نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
خاطرات نرمک فصل ۴. قسمت اول
روی تقویم تلفنم نگاه کردم. تصمیم داشتم که پنج شنبه نرمک رو برای یک کمپینگ کوتاه تابستانی به دریاچه نزدیک کلبه ببرم. پنج شنبه این هفته بیست و پنج سال از پیوند من و نرمک می گذشت .خودم هم باور نمی کردم ،انگار همین دیروز بود که بابا البرز قصه غمانگیز نرمک رو برامون تعریف کرد. اونروز هممون اشک شوق ریختیم و بیصبرانه منتظر بودیم که این عضو گم شده فامیل که به طرز معجزه اسایی به جمعمون برگشته بود رو ببینیم . یادم می یاد که اونموقع بیست و هشت سالم بود و تازه تو صحنه زندگی برو و بیایی پیدا کرده بودم.جوان بودم و موفق و می دونستم که هواخواهان زیادی دارم. اما دلم به هیچ کس بند نمی شد و همیشه بیقرار بودم. انگار گم شده ای داشتم که تو بازی سرنوشت بدون اینکه خودم بدونم همیشه به دنبالش می گشتم. تا روزی که نرمک معصومانه همراه پدرم وارد حیاط امارت شد. با اولین نگاه به صورت محجوب و بی نقصش فهمیدمکه گمشده ام رو پیدا کردم. خودم هم باورم نمی شد که من نرمک رو توی خوابهام دیده بودم و این دختر زیبا، رویای شیرینی بود که برای من به واقعیت تبدیل شده بود . اونروز نرمک حسابی هیجان زده بود. آخه پدرم به او نگفته بود که چرا به عمارت بیات لو دعوت شده و چرا خانواده ما اصرار داره که باهاش اشنا بشه. غریبی می کرد و معلومبود که حسابی دست و پاشو گمکرده. نگاهم که به صورتش افتاد ضربان قلبم شدت گرفت. قد رعنا و موهای مواج وبلندش که توو رقص باد می رقصید و فرم بینی و چهره و اون لب و دهن بی نظیرش، مثل سیبی بود که از وسط باعمه تاجی نصف کرده باشند. همه می دانستند که عمه تاجی نزدیکترین فرد فامیل به من و در نظرم الگوی یک زن قوی و مهربان و بی نقص بود. همیشه زیبایی و وقار عمه رو در دلم تحسین می کردم و در رویا دختر از دست رفته اش که همسر عموی مرحومم بود رو یک فرشته آسمونی تصور می کردم. چقدر خوش شانس بودم که حالا در کمال خوشبختی می دیدم که نوه این عمه که دختر عموی من محسوب می شد از شهر رویاها اومده تا مونس دل بیقرارمباشه. نرمک اونروز انقدر شوک شده بود که متوجه حضور من نشد. اگر چه تحسین و حس مهربانی رو تو نگاه عمیق و قدردانش می خوندم اما [ ] می دونستم که این گل رعنا اول باید معجزه پیدا کردن خانواده اش رو هضمکنه و بعد وقت داره که با تک تک بیشتر آشنا بشه. وقتی که نرمک در خونه عمه تاجی مستقر شد، همیشه گوش به زنگ سر کار رفتنش بودم تا باماشینم برسونمش و چند دقیقه ای حضورش رو در کنارم حس کنم . بعد که عمه براش ماشین گرفت،کمتر فرصت دیدارش فراهممی شد. اما اونموقع هم من عاشق همیشه پشت پنجره کشیک می دادم تا لحظه ای رو شکار کنم که بتونم با دختر عموی قشنگم همکلام بشم . آبرو برای خودمنذاشته بودم. راز دلدادگیم برای همه فامیل بر ملاشده بود. تنها کسی که نمی فهمید و تو حال خودش بود نرمک نازنینم بود. تا که یک روز عمه تاجی صدام کرد و گفت نیما جون دیگه وقتشه رک و پوست کنده با نرمک راز دلت رو در میون بگذاری ،این قایمموشک بازیها چیه دیگه پسر جون! امروز براتون وسائل پیک نیک رو اماده می کنم دست دخترمو بگیر و وردار ببرش لب دریاچه. امشب هم شب مهتابه! برای همین حال دلاتون عاشقانه تره. دست عمه تاجیو بوسیدم و ازش تشکر کردم و این در حالی بود که از تعجب شاخ در اورده بودم. بعید می دونستم ازعمه خانم که انقدر رمانتیک باشه. و به راستی سکه عشق رویایی ما از همون شب زده شد. کنار نرمک تا خود صبح عکس ماه رو تو آینه دریاچه تماشا کردیم. اونشب ماهتاب بی نهایت زیبا بود، اما هنوز هم در قیاس با قرص صورت نرمک قشنگم رنگ می باخت. یواش یواش و با خجالت راز دلم رو بهش گفتم. باچشمهای دریاییش تو نگاهم خیره شد و ناباورانه گفت نیما… پس چرا من نفهمیده بودم؟ دهان باز کردم که بگم انقدر نجیبی که تلاشهای عاشقانه من رو برای به دست اوردن دلت ندیدی بانو جان. اما اون انگشتش رو روی لبم گذاشت و اروم سرش رو روی سینه ام جا داد و گفت هیس! هیچی نگو ! بذار حس لطیف لحظه پر شکوه عاشقی برامون به یک خاطره ابدی تبدیل بشه . فقط اینو بدو ن نیما که من هم عاشقانه دوستت دارم! از همون لحظه اول که دیدمت و با جان و دلم…موهای بلندشو با ملایمت نوازش کردم و با عشق بوسه ای روشون نشوندم .عطر یاس توی فضای سینه ام پیچید و دنیامو بهشت کرد. حس رویایی که بین ما ابدی شد. بعد از بیست و پنج سال هنوز هم بوسه زدن به موهای یارم برام زیباترین حس دنیا بود. تو این افکار غرق بودمکه دو تا دست ظریف دور گردنم حلقه شد و بوی عطر یاس مدهوشم کرد. نرمک گفت؛ نیما خان برات چای دمکردم چرا اینجا نشستی؟ بلند شو بیا تو تراس بچه ها اومدن دیدنمون! بدو عزیزدلم. زود بیا تا چایت سرد نشده. به عادت همیشه کف دستهاشو بوسیدم و گفتم برو منم الان می یام خانمم و واقعا خانمم بود ،عزیزی که بیست و پنج سال برای زندگی من خانمی کرده بود. جوانیش رو در راه مسئولیت خطیر عشق و ساختن زندگیمون صرف کرده بود و در هر شرایطی با درایت و قلب بزرگش عشق رو مهمون خونه ام کرده بود. من و نرمک امتحان شده اون خالق یکتا بودیم ، با طوفانهای زیادی روبه رو شده بودیم و بحرانهای زیادی رو پشت سر گذاشته بودیم. [ ] اماهمیشه مسائلی مثل روزهای سخت بیماری نرمک و افسردگی های طاقت فرسای بعدش ، مسائل خانوادگی ، مسائل مالی و هزار مساله کوچیک و بزرگ دیگه ای که توی زندگیمون که ایجاد شده بود با قدرت روح بزرگ نرمک و مدیریت بی بدیلش در حل بحران به افسانه تبدیل شده بود و من رو همیشه قدردانش کرده بود . قدردان اون قلب رئوفی که هر بار با عشق بی توقعش شور احساس رو به سمت قلبم روانه کرده بود و حامی روزگارم شده بود.
ادامه دارد …
این مطلب بدون برچسب می باشد.