پاورقی داستانی

پاورقی داستانی”فال عسل”-۱- رامک تابنده

ساعت هفت صبح طبق روال روزای هفته با  سر و صدای گوش خراش زنگ‌ساعتم‌ بیدار شدم‌. ، عاشق خواب و لحاف و پتو و تخت اتاقم بودم‌ و اگر مساله مهمی نبود محال بود به این راحتی جای خواب گرم و نرم ام رو ترک کنم .

ساعت هفت صبح طبق روال روزای هفته با  سر و صدای گوش خراش زنگ‌ساعتم‌ بیدار شدم‌. ، عاشق خواب و لحاف و پتو و تخت اتاقم بودم‌ و اگر مساله مهمی نبود محال بود به این راحتی جای خواب گرم و نرم ام رو ترک کنم . ساعت های زنگ دار  معمولی یا زنگ آلارم تلفن همراهم‌ نمی تونست من رو از خواب عمیقم بیرون بکشه ،به همین خاطر به یک  ساعت شماطه دار قدیمی که به هیچ قیمتی خاموش نمی شد و انتخاب  دوباره برگشتن زیر پتو رو ازم می گرفت متوسل شده بودم‌.

 با شنیدن زنگ‌ با غیظ از  تخت بیرون اومدم و چهار تا فحش نثار درس و امتحان و جزوه و کتاب هام  کردم که من رو صبح کله سحر از بالش و پتوی محبوبم دور کردند.

کش و قوسی به اندامم دادم و تو آینه به صورت پف آلودو موهای پریشونم نگاه کردم ، عین جن شده بودم،  خط چشم مایع ام‌ آب شده بود و زیر چشم ها و روی گونه هام رو  سیاه کرده بود، باید دوباره یواشکی و  دور از  از چشم مادرم‌ زیر دوش می رفتم‌ تا خدای نکرده دوباره باب  نصیحتش  باز نشه  و من رو به خاطر شلخته بودنم محکوم‌نکنه . آخه خودش خیلی خوشگل و بانمک‌ بود.  پوستی شفاف و سفید و چشم های عسلی  داشت و موهای کوتاه و به دقت رنگ شده اش همیشه برق می زد و بوی گل می داد. برعکس من که جز حموم‌رفتن از هیچ کار زنانه دیگه ای خوشم نمی آومد .  فقط به زور موهام رو شونه می زدم و کرم مرطوب کننده صورتم رو هم‌به زور مادرم شب و صبح روی پوستم‌می مالیدم‌. خدا می خواست که پر مو  نبودم و لازم نبود هر هفته به جون صورت و ابروهام بیوفتم‌، مژه هام بلند و لب هام‌ خدادادی قرمز بودن و به آرایش زیاد،  هم احتیاج نداشتم، همون دوش گرفتن  و یک خط چشم و دو تا پیس عطر برام کفایت می کرد و می تونستم‌با خیال راحت در مورد قیافه ام تنبلی کنم. با همین فکرها سریع پریدم زیر دوش و تند و تند  موهای بلندم رو شستم و آبی روی تنم ریختم که از حالت کسلی در بیام‌.

شلوار جین و تونیک بافت سیاهم‌ رو به تن  کردم  و موهای بلندم رو تو حوله پیچیدم و  به اتاق نشیمن آمدم . مادرم  سفره صبحانه رو آماده کرده بود و خودش مثل غنچه گل سر سفره نشسته بود .

سلام و صبح به خیر بلند بالایی گفتم‌و با ورجه وورجه و دلقک بازی تعظیمی جلوش کردم و سر سفره نشستم‌

برای خودم   چای ریختم و مشغول لقمه گرفتن شدم‌. طبق معمول چهار حبه قند  در   استکان چای ام انداختم  که صدای نچ مامانم در آمد . گفت: ”  ای دختر نخور این قدر این قندهارو، چاق می شی ،مریض می شی، می یوفتی روی دستم” همیشه همین جور بود. حساسیت زیادی  روی من که تک دخترش بودم داشت. خودم رو  لوس کردم  و به شوخی گفتم:  “آخه مادرم می خوام شیرین بشم‌، احتیاج دارم‌.” لپم رو کشید و گفت: “اگر شیرین نبودی که اسمت  رو  عسل نمی گذاشتم‌. مراقب سلامتی ات باش عزیزم‌! ”   چَشمِ غلیظی بهش گفتم و دو تا لپ هام  رو از ساندویچ کره و پنیری که برای خودم درست کرده بودم‌ پر کردم ،دو قلپ چای شیرین هم‌ با عجله نوشیدم و  به اتاق رفتم تا  موهای بلندم رو خشک کنم . یک ساعت دیگه باید دانشگاه می بودم ، اما عادت داشتم‌همه ی کارهام رودر  دقیقه نود انجام بدهم، بالاخره  موهام رو خشک کردم و بافتم‌، اسنک ساده ای برای دانشگاهم برداشتم    و دوربین پولاروید قدیمی پدرم را  که همدم سال های دانشکده ام بود به همراه یک سری از جزوه هام‌ زیر  بغل زدم و به سرعت از خانه خارج. داشتم سوار ماشین می شدم  که مادرم صدام کرد و

