بهار زندگی
تابستون بود وشیروانی های قرمز و گرانیت های سفید و براق ویلاهای شهر شمالی تو نور آفتاب می درخشیدند، شهر دوباره شلوغ شده بود. مسافرای تابستونی از اقصی نقاط ایران اومده بودند تا کنار دریا چند صباحی استراحت کنند. عشاق جوان ، دوستان قدیمی، جمع های خانوادگی.همه جور رفت و آمدی توی شهر به چشم می خورد. انرژی مثبت تو فضا جاری بود و دوستی ها و عشق های جدید رو رقممی زد. دستهای رفاقتی که سمت هم دراز می شدند نگاه های دزدیده ای که به هم قفل می شدند.عشق هایی که رویا میبافتند، ناز لیلی ها و نیاز مجنون ها همه و همه ماجراهای جذابی بودند که از اول تابستون تو این شهر شروع و تا اول پاییز ادامه پیدا می کردند. ملاحت اما همیشه این موقع از سال کلافه می شد امسال همکه بدتر از هر سال! درس و دانشگاه اش تمومشده بود
و دیگه بهانه ای برای سرگرم کردن خودش نداشت. اون روز هم از صدای همهمه جمعیت از خواب پرید و ناامیدانه با خودش فکر کرد که ای کاش من هممی تونستم از پوسته غمگینم بیرون بیام و زندگی کنم.اما نمی تونست! کلافه نفس اش رو از توی سینه اش بیرون داد و از جا بلند شد. موهای قهوه ای خوشرنگ اش رو بی حوصله با یک روبان کهنه پشت سرش جمع کرد و لباس خنک و گشادی که دست دوز مادرش بود رو به آرامی بر تن کرد. چشم های زمردفام اش باز و بسته شد و خمیازه کوتاهی کشید. تمام زیبایی های دنیا توی صورت و اندام بی نظیرش جمع شده بود و دل هر بیننده ای رو اسیر خودش می کرد.اما ملاحت نه تنها از زیبایی اش بی خبر بود، بلکه هیچ کدوم از زیبایی های خدادادی اش باعث نمی شد که احساس شادی کنه و از زندگی اش لذت ببره. دلش یخ بسته بود و تو سینه اش سنگینی می کرد و روزهاش تو بیهودگی و بی حسی سپری می شد. پرده توری جلو پنجره اتاقش رو کنار زد و
به دریا خیره شد. از دریا متنفر بود. دل آشوبه گرفت و پرده رو دوباره انداخت. یادش به پونزده سال پیش و کابوس های تمام نشدنی شبانه اش افتاد. ترومایی که یک عمر خواب رو از چشم های خسته اش ربوده و شادی رو از دنیاش قلمگرفته بود. از اتاق بیرون رفت و به مادرش زیر لبی سلامگفت. تو این سال ها حتی مادرش هم از بهبودی روحی او قطع امید کرده بودند و تاب مراقبت از روان بیمار اون رو نداشت.پدرش هم که مزرعه دار بزرگی بود آن قدر در گیر کارهای مزرعه و درآوردن خرج خانواده اش بود که وقتی برای فکر کردن به دخترک و دلواپسی هایش پیدا نمی کرد. ملاحت خیلی زود فهمید که تو نگرانی های خودش تنهاست و هیچ تکیه گاهی پشتیبان شانه های نازکش نیست، اما خودش هم قدرت روبه رو شدن با رنج آمیخته در زندگی اش رو نداشت و غم مجال آرامش رو ازش گرفته بود . با همین افکار در یخچال رو باز کرد و یک لیوان شیر محلی تازه برای خودش ریخت و قالب کره رو از جاکره ای در آورد . مادرش زیر لب و اروم گفت؛ ملی نون تازه توی جا نونیه اگه اشتها داری؟! زیر لب تشکر کرد و یک تیکه نون برای خودش در آورد. از عطر نون تازه مست و با اشتها مشغول خوردن صبحانه اش شد. اما دو سه لقمه که خورد دل زده شد. از جا بلند شد و شال قهوه ای هم رنگ موهاش رو رو سرش انداخت و همون جوربا لباس خونه سوار ماشین شد تا به مزرعه بره. امروز نوبت اون بود که تو مزرعه پدرش کار کنه. ماشین رو روشن کرد و دوباره تو دریای افکارش غرق شد . دوباره اون عصر کذایی جلو چشم هاش جون گرفت. عصری که با خواهر بزرگترش تصمیمگرفتند تو دریای طوفانی مسابقه شنا بدهند. این کار هم از پیشنهادهای عجیب و غریب لعبت بود. تازه دوازده ساله شده بود و احساس بزرگی می کرد! شیطون بود و آروم و قرار نداشت و ملاحت رو به کارهای ممنوعه تشویق می کرد. اما ملاحت مرید خواهرش بود. از هیجان لعبت انرژی می گرفت و حال دلشخوب می شد. لعبت هم تنها پناه دل نازک خواهر کوچیک کتاب خوان و فیلم دوست اش بود و اون رو از تمام دنیا بیشتر دوست می داشت. ملاحت ساعت ها براش از کتاب هایی که خونده بود و فیلم هایی که دیده بود
می گفت و آرزو داشت که روزی نویسنده و فیلم ساز به نامی بشه و لعبت هم تشویق اش می کرد که دنبال رویاهاش بره .بغلش می کرد و بهش قول می داد که دست هاش رو ول نکنه و هم سفرش باشه و ازش مراقبت کنه تا اون همه کتاب های دنیا رو بنویسه و همه فیلم های دنیا رو بسازه. همون طور که رانندگی می کرد جلو چشم هاش تار شد و داغی اشک رو روی گونه هاش و شوری اش رو روی لب هاش حس کرد.یاد اون عصر تاریک کذایی دوباره به دلش چنگ زد.کاش هیچ وقت یواشکی با لعبت قرار شنا کردن تو دریای طوفانی رو نگذاشته بود،کاش بیشتر فکر کرده بود ،کاش خطر رو دیده بود. اما هیچ کدوماز این اتفاق ها نیوفتاده بود به جاش اون روز مصیبتی بالاتر از مرگ بر سرش آوار شده بود. اون روز باد و موج دست به دست هم غم انگیزترین سناریوی زندگی اش رو براش رقمزدند و لعبت زیبا رو برای همیشه ازش جدا کردند. اون روز صدای جیغ ملاحت تو زوزه باد گم شد و تلاش های بی فایده اش برای نجات خواهرش از زیر موج های سیاه و سهمگین به نتیجه نرسید. هنوز یادش بود که از شدت رنج و ترس از حال رفته بود و دو ساعت بعد که اهل آبادی پیکر نیمه جانش رو کنار ساحل پیدا کرده بودند لعبت هم برای همیشه از دنیای آدم ها رفته بود. او رفته بود تا در کنار فرشته ها مراقب خواهر کوچیکش باشه و از بالای ابرها هم سفر راه زندگی اش بشه. همون موقع صدای ترمز شدید ماشینی ملاحت رو از کابوس افکارش رها کرد. اما دیر شده بود. ماشین اش با ضربه ای سهمگین به کنار جاده پرت شد و بابرخورد به نرده های کنار جاده از حرکت ایستاد. شیار گرم خون از پیشونی اش جاری شد و دیگه هیچچیز نفهمید.
ادامه دارد…
ارسال دیدگاه