پاورقی داستانی

پاورقی داستانی”حریم امن رفاقت”۱-رامک تابنده

رو به روی آینه قدی  موهای بلند و بلوند شده ام‌ رو  شونه  کردم  و به دقت  آرایش صورتم‌ رو  از نظر گذروندم تا کم و کسری تو گریم ام نباشه. دو قدم از آینه دور شدم و به هیکلم نگاه کردم...

رو به روی آینه قدی  موهای بلند و بلوند شده ام‌ رو  شونه  کردم  و به دقت  آرایش صورتم‌ رو  از نظر گذروندم تا کم و کسری تو گریم ام نباشه. دو قدم از آینه دور شدم و به هیکلم نگاه کردم.  بعد از پا گذاشتن به دهه چهل زندگی ام و بچه دارشدن اون هم دوبار پشت سر هم دیگه اندام من  مثل قدیم ها زیبا نبود و باید روی  فرم لباس هام دقت می کردم که هیکلم تو ذوق ام‌نزنه.  از این بی قوارگی خودم اعصابم خرد می شد و  چربی های اضافی دور شکم ام باری منفی توی مغزم نشونده بود. پام رو با غیظ زمین کوبیدم و تو آینه شکلک ای  حواله صورتم کردم  و بالاخره با نارضایتی از اتاق ام   بیرون آمدم . سعی کردم مثبت باشم اما حساسیت های عجیب ام دست خودم نبود.خوشحال بودم که امروز بالاخره انتظارم به پایان می رسید و من ، شبنم و کیمیا رفیق های جانی دوران دانشکده ام‌رو بعد از سال ها می دیدم. تو خاطرات جوانی مون غرق شدم و لبم به تبسمی باز شد. به آشپزخونه رفتم تا آب چایی رو بگذارم و برای آخرین بار میوه و شیرینی ها رو چک کنم و به غذاها سر بزنم. به خونه نگاهی انداختم. همه چیز منظم و باسلیقه و تر و تمیز بود.

