پاورقی داستانی دنباله دار

” خاطرات نرمک” ،قسمت سوم-رامک تابنده

 

خاطرات دکتر البرز بیات لو
البرز بیات پسر بزرگ جهان سوز خان، خان بزرگ بیات لوو استاد جراحی داخلی در بیمارستانی موفق  هستم.  تمام تلاش من از سال های جوانی تا به امروز خدمت به مردم  بوده و هست. حرفه پزشکی رو هم‌به خاطر علاقه شدیدی که به خدمت کردن به جامعه داشتم انتخاب کردم و با تلاش بی وقفه و شبانه روزی و احساس مسئولیت شدیدی که نسبت به بیمارانم دارم  تونستم  در کار و حرفه ام خوش بدرخشم    ما بیات لوها در کنار علاقه های ایلی خودمون از رفاه زندگی مدرن هم‌استفاده کردیم و همین باعث شده که بچه های خانواده از توانایی‌های زیادی برخوردار باشند.  زیبایی نیز در ایل ما موروثی است و مشخصه ایل که چشمان درشت و براق و پوست گندم گون است تقریبا در تمام اعضای ایل به چشم‌می خورد. از دوران کودکی و جوانی ام خاطرات خوبی داشتم  تا این که   بیست و چند سال پیش وقایع عجیبی آرامش خانواده  رو خدشه  دار و ایل رو در اندوهی عمیق فرو برد. پدر من که خان بیات لو  بود با خواهرش تاج الملوک بر سر املاکی که به هر دو به ارث رسیده بود اختلاف نظر شدید پیدا کردند و رابطه دو خانواده تیره و تار شد در این میان برادر من “الوان” و دختر بزرگِ عمه تاجی “زیبا”، که به شیرین و فرهاد ایل معروف بودند و شدیدا عاشق و معشوق بودند به خاطر مخالفت های دو خانواده برای ازدواجشون زیر فشار رفتند و وقتی التماس هاشون برای آشتی دادن  دوخانواده بی نتیجه موند با هم‌فرار کردند و ردی از خودشون به جا نگذاشتند. همه تلاش های خانواده برای پیدا کردنشون بی نتیجه موند. سال‌ها  بعد خبر رسید که این زوج عاشق در تصادف اتومبیل از بین رفتند. خبر به سرعت برق و باد در تمام ایل پیچید و همه رو غرق در اندوه و سیاهی وصف ناشدنی کرد. از آن روز به بعد خانواده رنگ آرامش و شادی رو ندید و با وجودی که بابا و عمه دوباره با هم آشتی کردند و کدورت ها به پایان رسید اما مرگ‌الوان و زیبا، مهر غم‌ رو به پیکر دو خانواده زد و شادی رو برای ما غریبه کرد. عمه تاجی، بعد از رفتن زیبا، لباس سیاهش رو از تن  به در نکرد و برای همیشه عزادار موند. حتی دخترهای دیگه اش هیوا و لیدا نتونستند برق امید رو به چشم های قشنگ عمه تاجی برگردونند و بعد از مدتی هر دو به آمریکا مهاجرت کردند.
سال ها از اون واقعه شوم‌ گذشت و هیچ اتفاق خاصی در این خانواده نیوفتاد تا روزی که من با پرستار جدید اتاق عمل که بر حسب تصادف نام فامیل من رو یدک می کشید آشنا شدم‌. هیچ وقت روزی که نرمک رو برای اولین بار دیدم فراموش نمی کنم. دو چیز توجه من رو خیلی جلب کرد یکی اسمش نرمک، که اسم گربه ایرانیِ زیبایی بود که الوان به زیبا، هدیه داده بود و زیبا اون رو از جانش هم‌بیشتر دوست  می داشت و دوم صورت زیبای نرمک که نسخه جوان صورت عمه تاجی بود و شباهتش با عمه چشم رو خیره می کرد. نرمک، دختر گوشه گیر و کم حرفی بود و باوجود زیبایی خارق العاده اش و هوش سرشارش اعتماد به نفس بالایی نداشت. از شمال آمده بود و کسی از شرایط  خانوادگی اش با خبر نبود. همین رازآلود بودن شرایط خانوادگی اش و یکی بودن نام فامیلش با نام فامیل من، کنجکاوم کرد که از نرمک بیشتر بدونم. اون که چند سالی از دختر عزیز نازی خودم بزرگ تر بود جاش رو خیلی زود توی  قلب من باز کرد و من رو به عنوان حامی و استادش قبول کرد. کم کم رابطه پدر و دختری بین ما شکل گرفت و من که شدیدا نسبت به اون احساس مسئولیت می کردم‌، تصمیم گرفتم که از گذشته اش بیشتر بدونم. سرانجام در یک روز بارانی بعد از این که یکی از  مریض های تصادفی مون زیر عمل از بین رفت، نرمک دچار شوک احساسی شد و بعد از گریه و زاری زیاد، داستان زندگی اش رو برای اولین بار برای من تعریف کرد. گفت که پدر و مادرش تو تصادف اتومبیل سال ها پیش از بین رفتند و اون در یتیم خانه ای در یکی از شهرک های شمالی ایران با غم و حسرت بزرگ شده و هیچ وقت نتونسته ردی از خانواده اش رو به دست بیاره. گفت که از اون سال ها فقط یک عکس رنگ و رو رفته از سه دختر زیبا در نرگس زار و اسم‌پدر و مادرش رو که تو شناسنامه اش مندرج شده ، به خاطر داره و بعد از اون، عکس یادگاری رو از توی کیفش در آورد و بهم نشون داد. خدای من باور کردنی نبود! آخرین عکس “زیبا” عشق برادرم‌ با دو خواهرش در نرگس زارهای اطراف شیراز! جالب این جا بود که عین  این عکس رو عمه تاجی روی پیانو قدیمی ی  نشیمن خونه اشون گذاشته بود و هر روز باهاش حرف می زد.  نرمک  به من گفت که اسم پدرش الوان و اسم مادرش زیبا بوده  و بااین جمله تمام شک های من رو برای

خویشا وندی نزدیکش با خودم رو به یقین تبدیل کرد‌. نرمک برادرزاده من بود که هیچ کس از وجودش خبر نداشت. همون جا دلم می خواست که این فرشته تنها رو بغل کنم و ازش به خاطر تمام اون سال های غم بار و پرحسرتی که به خاطر ندانم کاری خانواده ما گریبان گیرش شده بود عذر خواهی کنم. گریه کنم و بهش قول بدم که از این به بعد زندگی اش رنگ دیگه ای می گیره، بگم که عموش همه زندگیش رو می گذاره تا برق شادی رو دوباره تو چشم های درشت و سیاه نرمک ببینه، اما خودم رو کنترل کردم. این حق مادر بزرگ ها و پدر بزرگ هاش، خصوصا عمه تاجی بود که اول با نرمک آشنا بشه و حقیقت رو بهش بگه. عصر همان روز به دیدن عمه خانم رفتم، دستش رو بوسیدم‌و درباره نرمک با اون صحبت کردم. اون هم به اندازه خودم هیجان زده شده بود و مشتاق بود نرمک رو از نزدیک ببینه و من تنها کسی بودم‌که می تونستم مقدمات این دیدار رو فراهم‌کنم.