نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
بی سر و صدا وارد اتاق خواب شد و به صورت مهربونش که آرام به خواب رفته بود نگاهی انداخت، خدا رو شکر دارویی که بهش تزریق کرده بود ، اثرش رو نشان داده بود، نفس هاش منظم و سرفه هاش کمتر شده بود. دستش رو روی پیشونی گرم او گذاشت و نبض اش رو اندازه گرفت. مازیار به زحمت چشم هاش رو باز کرد اما بی رمق تر از اون بود که حرفی بزنه. یواش زیر گوش اش زمزمه کرد: “بخواب عزیزم! فقط اومدم بهت سر بزنم.” با همون بی رمقی دستش رو بلند کرد و دست های ملودی رو فشار داد. اشک ملودی بی هوا سرازیر شد. با وجودی که پزشک بود اما طاقت دیدن ناخوشی مازیار رو نداشت. انگار تمام دنیا روی سرش خراب شده بود. آخه اولین بار بود که اون این قدر مریض بود که توانایی مراقبت از روح و روان ملکه زندگی اش رو نداشت . سال ها بود که مازیار علاوه بر همسر و همراه، دوست صمیمی و سنگصبورش هم بود و همون طور که بهش قول داده بود تو خوشی و ناخوشی دست های اون رو رها نکرده بود . مثل کوه کنارش بود و دنیای ملودی در پناه بازوان حمایتگرش به آرامش می رسید. به آشپز خانه رفت و برای خودش قهوه درست کرد. لیوان قهوه رو تو دست هاش چرخوند و داغی اش رو زیر پوستش حس کرد. جرعه ای نوشید، حسابی تلخ بود مثل طعم زندگی اش، در این روزهای نفس گیر بیماری مازیار! دلزده شد و دوباره دلشوره گرفت. فکر این که ممکنه مازیار رو از دست بده ،روح و جسم اش رو فلج کرده بود. یاد مادر بزرگش افتاد! اون زن مهربون و خوش رویی بود. لبخند از روی لب هاش محو نمی شد و از هر مناسبتی برای رقص و شادمانی استفاده می کرد. مادر بزرگ همیشه بهش می گفت: “ملودی مادر، قدرهمسرت رو بدون که یک تیکه جواهره. مراقبش باش، مرد که خوب باشه آب توی دل زنش تکوننمی خوره ومازیار، شریک دنیای تو از بخت بلندت همون شاهزاده ای هست که نمی گذاره خط اخم روی پیشونی زنش بنشینه!” حرف های مادر بزرگ توی سرش چرخ خورد و دوباره اشک روی گونه هاش روان شد. قدر مازیار رو خیلی خوب می دونست. اما هیچ وقت بهش نگفته بود که چه قدر براش عزیزه. توی زندگی شون ،مازیار بیشتر اهل ابراز احساسات بود. اون بود که آرزوهای ملودی رو از تابلوی قشنگ چشم هاش می خوند و برآورده می کرد. اون بود که هر روز بهش می گفت که عاشقانه دوستش داره و به اون افتخار می کنه. اون بود که ملودی رو لوس کرده بود و به هر سازش رقصیده بود. کنار مازیار بچه می شد و برای هر چیز کوچکی بهانه می گرفت. اگر چه کارملودی در بیمارستان و در بخش کرونا، طاقت فرسا و فشار کاری اش بسیار زیاد بود اما در آشیانه ی کوچکشون با مراقبت های مازیار روحیه اش عوض می شد و می تونست به تعادل برسه . رشته افکارش با صدای سرفه های مازیار پاره شد. دوباره بی وقفه سرفه می کرد و با هر سرفه اش قلب ملودی از جا کنده می شد ، به اتاق اش رفت تبش دوباره بالا رفته بود ، دیگه نمی تونست صبر کنه باید به بیمارستان می رسوندش. به اورژانس زنگ زد و آدرس خونه رو داد. در بیمارستان اسکن ریه انجام شد و دارو های قوی تری تجویز شد.متاسفانه بخشی از ریه درگیر شده بود. و باید اکسیژن می گرفت. با پرستار حرف زدو خواهش کرد که کنارش بمونه. پرستار بخش با مهربانی سر تکان داد و گفت: “نمی شه خانم دکتر ، چون شما هم ممکنه آلوده باشید” اشک از چشم هاش جاری شد! پرستار دلداری اش داد و گفت : “نگران نباشید خانم دکتر، شما که خودتون مریض کرونایی در این مرحله زیاد داشتید. می دونید که با مراقبت حالشون خوب می شه ،خوشبختانه نجاتشون دادید و سریع اقدامکردید.” سر تکونداد، اما در دلش غوغایی به پا بود! مریض مبتلا به کرونا زیاد داشت اما مازیار پاره تنش بود. همه ی زندگی و آینده اش بود، نمی تونست آرامش اش رو حفظ کنه. پرستار دوباره گفت: “خانم دکتر من کشیک شب هستم! امروز و فردا! این هم شماره تلفن ام هست ! می تونید هر موقع از شبانه روز که دل نگران همسرتون شُدید برای من بنویسید.” با قدر دانی نگاهش کرد و شرمنده شد. فکر کرد که چه طور تا به امروز این قدر بی تفاوت از کنار محبت آدم ها رد شده و ارزش مهربانی شون رو نفهمیده بود. قلب اش گرم شد و جواب داد: “مرسی شیوا جون .” …
ادامه دارد…
زانا کوردستانی / درخت مشهور و نمادین اسکایمور که جاذبهی گردشگری انگلیس به شمار میرفت، را قطع کردند!
لیلا طیبی / نامزدهای بخش سینمایی بیست و دومین مراسم سینمایی تلویزیونی دنیای تصویر (جشن حافظ) اعلام شدند.
لیلا طیبی / "سر مایکل گامبون" بازیگر ایرلندی نقش دامبلدور در سری فیلمهای «هری پاتر» امروز در سن ۸۲ سالگی درگذشت.
زانا کوردستانی / اکبر باب خسرو از شاعران شناخته شده در گیلان درگذشت.