به لطف دست های هنرمندم‌ و حرفه کاری خوبی که داشتم. تونسته بودم با وجود طلاق گرفتن از همسرم حسابی زندگی ام رو جمع و جور کنم و بچه هام رو از آب و گل در بیارم. به عکسشون توی قاب روی پیانو نظری انداختم عکسی که تصویری از من  رو در مراسم فارغ التحصیلی  نوید، پسر ارشدم  در کنار مژده، دختر عزیزتر از جانم نشون می داد. روی قاب دستی کشیدم و ذهنم به روزهای تلخ زندگی ام  پر کشید . روزی  که فهمیدم همسرم با دختر جوانی در محل کارش رابطه داره و روی تمام خاطرات عاشقانه امون خط بطلان کشیده . هنوز لحظه لحظه  اون روزهای سیاه رو به خاطر داشتم. روزهایی که به مرز جنون رسیده بودم. عزت نفس ام خدشه دار شده بودو اعتمادم رو به عالم و آدم از دست داده بودم . خیانت شوهرم که عاشق اش بودم‌ و فکر می کردم وفادارترین معشوق دنیاست ضربه سهمگینی به روح و روانم زده بود. یادم می یاد که فقط بچه هام باعث شدند که خودم رو از هستی ساقط نکنم و روی پاهای خودم بایستم . وکیل ماهری بودم و همین خبره بودن  در کارم‌ باعث شد که بعد از تمام شدن شوک عاطفی ام به شدت از حقم دفاع کنم و بچه ها و خونه و زندگی ام رو نجات بدم . ناگفته نماند که شوهرم هم آن چنان تمایلی به نگهداری از بچه ها نداشت
و بی قرار  زندگی تازه  با معشوقه جدیدش بود.به همین خاطر زود میدان رو خالی کرد و زیاد در  بند به هم‌ریختن روزگار من نماند. از یادآوری اون خاطرات پشتم داغ شد  و کف دست هام عرق کرد. مضطرب شده بودم‌. اضطراب مزمن، بعد از بحران عاطفی که از سر گذرونده بودم همراه زندگی ام شده بود و قرص هایی که از همون موقع ها تا به امروز مجبور بودم مصرف کنم بی اثر در چاقی مزمن ام نبود. برنامه  اینستاگرام رو باز کردم و دوباره به عکس های شبنم و کیمیا توی صفحات مجازی شان خیره شدم. شبنم هنوز مجرد بود و همیشه در سفر. عکس های ایران گردی های هیجان انگیزش زینت بخش صفحه مجازی اش بود و حسابی حسرت به دل آدم می گذاشت با وجودی که خیلی دوستش داشتم و هنوز به یاد قدیم ها که جوان بودیم‌، نگاه کردن به چشم های درشت و سیاهش شور و نشاط رو به قلبم سرریز می کرد به خوشبختی و آزادی اش غبطه می خوردم. دلم می خواست آن قدر آزاد بودم که هم سفر سفرهای بزرگ و کوچیک اش می شدم و به جای این که از صبح تا شب با پرونده های طلاق و شکایت برای وصول مهریه و حضانت فرزند و هزار موضوع ناموزون دیگه سر و کله بزنم‌از هوای جنگل و پیاده روی های طولانی و نسیم‌دریا  لذت می بردم . آهی کشیدم و تند و سریع  اسم کیمیا رو تایپ کردم. صفحه شخصی اش که  جلوی رویم باز شد از  دیدن صورت زیباش  دلم ضعف رفت. دلم خیلی برای خودش و صدای آرام اش تنگ شده بود. هنوز هم  مثل قدیم ها خوشگل بود. انگار که گرد زمان روی سر و بدن اش ننشسته بود. پوست شفاف و هیکل بی نظیر و موهای به دقت رنگ شده و خوش فرم اش اون رو مثل الهه های زیبایی یونان باستان کرده بود. شوهر خوش قیافه ای داشت که از قرار حسابی دوستش می داشت و به نظر می رسید  که تصمیم به بچه دار شدن هم ندارند. چه بی غم‌ ! خوش به حالش! دوباره به هیکل خودم نگاه کردم و این بار هم حسرت تو رگ هام جاری شد. فکر کردم تنها کسی که با بدبختی و اضطراب و تنهایی و هزار مشکل بزرگ و کوچیک  دیگه سر و کار داره انگار من هستم. دوباره به بخت بد خودم لعنت فرستادم و نفسم رو با صدا از دهانم بیرون دادم. حس عذاب وجدان‌تمام‌وجودم رو گرفت. شبنم و کیمیا رو خیلی زیاد دوست داشتم و دلم نمی خواست با  غبطه خوردن یواشکی به حال شون صداقت رابطه ی قشنگمون رو کم کنم اما انگار دست خودم نبود.   یک باره یاد صحبت های مشاورم افتادم‌که همیشه سعی می کرد چشم‌من رو به روی نکات مثبت زندگی ام باز کنه و همیشه از من می خواست که عزت نفس ام رو حفظ کنم و قدردان‌ شخصیت  قدرت مند و توانای خودم باشم. چون به قول اون من زنی بودم که ثابت قدم با تمام مشکلات ام جنگیده بودم و ورق زندگی رو به نفع خودم  برگردونده بودم. با يادآوري صحبت های روانکاوم  کمی آرامش پیدا کردم. پشت پیانوی محبوبم‌نشستم و با عشق، قطعه ای از جواد معروفی رو اجرا کردم. پیانو که می زدم‌به تعادل
می رسیدم و همین آشنا بودنم با ساز خیلی وقت ها من رو از دنیای تلخ و خاکستری ذهنم بیرون می کشید  و حالم رو عوض می کرد . با شنیدن صدای زنگ از جا   پریدم و بااشتیاق  روی دکمه آیفون فشار دادم‌ .

ادامه دارد…