پاورقی داستانی

پاورقی داستانی ” بهار زندگی”۲- رامک تابنده

ماشین اش با ضربه ای سهمگین به کنار جاده پرت شد و بابرخورد به نرده های کنار جاده از حرکت ایستاد.  شیار  گرم خون از پیشونی اش جاری شد و دیگه هیچ‌چیز نفهمید. وقتی چشم باز کرد دو تا چشم عسلی رو بالای سرش دید که با نگرانی به صورتش خیره شده. این چشم های عسلی چقدر  براش آشنا بودند!

ماشین اش با ضربه ای سهمگین به کنار جاده پرت شد و بابرخورد به نرده های کنار جاده از حرکت ایستاد.  شیار  گرم خون از پیشونی اش جاری شد و دیگه هیچ‌چیز نفهمید.
وقتی چشم باز کرد دو تا چشم عسلی رو بالای سرش دید که با نگرانی به صورتش خیره شده. این چشم های عسلی چقدر  براش آشنا بودند!
دستشو دراز کرد و گفت:” لعبت تویی؟  دو تا دست ظریف دست هاش رو توی هوا گرفتند و صدای لطیفی بهش گفت: “اسم‌من بهار هست خانم قشنگ‌! خدارو شکر که به هوش اومدی! ترسوندی من رو دختر! این چه طرز رانندگی کردنه؟ از خط کشی  خارج شده بودی و تو خط مقابل ات رانندگی می کردی. خیلی شانس آوردی که من سرعت نداشتم وگرنه کشته بودم ات .” .ملاحت دوباره چشم هاش رو بست و گفت : “ای کاش…” و دوباره به خواب رفت . وقتی چشم باز کرد هوا تاریک بود . حالش بهتر بود و به جز زخم سرش که کمی  می سوخت مشکل  دیگه ای نداشت. روی صندلی کنار تخت اش دختر جوانی به سن و سال خودش به خواب رفته بود. رو گردوند طرفش و از شباهت دختر با لعبت دهانش باز موند. حالا یواش یواش یادش می یومد که چه اتفاقی براش افتاده. خدارو شکر کرد که از تصادف جون سالم به در برده  و برای اولین بار به خاطر گیج بودن و گم شدن بیش از حد در خاطرات سیاه اش به خودش لعنت فرستاد و قدردان زنده موندنش شد. تو این افکار بود که بهار چشم هاشو باز کرد و نگاهش تو سبزه زار چشم ملاحت گم شد. اون هم حس می کرد که ملاحت رو از یک جایی می شناسه. ملاحت بهش لبخند زد و طعم زندگی اش تو عسلی چشم های بهار شیرین شد. بهار گفت : “سلام‌ دیوونه! چطوری ؟ داشتی به کشتن مون می دادی ها! چه عجیبی تو! از کجا می شناسمت؟‌به مامان و بابات زنگ زدم ! یک ساعت پیش اومدند و بهت سر زدند اما وقتی دیدند زنده ای آروم‌شدند و دوباره برگشتند. چه خانواده عجیبی هستید شما!” ملاحت ابرو بالا انداخت و آه کشید. دوباره غم توی  دلش چنگ انداخت. نمی خواست بگه که این اولین بارشون نیست و او تا به حال به خاطر حمله های روحی اش هزاران بار تا پای مرگ‌رفته و برگشته طوری که  خانواده اش  هم سال هاست که امیدی به بهبود وضعیت اش ندارند، که هیچ مشاور و روان‌پزشکی
نتونسته اون رو از کابوس های نفس گیری که بعد از  مرگ‌ خواهرش تو روحش چنگ انداخته  نجات بده و اون رو به دنیای آدم ها برگردونه. بهار دوباره پرسید:” تو چته دختر ؟ چه رازی توی سینه ات داری؟” ملاحت دوباره به چشم های بهار خیره شد و تصویر لعبت رو توی چشم های عسلی بهار دید. بی اختیار شروع به تعریف کردن کرد. از کودکی اش ،از لعبت ،از اون حادثه لعنتی ،از روزهای سیاه افسردگی و عمری که تا به امروز در غم و بی حسی سپری شده بود. از بی تفاوتی و بی عاطفگی اش نسبت به جهان اطرافش. از تنفرش از دریا و از شوک های گاه و بی گاه عصبی اش که اون رو تا پای مرگ کشونده بود و از حالی که امروز باعث تصادف اش شده بود. وقتی قصه هاش به آخر رسید احساس کرد که یخ قلب اش آب شد و هم چون شبنم  از سبزی زلال چشم هاش فرو چکید. بهار  اون روز با دقت به حرف های ملاحت گوش داد وپا به پای اشک هاش  اشک ریخت.  از داستان زندگی ملاحت بسیار متاسف  شده و از رنج بی انتهای دخترک دلش به درد اومده بود. دستش رو به طرف ملاحت دراز کرد و گفت:” شاید نتونم جای لعبت رو برات پر کنم اما می تونم خواهرت باشم.‌ قبوله؟” ملاحت دست بهار رو محکم تو دست هاش فشار داد و با قدردانی گفت: “نمی دونم چه گره ای رو از روح من باز کردی که تونستم این جوری راحت دردهام رو بهت بگم! شاید تو همون فرشته ای باشی  که از طرف لعبت مامور آرامش روح من شده، همون جور که صورت ماهت هم من رو یاد عزیز رفته ام می اندازه .” مکثی کرد و آروم‌زمزمه کرد: “بهار! خواهش می کنم من رو تنها نگذار.” بهار سر تکان داد و گونه ملاحت رو با محبتی خواهرانه بوسید. جواب داد: “یک حس دل بستگی ی عجیب بهت دارم و مطمئنم دیدار ما بی علت نیست . ملاحت من قول می دم‌ که تنهات  نگذارم اما تو هم به من قول بده که به زندگی بر می گردی. ”  ملاحت دست راست اش و با لبخند بالا آورد و با شوق گفت: “قول شرف!”  هر دو با هم خندیدند.