و  با مهربانی گفت : “عسل خانم‌ بعد از دانشگاه بیا خونه بابابزرگ اینا،  خانواده دایی بیژن  هم دارن می یان اونجا ،رایان‌ بچه ام‌از سوئد برگشته و می خواد خانواده رو ببینه.”  چشم هایم را به علامت اعتراض چر خوندم و سرم رو تکون دادم و گفتم: “خیلی خب باشه مادر،  می یام‌ اما واقعا الان وقت مهمون بازی نیست ها! .حوصله رایان و دختر دایی هام رو نداشتم‌. چون  فکرم حسابی درگیر دانشگاه و پایان نامه ام بود و وقتی درگیر بودم نمی تونستم‌ الکی خوش باشم و خودم رو  به بی خیالی بزنم‌. از رایان هم‌از بچگی دل خوشی نداشتم ، به نظرم‌یک پسر بی معنی و خودشیفته و  از خودراضی بود که برای دخترها احساس نداشت.

چهار، پنج سالی از من بزرگ تر بودو هم‌ آن قدر که  من تنبل و تن پرور بودم اون زرنگ‌و ورزشکار بود و همیشه لج من رو در می آورد.رایان هفده ساله بود که به خاطر هوش و استعداد فراوانش در زمینه علم و هنر  به سوئد مهاجرت کرد و در خانه عمویش مستقر شد.‌از همان ده سال پیش  دیگر او  را  ندیده بودم  و  حتی قیافه اش رو به یاد نداشتم‌  در واقع  دیدن ویا ندیدنش برایم  تفاوتی  نداشت. در کل زیاد آدم احساساتی نبودم و در شرایط کنونی زیاد به عشق و عاشقی و جنس مخالف فکر نمی کردم‌.

 فکرم‌مشغول نوشتن پایان نامه تحصیلی ام‌  بود که موضوعش را،” طبیعت بکر استان فارس انتخاب کرده بودم‌”   اما هنوز نمی دونستم‌  که چه طور می خواهم از طبیعت بکر عکس بگیرم و با چه عقلی چنین  موضوعی رو انتخاب کرده بودم!   چون که زیاد دختر فعالی نبودم  و حوصله بیرون رفتن از خانه را هم‌نداشتم‌چه رسد به طبیعت بکر استان فارس!
به دانشکده رسیدم و از فکر رایان، غافل شدم. تا ظهر کلاس داشتیم‌ و بعد از ظهر هم باید با  بچه های گروه به  گردشی  دسته جمعی در آرامگاه حافظ  می رفتیم.  عاشق حافظ بودم واز نوجوانی ام  دل‌بستگی خاصی به اشعارش پیدا کرده بودم.

آن‌روز هم مانند همیشه  با بازدید از حافظیه  قلبم‌ آرام گرفت  و بعد از گرفتن ده ها عکس هنری از  فضای زیبا ی  محوطه به طرف آرامگاه رفتم  و در  کنار  بقیه اعضای گروه جا گرفتم. دور آرامگاه  نشستیم  وبه رسم و عادت دیرینه به خواجه شیراز تفال زدیم‌،  کتاب رو باز کردم‌ و چنین خواندم.
در نمازم‌خم‌ابروی تو با یاد آمد …حالتی رفت که محراب به فریاد آمد …از من اکنون طمع صبر و دل هوش مدار….کان تحمل که تو دیدی همه بر  باد امد…باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند…. موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد.
پوز خندی زدم و با مسخره بازی به دوستم ژاله گفتم : “خدایا بی زحمت این نیمه گم شده ما را زودتر به ما  عطا بفرما!”

ژاله  با لبخند دماغم رو کشید و گفت: “نه که تو هم خیلی خواهان و بیمار  عشقی؟ اگه نیمه گم‌شده می خواستی به این  داریوش خدازده یک نیمچه نگاهی می انداختی!”  ایش غلیظی بهش  گفتم و چشم هام رو براش  چپ کردم. ژاله به شوخی ضریه ای به سرم زد و گفت: ” ای  بی احساس، بزن بریم که دیرت شد.”

ادامه دارد…