نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
خاطره یک رویا
بیست و سه سال پیش در خانواده ای سنتی و معتقد چشم به جهان گشودم .پدرم که از فرش فروشان به نام بازار بود با موافقت مادرم”ایران خانم” نام مرضیه رو برایمانتخاب کردند. اما همه مرزی صدام می کردند و من رو به این نام می شناختند .چهار،پنج سال پیش بالاخره به زور و با کمک یک مشت نمره ناپلئونی با سلامو صلوات، دیپلم دبیرستان رو گرفتم و این مرحله از زندگی ام رو پشت سر گذاشتم. درس های از حفظ کردنی به دادمرسیدند وگرنه با اون شخصیت بازیگوش و اون استعدادنداشته امدر منطق و ریاضیات همان معدل دوازده رو همبه زور می آوردم و مجبور می شدم سال آخر رو دوباره در جا بزنم . حتما از تعریف هاممتوجه شدید که بنده به هیچ عنوان، اهل درس و مشق و کتاب و مدرسه نبودم ،در عوض تا دلتون بخواد شیطون وشر و شلوغ بودم و در ایاممدرسه هم اموراتم با آزار و اذیت معلم ها و به مرز جنون رساندن ناظم های بی گناه می گذشت. در مدرسه برو و بیایی داشتم و قادر بودم با یک حرکت نیست در جهان کل مدرسه رو به همبریزم. به خاطر همین مسخره بازی هامو اخلاق شوخ و شنگم ،دوست و رفیق زیاد داشتم و موجبات خنده و شادی دوستانم رو فراهم می کردم. مدیر مدرسه هم دل خوشی ازمن نداشت و مطمئنم که بعد ازفارغ التحصیل شدنم از دبیرستان جشن شکرگزاری گرفت و نفس راحتی کشید. حتی مادرم ایران خانم ، که زنی بسیار آرام ، کدبانو ، مدیر و مدبر بود، از دست من عاجز شود ونظرش بر این بود که من با اخلاق های هچل ،هفت و این حال سرخوشم در خانه هیچ مردی دوام نمی آوررم ودوروزه به خانه پدری امبر می گردم. می گفت:” به صلاحماست که تجدید نظری در اخلاق و رفتارم و همچنین مهارت های آشپزي و خانه داری ام داشته باشم. و از بچه بازی دست بردارم.” اما من که اهل کدبانو بازی و کار در آشپزخونه نبودم و مهارت های خانه داری و هم چنین بازی کردن در نقش همسر فداکار کمتر توی مغزم فرو می رفت یک گوش رو در و یکگوش دیگر رو دروازه کردم و به زندگی بی دغدغه ام ادامه دادم.
ناگفته نماند که از قدیم سر و سرّی با “ناصر” پسر همسایه خانه روبه رویمان داشتم. در خواب و رویا خودم رو عروس خانواده ناصر می دیدم و جز او هیچ کس رو در زندگی ام نمی تونستمتصور کنم.ناصر خوش تیپو قد بلند بود و قیافه محجوب و آرومی داشت. گذشته از قیافه اش حسابی هوای من رو داشت وخداییش عشق اش عشق بود. به من قول داده بود که من رو خوشبخت می کنه و می دونستم که می تونم روی قول مردونه اش حساب کنم . ناصر تو دانشگاه مدیریت می خوند و باباش هممثل بابای خودم توی بازار، تجارت فرش می کرد. خیالم ازش تخت بود و مطمئن بودم که دستم رو توی حنا نمی گذاره. به همین خاطر حال دلم خوب بود و بی فکر و خیال می تونستم روی زیبایی های زندگی ام تمرکز کنم . بالاخره برای پر کردن اوقات فراغتم در کلاس خیاطی محلمون اسم نوشتم . از کودکی به خیاطی و آرایش گری علاقه زیادی داشتم و عادت داشتم موهای عروسک های بخت برگشته ام رو به باد فنا بدم،اما لباس هایی که با تکه پارچه های اضافی موجود در خانه برایشان می دوختم قشنگ و خلاقانه بودند. همین استعداد خدادادی ام هم باعث شد که در کلاس خیاطی خوش بدرخشم و اسمو رسمی پیدا کنم. سلیقه ام مدرن و خاص بود و رنگ ها رو خیلی خوب می شناختم. طرح هایی که می کشیدم و روشونکار می کردم حقیقتا قشنگ و بی نظیر بودند و با هنر دست خیاط های خارجی رقابت میکردند.کم کم کار و بارم سکه شد و مشتری ها به سمتم روانه شدند و برای کار دست های هنرمندم مزد بسیار بالایی می پرداختند .همین امر باعث شد که برای اولین بار در حرفه کاری ام جدیت نشون بدم و طرح هام رو بهتر و توانایی هام رو افزایش بدهم. مجله های مد روز را از سراسر جهان داونلود می کردم و یا سفارش می دادمو روی مدل هاشون کار می کردم.
هر روز با خانمها و دخترانی سرکار داشتم که مثل مدل های اروپایی اندامهای بی نظیر ی داشتند و همین باعث شد که کم کم سودای مدل شدن و هیکل مانکنی داشتن دردنیای من هم پر رنگ تر بشود. سعی می کردمبا انواع رژیمهای غیر قابل تحمل غذایی و ورزشهای طاقت فرسا چند سانتی از دور کمرم رو کمکنم که البته زهی خیال باطل! …
اول این که دختری بودم که اگر جانم رو هممی گرفتند، حاضر نبودم از دست پخت بی نظیر و قرمه سبزی و کتلت های مامان ایرانم صرف نظر کنم بودم و از غذا خوردن که یکی از بزرگترین لذتهای زندگیمبود، بگذرم. دوم اینکه عادت عجیبی داشتم که در غم و شادی تمایل به غذا خوردن داشتم و اگر در حالت عادی زیاد غذا می خوردم در حالت غمو افسردگی میلم به غذا وحشتناک زیادتر می شد و همین باعث شده بود که اندام فربه و تپلی داشته باشم و قادر به کم کردن وزنم نباشم. اما خب طبق روال اخلاقی ام که به یکباره به موضوعی گیر می دادم و ول کن نبودم این بار هم به لاغر شدن گیر دادم و هر روز اعصاب خودم رو به خاطر یکی- دو سانت، اضافه شده به دور کمرم خرد می کردم و آرام و قرار نداشتم. در همین ایام یکی از مشتری هایم که وسواس من رو برای وزن کم کردن دید، بهمتوصیه کرد که از دمنوش های لاغری استفاده کنم و بعد از تعریف کردن از فواید عدیده دمنوش ها،چند بسته اش رو برام به خیاط خانه آورد و بهممعرفی کرد. قرار شد که از ازشون استفاده کنم و اگر اثر داشتند دوباره ازشون سفارش بدم، پس شروع به نوشیدن بی رویه دمنوش ها کردم. معجون ها موثر بودند . ادامه دارد…
زیر پوست شهر(3)
بعد از اینکه روی صندلی جا گرفت. دوباره سراغ گوشی رفت . پیام بابا را باز کرد ، نوشته بود: تورو خدا ، کار این شرکتِ کوفتی و قبول کن وگرنه ، صاحبخونه این ماه ، با خِفَت بیرونمون میکنه...
سوواشیب پنجرهمه کؤکلو قارانلیق هاواسی بیر اودوم قانلی نفس اولمادی دستک یاراما...
ایا فرزندم را به پیش دبستانی بفرستم؟