فردای اون روز ملاحت از بیمارستان مرخص شد. بهار با ماشین خودش که یک جیپ صحرایی سیاه بود دنبالش آمد. ملاحت از دیدن ماشین بهار ذوق زده شد و برای اولین بار شوق زندگی تو رگ هاش جریان گرفت با هیجان گفت: “چقدر ماشین ات خوشگله.” بهار با غرور سر تکان داد و گفت: “خودم‌می دونم. از امروز این جیپ مامانی ماشین ما می شه موافقی؟”  ملاحت با خوشحالی دست زد و گفت: “عالیه.” توی راه بهار با ملاحت از زندگی اش حرف زد.  تعریف کرد که مدتی پاریس بوده و اون جا مدرسه طراحی لباس رو تموم کرده. که عاشق وطنش هست و ترجیح داده که بعد از فارغ التحصیل شدن به تهران برگرده و برای مردم اش کار کنه. گفت که مادرش هنرمند و پدرش یک دفتر نشر داره و برادرش فیلم سازه!  ملاحت از شنیدن این خبر ذوق زده شد با شوق پرسید: “وای بهار یعنی فکر می کنی پدرت بتونه قصه من رو چاپ کنه؟”  بهار سر تکان داد و گفت: “هوم نمی دونم!  اگه قصه قابل چاپ کردن باشه چرا که نه! اما فکر نکنم جالب باشه قصه هات و قهقهه شیطنت آمیزی زد.” ملاحت جا خورد اما بعد مشت محکمی رو بازوی بهار کوبید و گفت: “خیلی  دیوونه ای  و باشادی خندید.” بهار یک دفعه پرسید: “ملاحت با من کار می کنی ؟؟ ” ملاحت با پریشونی نگاهش کرد و  پرسید: “چه کاری ؟ من که جز نوشتن هنر دیگه ای ندارم ؟” بهار لبخندي زد و گفت: “یک نگاهی تو آینه به صورت و هیکل دلبرت بنداز خودت ملاحظه کنی  که تو چه کاری همکاری ات رو لازم دارم‌!” ملاحت گیج  و هاج و واج نگاهش کرد. بهار گفت:” واویلا  تو چقدر خنگی بچه!   مقصودم‌اینه که تو مدل دیزاین های من بشو ؟ می تونی؟” ملاحت ترسید و گفت: “وای نه ، اصلا بلد نیستم !” بهار چشمکی بهش زد و با لبخند گفت: “به من اعتماد داری ؟ “ملاحت گفت:” معلومه! از ته دلم!” بهار گفت: “خیلی خب  پس حله ! چون  من فوت و فن کار رو  کامل  بهت یادت می دم خوبه ؟ “ملاحت گفت: “قبول. اما من باید تو مزرعه هم به پدرم کمک کنم .نمی تونم هر روز برای تو مدلی کنم.” بهار گفت: “فکر اون جا رو هم کردم ،من دفتر کارم رو تو شمال مستقر می کنم‌. برای  کار طراحی ام، یک آپارتمان نقلی و یک‌کامپیوتر مجهز لازم‌دارم‌و برای نمایش کارهام هم که منظره های زیبای شمال کاملا کفایت می کنه. کجا از شمال بهتر.” ملاحت خندید! برای اولین بار بعد از رفتن لعبت، احساس زنده بودن‌می کرد.‌ خودش رو به انرژی بهار سپرد و از شیطنت هاش جون تازه ای گرفت.  بهار یواش یواش و با کمک ملاحت و پدرش در شمال مستقر شدو نزدیک خونه اون ها یک آپارتمان نقلی قشنگ برای خودش اجاره کرد. دو دختری که دوستی نوپاشون روز به روز محکمتر می شد در کنار هم انگیزه زندگی می گرفتند و دنیاشون رو با نور بی نظیر عشق روشن می کردند.
بهار با حوصله و دقت برای  ظاهر ، قیافه  و لباس های  ملاحت وقت می گذاشت و رموز مدلینگ رو بهش یاد  میداد و ملاحت هم  که شاگرد زرنگی بود  سریع درس هاش رو  یاد می گرفت و اجرا می کرد و با عکس های حرفه ای که بهار ازش می گرفت تو سکه شدن کار و بار اون و فروش طرح هاش نقش یه سزایی ایفامی کرد.  اون ها مثل  دو خواهر  شونه به شونه همدیگه زندگی شون رو  می ساختند و توی کسب و کارشون با جدیت  پیشرفت می کردند. ملاحت تغییر کرده بود و در سایه محبت بهار حس دنیاش عوض شده بود. اگر چه لعبت با رفتنش برای همیشه رد غم رو تو قلب اون جا گذاشته بود اما الان می دونست که رنج جز لاینفک زندگی هر انسانیه  و هر فردی تنها با درک این رنج و کنار اومدن  باهاش  می تونه زندگی اش  رو از نو بسازه و دنیاش رو قشنگ و نورانی کنه .
عطش نویسندگی و رویا پردازی که به روزگارش بازگشت،  روح ملاحت  رو یواش یواش با دریا هم آشتی داد و لذت  شنا کردن روی موج های نرم و خنک اش رو دوباره به یادش آورد.
ادامه دارد