پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “بهار زندگی”۳- رامک تابنده

عطش نویسندگی و رویا پردازی که به روزگارش بازگشت،  روح ملاحت  رو یواش یواش با دریا هم آشتی داد و لذت  شنا کردن روی موج های نرم و خنک اش رو دوباره به یادش آورد.  حالا که امید به دنیای او برگشته بود خوب
می فهمید که مهم ترین آدم تو زندگی خودش ، خودشه و وقتی اون به خدای یکتاش ایمان داشته باشه و آماده پذیرش زیبایی ها باشه، کائنات هم درهای رحمتش رو به روش باز می کنه. در این میان بیش از پیش قدردان بهار بود. بهاری که روحش رو به عشق پیوند زده  و ازش آدم خوشحال تری ساخته بود‌.
روزها گذشت و بالاخره نگارش کتاب ملاحت به پایان رسید. اون روز برای این که خاطره این‌ موفقیت رو  ثبت کنه  با شوق از خونه بیرون دوید و به جای استفاده از تلفن موبایل اش به عادت قدیمی روزهایی که لعبت کنارش بود وارد باجه تلفن قدیمی جلو خونه اشون شد و از اون جا به بهار زنگ زد.  بعد از دو تا بوق بهار گوشی رو برداشت و پرسید: ” الو کجایی ؟ چرا صدات ضعیفه؟”  ملاحت  از اون طرف صداش رو نازک کرد و گفت: “از تلفن عمومی بغل خونه هستم! خواستم به عرض شما برسونم که داستان خاطرات ملاحت به پایان رسیده و برای چاپ آماده  است.” صدای جیغ شادی بهار تو باجه تلفن پیچید. برای موفقیت ملاحت زیباش از ته قلب اش خوشحال بود.آفرینی گفت و اون رو برای اخر هفته که اتفاقا ایام تعطیلات هم بود  به ویلای خانوادگی شون دعوت کرد. گفت که پدر و مادرش و یاشار که تازه از ماموریت فیلم سازی اش برگشته  دلشون می خواد با ملاحت آشنا بشوند. ملاحت یک کم خجالت می کشید اما درنهایت با فراغ خاطر قبول کرد. بهار گفت: “ملاحت ! ” جواب شنید: ” جان ملاحت؟” بهار ادامه داد که لطفا اون لباس نخی سبز رنگ ات رو بپوش که دو هفته پیش برات دوختم. باشه! ملاحت آی به چشمی گفت  و گوشی رو قطع کرد. روز موعود فرا رسید ملاحت صبح از خواب بیدار شد و طبق معمول پرده توری اتاق رو کنار زد این بار از آبی دریا که می درخشید شور زندگی گرفت. به آشپز خونه رفت و با اشتها صبحانه اش رو نوش جان کرد. ورق های کتابش رو جمع و جور  و مرتب کرد و هدیه ای رو که برای خونه بهار اینا گرفته بود همراه  بایک دسته گل قشنگ به دقت کادو گرفت. با مامان و باباش خوش و بشی کرد و مودبانه اجازه گرفت که  ناهار رو با بهار و خانواده اش بخوره. پدر و مادر که عاشق بهار بودند مخالفتی نکردند. هردو با رضایت سر تکون دادند و خوش بگذره ای نثار قلب مهربانش کردند.
ملاحت بوسه ای به سمت شون فرستاد و با عجله زیر دوش رفت. آب گرم حال خوب اش رو بهتر کرد.بیرون که اومد موهای قهوه ایش رو صاف و مرتب سشوار کشید و دور شونه هاش ریخت. آرایش ملیحی کرد که با رنگ چشم های زمردی اش معجزه می کرد و لباس ظریف پسته ایش  که با کمر طلایی جلوه می گرفت و جادوی دست های هنرمند بهار بود رو  با ذوق به تن کرد. دو  گوشواره خوش فرم‌سبز رنگ‌و دو پیس عطر و تمام . حالا نوبت کفش و مانتو بود. کفش های متناسب با لباسش رو به تن کرد و جلو آینه با لذت به عکس اش خیره شد و چشمکی به چشمان سبزش حواله داد بعد هم سوییچ رو برداشت و سریع از خونه خارج شد.  وقتی جلو ی ویلای خانواده بهار رسید و زنگ زد قلبش  مثل  قلب گنجشک تند تند می تپید. خودش هم‌نمی دونست چرا؟ اما حسابی دستپاچه بود! در باز شد و بهار با شوق بیرون اومد و دست هاش رو دور گردن ملاحت حلقه کرد . همون جوری که گردنش رو سفت تو بغل گرفته بود گفت: “کجا بودی جوجه؟! سه روزه ندیدمت، اما دلم قد یک دنیا برات تنگ شده. چه خوشگل هم  شدی بدو بیا تو ببینم.” پدر و مادر بهار که برای استقبال جلو در اومده بودند  از   رفتار دخترشون خنده اشون گرفته بود و از زیبایی ملاحت انگشت به دهان مونده بودند. ملاحت گل و کادو رو با احترام به دست مادر بهار داد و باخوش رویی  به خاطر دعوت امروز ازشون تشکر کرد. هنوز ننشسته بودند که دوباره زنگ ویلا به صدا در اومد. اینبار یاشار بود که تازه از تهران برگشته بود. با دیدن صورت مردونه و جذبه نگاهش، نگاه  ملاحت  تو خونه چشم هاش برق افتاد. زیر لب سلام کرد و لبخند ملیحی گوشه لب اش جای گرفت . یاشار به سلام و لبخندش پاسخ داد و نگاه عاشقانه اش روی  صورت  ملیح ملاحت میخ کوب شد. ملاحت سرخ شد و با شرمندگی سرش رو پایین انداخت .  بهار و پدر و مادرش با لبخند شاهد این‌دیدار  شاعرانه بودند و قصه عشق این  دو دل داده رو از عمق نگاهشون خوندند.
با کمک پدر بهار، کتاب ملاحت مجوز گرفت و چاپ شد.  فروش خارق العاده اش ملاحت رو به وجد آورد و بهار رو بی نهایت شاد کرد.    یاشار هم‌ عاقبت  به عشقی که تو دلش نسبت به ملاحت ریشه دوانده بود اعتراف کرد و معجزه سوم‌زندگی او شد.حالا اون یاشار رو می پرستید و یاشار برای داشتن عشقی که تو   چشم های اسرار امیز نامزدش  لونه کرده بود جانش رو فدا می کرد.
روز عروسی، ملاحت تو لباس بی نظیری که بهار براش طراحی کرده بود می درخشید و هر نگاهی رو به خودش خیره می کرد. یاشار عاشقانه دستش رو دور کمر باریک ملاحت حلقه کرده بود و ملاحت با  غروربه بازوی مردانه اش تکیه داده بود. دلش به عشق یاشار قرص بود و مطمئن بود که با وجود داشتن   شخصیت محکم و پر صلابت او در دنیایش  همه ترس های دنیا براش بی معنی می شن.

