نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نرمک فصل سوم ، قسمت دوم و آخر
. ماهور و نارگل خواهر و برادری بودند که در یک فاجعه دردناک تمام خانواده اشون رو از دست داده بودند. خانواده بزرگ این دو کودک برای یک استراحت زمستانی دسته جمعی به شمال سفر کرده بودند و در ویلایی اتراق کرده بودند، اما همون شب به خاطر تهویه بد ویلا و روشن بودن شومینه همه دچار گازگرفتگی می شوند و فقط نارگل و ماهور زنده می مونند. وقتی داستانشون رو از ملاحت شنیدم یادم اومد که تیتر این فاجعه دردناک رو درست بعد لز بارداری ناموفقم در روزنامه خونده بودم و بیشتر دچار افسردگی شده بودم ،همونموقع با قلب شکسته از پروردگار خواسته بودم که پشت و پناه این دو طفل معصومبازمانده باشه و الان معجزه وار می دیدم که خدا مسئولیت مراقبت از قلب بی پناه این دو کودک بی گناه رو به دستان من و نیما سپرده. قلبم از این رویارویی خارق العاده سر نوشت به هیجان امده بود و باز همبه دستان توانای خالق مطلقی ایمان پیدا کردم که پازل زندگی رو به موقع در کنار هم می چینه و راه درست رو در زمان مناسب بهت نشون می ده حتی اگر بی خبر باشی و راه رو نشناخته باشی. همون موقع در باز شد و ملاحت وارد شد دست ماهور توی دستش بودو نارگل رو در آغوش گرفته بود. دست نیما رو محکمتر در دست گرفتم و هر دو با همبه استقبالشون رفتیم، نارگل اونزمان هیجده ماهه و ماهور شش ساله بود. یادممی یاد که نارگل سفت به گردن ملاحت چسبیده بود و چشمهاشو بسته بود. شدیدا می ترسید و غریبی می کرد و ارتباط برقرار کردن باهاش مشکل بود. ماهور اما گرم بود و صمیمی بزرگتر از سنش رفتار می کرد. آرام جلو آمد و به ما نگاه کرد و مودبانه سلام داد. از دیدن چشمهای ماهور قلبم لرزید، ملودی چشمان ماهور آهنگ غمگین سالهای کودکی خودم بود. جلو ماهور زانو زدم و دستش رو توی دستم نگه داشتم ، قطره اشکی در آینه چشم هاش چرخ خورد و با اشک من فروریخت. آرومگفتم ماهو، شاید نتونم مثل مادرت باشم اما دوست دارمکه جای مادرت رو تا اونجایی که در توانم هست برات پر کنم. دلم می خواد بدونم که من رو به مادریت قبول می کنی؟ سر تکان داد و دستش رو توی دستم گذاشت بغلش کردم و هر دو با هماشک ریختیم. بعد از اون نوبت به نیما رسید نیما مردانه با ماهور دست داد و بهش گفت خوشحالم که از این به بعد همراهت می شم رفیق! ماهور لبخند زد و صورت شیرینش شیرین تر شد. سبزه رو بود وچشمهای جذاب قهو ه ای و لبخند بی نظیری داشت که قلب آدم ها رو آب می کرد. همون روز اول به من و نیما اعتماد کرد و مهرش توی دلمون نشست، نارگل اما سخت اخت شد. روزها و هفته ها کابوس شبانه داشت و جیغ می زد و از من و نیما می ترسید. چالش سختی بود که من و نیما شونه به شونه هم با حوصله و موفقیت پشت سر گذاشتیم. یواش یواش با کمک روانشناس کودکی که در این زمینه تخصص داشت و همراهمون بود اعتماد نارگل رو به دست اوردیمو نقش اولین لبخند اون رو شیش ماه بعد از اولین رویاروییمون روی صورت ظریف و معصومش دیدیم. اومدن بچه ها به زندگی من و نیما و دیدن آرامش و شادی دوباره قلبشون بعد از اون حادثه ناگوار در دوران خردسالیشون، عشق رو بیش از پیش در روزگارمون جاری کرد و فضای خونه ای که عاشقانه ساخته بودیمش از انرژی مثبت پر شد. انقدر من و نیما از داشتن نارگل و ماهور مسرور و شاکر بودیم که بقیه اعضای خانواده خصوصا مادر جون تاجی و بابا جون و مادر و پدر بابا الوان هم که ابتدا مخالف داشتن فرزندخوانده بودند یخ قلبشون آب شد و عاشق بچه ها شدند. نارگل کوچولو که عاشق گل و موسیقی بود مونس و چراغ خانه بیات لو ها شد و صورت ماه و ژستهای کودکانه و خنده های از ته دلش شادی رو مهمون روزگارشون کرد و ماهور اون پسر جذاب و با شخصیتی شد که خاندان بیات لو به وجودش افتخار می کرد و محبت من و نیما رو با قدردانی و عشق به ما بر می گردوند و باعث صفای خاطرمون می شد. از یادآوری چهره جذاب ماهور جوانم لبخندی روی لبم نشست. همون موقع طبق معمول همیشه، صدای موتور ماشین من رو از عمق خاطراتم بیرون کشید و به دنیای واقعیت برگردوند. نیما و ماهور بودند که با جیپ صحرایی نیما به کلبه اومده بودند. از دیدن دو مرد جذاب زندگیم دلم آب شد. باور نمی کردم که ماهور کوچکم امروز هیجده ساله شده و قدم به دنیای بزرگسالی گذاشته. از پشت پنجره به صورت آرامش لبخند زدم و دست تکان دادم با خوشحالی به رویم خندید و سرش رو تکان داد و باز هم من اون مادر قدردانی بودم که به وجود پسرم افتخار می کردم و شاکر به درگاهی بودم که مقدر کرده بود قلب من به عشق وجود دو نوگل زیبایم از ایمان و امید روشن شود. نارگل چهارده ساله ام با سر و صدا و شیطنت از اتاق بیرون امد بوسه ای روی موهایم نشاندو با رقص و شادی از کنار من رد شد. صدای جیغ شادی و اواز تولدت مبارک خواندنش برای ماهور در باغچه زیبای کلبه پیچید. ابرو بالا انداختم و از پنجره با عشق به نیما لبخند زدم . برای من با دست بوسه ای فرستاد و خندید. و خدا هم عاشقانه به دنیای ما لبخند می زد.
زانا کوردستانی / استاد “رضا کریممجاور” نویسنده و مترجم ایرانی کُرد ایرانی، زاده ۱۳۵۷ خورشیدی در بوکان است.
نگاهی به رمان استالین خوب و بازتاب مسائل دوران شوروی در رمان امروز روسیه حسن اکبری بیرق ۱٫ مقدمه در طول تاریخ حکومتهایی که روی کار آمدهاند، همواره تأثیرات بیشماری بر جامعه و زندگی مردم داشتهاند، هنر و ادبیات نيز از اين قاعده مستثني نبودهاند و این حکومتها بر تمام شاخههای هنر و ادبیات همچون […]
زانا کوردستانی / دکتر “دراگو اشتامبوک” شاعر و سفیر جمهوری کرواسی در تهران زادهی سال ۱۹۵۰ میلادی، در یکی از جزایر کرواسی است.
من و سپیده مثل دو قلو ها بودیم . همیشه لباس های ما شبیه هم بود .دقیقا مثل دو قلوها، کمی شباهت ظاهری هم داشتیم . خیلی ها فکر می کردند خواهر هستیم