فرد مناسب رو برای زندگی ام پیدا خواهم کرد و اون رو فراموش می کنم. در نهایت بهم گفت که برای گرفتن دوره فوق تخصص اش راهی کاناداست و معلومنیست که دوباره چه موقع بتونه به ایران برگرده. اما به من اطمینان داد که تا همیشه کنار من می مونه و در شرایط بحرانی همیشه می تونم به صلابت حضورش تکیه کنم. تمام حرف هاش رو با گوش جان شنیدم و بهش قول دادم که زندگی ام روبه بهتریننحو بسازم. به خونه که برگشتم پدرمرو در خانه تنها دیدم. آنا عازم روسیه شده بود تا در کنار خویشاوندان درجه اولش دوره نقاهتش رو بگذرونه. از رفتن بی احساسش بسیار دل آزرده شده بودم ،اما از طرف دیگه نبودن سایه زورگو و عبوثش بر روی زندگی ام باعث شد که بتونم آرامشم رو دوباره به دست بیارم وخودم رو بهتر با زندگی جدیدم وفق بدم. با انگیزه به ادامه تحصیل برگشتم. همکلاسی هام بر خلاف انتظارم از حضور دوباره من درکلاس و مدرسه خوشحال و ذوقزده و از دیدن صورتم شگفت زده شده بودند. باور نمی کردند که اون کارولین زرد و رنجور و مضطرب، همین دختری است که امروز با صورت زیبا و اندامبی نظیرش بهشون لبخند می زنه. من که در جوار امید یاد گرفته بودم، قلبم رو به روی عزیزانم باز کنم و صادقانه از احساساتم بگم برای اولین بار تونستم با دخترهای هم سن و سال خودم رابطه عاطفی برقرار کنم و از احساس دوستی و همدلی باهاشون لذت ببرم. یاد گرفتم شاد باشم، زندگی کنم و با صدای بلند بخندم. سالها گذشت و من بعد از گذراندن دوران تحصیلاتم در دوره روانکاوی و جامعه شناس، فارغ التحصیل شدم و به انتخاب خودم وارد بهزیستی شدم تا پناهگاهی برای بی پناهی ی کودکان و نوجوانان دردمند و زخم خورده از معضلات اجتماعی باشمو در کارم بسیار موفق شدم. این قسمت از پیش بینی امید به حقیقت پیوسته بود! تجربیات ناگوار زندگی ام ، باعث هدفمند شدن و لذت بردنم از گذران عمرم شد. قدردان داشته هام بودم و از زندگی شکایتی نداشتم. فقط بر خلاف تصور امید، هیچ وقت مرد دیگری در زندگی من پیدا نشد که جای اون رو در قلب من پر کنه! بیست سال گذشت و من جز چند نامه قدیمی کوتاه که امید اوایل مهاجرت اش با پست به خانه پدری ام فرستاده بود و یک ارتباط فیس بوکی که دستآورد دنیای مدرن این زمان بود، ارتباط پر رنگی با امید نداشتم. من که به سن سی و پنج سالگی رسیده بودم کمکم خاطرات جوانی امرو فراموش کردم و از دوباره دیدن امیدم ناامید شدم. تا اینکه در یک روز فشرده و شلوغ کاری، پیام فیس بوکی کوتاه و مختصری ازش دریافت کردم. احساسم از دیدن نامش روی صفحه کامپیوتر قابل وصف نبود. دست هام از شوق می لرزیدند و چشم هامتیره و تار می دیدند. نوشته بود که به تهران آمده و آدرسی از محل اقامت اش فرستاده بود. آدرس آشنا بود اما حضور ذهن نداشتم ! وقتی به محل قید شده در آدرس رسیدم، آه از نهادم خارج شد. امید در همان آسایشگاهی که بیست سال پیش من بستری بودم و در همون جا با هاش آشنا شده بودم بستری بود. ادامه دارد…
این مطلب بدون برچسب می باشد.