با دیدن بهار  اشک تو چشم هاش حلقه زد، خدا رو یاد کرد واز لعبت به خاطر   فرستادن  این فرشته به زندگی اش تشکر کرد‌ . اما بهار محکم تو پهلوش کوبید و گفت: گریه نکنی ها.‌ اگه گریم ات بریزه به جای عروس چشم‌زمردی به جادوگر شهر زمرد تبدیل می شی حوصله فیلم‌ترسناک ندارم ها.”  ملاحت زد زیر خنده و  گفت: ” باشه ،خفه شی پهلوم رو سوراخ کردی. تو دوستم باشی من دشمن می خوام چیکار!”  بعد با عشق بهش نگاه کرد و گفت:” برم‌سر خونه زندگی ام دیگه وقت ندارم تمام‌مدت بهت بچسبم‌،دلم برات تنگ می شه! ولی خودت می دونی که چه قدر دوستت دارم.” بهار چشم‌ های خوش رنگ عسلی اش رو گردوند و لب های خوش ترکیب اش رو کج و کوله کرد و گفت: “من هم خیلی دوستت دارم. اما خوشحالم که زن‌یاشار شدی چون  شر تو و یاشار که کم بشه تازه عشق و حال این جانب شروع می شه.”  با شنیدن این حرف، ملاحت طبق عادت همیشگی اش مشت محکمی  رو بازوی بهار کوبوند و با خنده گفت: “باشه ولی همیشه یادت باشه که خیلی دیوونه ای.”

پایان