پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “خاطره یک رویا” ۲-رامک تابنده

پس  شروع به نوشیدن بی رویه دمنوش ها  کردم‌. معجون ها موثر بودند  و واقعا به طرز معجزه اسایی من رو بی اشتها  می کردند، اما از طرف دیگه بعد از نوشیدنشون بسیار خسته و خواب آلوده  می شدم و چون لذت غذا خوردن رو هم از خودم گرفته بودم بداخلاقی و بدعنقی هایم  هم به خستگی ام اضافه می شد

خاطره یک رویا ۲

پس  شروع به نوشیدن بی رویه دمنوش ها  کردم‌. معجون ها موثر بودند  و واقعا به طرز معجزه اسایی من رو بی اشتها  می کردند، اما از طرف دیگه بعد از نوشیدنشون بسیار خسته و خواب آلوده  می شدم و چون لذت غذا خوردن رو هم از خودم گرفته بودم بداخلاقی و بدعنقی هایم  هم به خستگی ام اضافه می شد و روزگارم رو تلخ  و بی لذت می کرد .برای فرار از بی حوصلگی در وقت های آزادم می خوابیدم تا تحمل شرایط برایم آسان‌تر  باشد. آن روز هم به عادت هر روز بعد از خوردن یک غذای سرهم‌بندی شده ی  رژیمی  و بی مزه  که اصلا بهم‌نچسبید و یک دمنوش قرمز رنگ، آهنگ  مورد علاقه ام رو گذاشتم و با بی حالی روی تخت ولو شدم  و سریع خوابم برد.در خواب می دیدم که  به اسکلت تبدیل شده ام! یک اسکلت مامانی و خوش اخلاق با کمر باریک ،باله های ظریف بنفش و دامن ارگانزای صورتی!  هم ترسیده بودم و هم‌ تعجب کرده بودم، اما خانم اسکلت قهرمان خوابم  از حال و هوایش  راضی  بود و برای خودش می رقصید و می خندید.  مامان ایرانم رو در خواب می دیدم که  چپ چپ به اسکلت بال دار نگاه می کرد و باصدای لرزان استغفار می‌کرد !  با انگشتر اسم خدا که همیشه توی حلقه انگشت سبابه  دست راستش بود  بازی می کرد و از خدا می خواست که گوشت های تنم رو  دوباره بهم برگردونه!به یک باره  در  خواب  از وحشت مامان ایرانم ناراحت و از این که آرزوی کمر باریک کرده بودم نادم و پشیمان شدم‌ . نمی خواستم اسکلت باشم و دعا می کردم  که خدا هیکل تپلم  رو دوباره به من برگردونه و مرزی رو لاغر نکنه!  از این خواب عجیب حسابی پریشان و کلافه شده بودم. خیس عرق بودم که با صدای بوق گوش خراش یک اتومبیل قدیمی از خواب پریدم. به دست و پای تپلم‌نگاه کردم و نفس حبس شده ام رو با صدا بیرون دادم، خدارو شکر کردم‌ که اون اسکلت عجیب دامن صورتی فقط در خواب و رویام بوده و در دنیای واقعی ام‌نقشی نداره.  سراسیمه از تخت  بیرون پریدم و به طرف صدای بوق رفتم!  پرده رو کنار زدم و از پشت پنجره اتاقم  به کوچه خیره شدم. ناصر جلو در خانه اشان  ایستاده بود  وبا ایما و اشاره داشت   با من حرف می زد و از من می خواست که به دیدنش برم .  از دیدن قیافه هیجان زده اش گل از گلم شکفت. شالم رو دور شونه هام انداختم‌ و پله ها رو دو تا یکی پایین پریدم‌ و در رو باز کردم.  توی کوچه  به ماشینی تکیه داده بود و با یک ژست بامزه منتظر من ایستاده  بود.  در رو که باز کردم‌ فولکس قورباغه ایه فیلی رنگی توجه ام رو جلب کرد . ماشینی  که بسیار قدیمی بود  و ما همیشه در رویاهامون اون رو ماشین عروسمیون تصور می کردیم.  ناصر  با نگاهی که برق عشق و شیطنت و شادی  در اون موج می زد چشمکی بهم زد  و با ذوق بهم گفت:  “مرزی دیدی ماشینمون رو هم پیدا کردم! هفته دیگه فارغ التحصیل می شم و می رم که کنار  بابام تجارت کنم. اولین حقوقم رو  که بگیرم همون جور که قرار گذاشته بودیم، می یام خواستگاری و قولت رو از حاجی می گیرم.”  قند توی  دلم‌آب شده بود و ذوق مرگ شده بودم، اما چشم چر خوندم و گفتم:” اوه اوه شتر در خواب بیند پنبه دانه!” قهقهه ای زد و دست تکون داد، گفت:  “باشه می بینیم‌حالا”  منم در رو بستم و با شادی و غرور  به اتاقم برگشتم‌. توی  آینه به چشم های میشی و پوست  شفاف  و سفیدم چشمک زدم. تابی به گردنم دادم و موهای خوش‌رنگ و صافم رو روی شونه هام  ریختم و با خودم فکر کردم آدم‌ها اگردرونشون زیبا باشه،  در هر فرم و قیافه ای زیبا و دوست داشتنی هستند. یکی با گرد و تپل بودن دل می بره و یکی با اندام‌مانکنی! مهم اینه که دلت صاف باشه و از زندگی ات لذت ببری و یکی رو توی دنیات داشته باشی که وقتی می بینتت چشم هاش برق بیوفته و نخواد که  خودت رو  به خاطرش عوض کنی.  با این فکر به سمت  آشپزخونه دویدم و همه دمنوش های رنگ و وارنگ رو با هم روانه  سطل زباله کردم  برای خودم یک بشقاب پر از چلو و قرمه سبزی معطر و یک کاسه سالاد شیرازی  با لیموی تازه آماده کردم و با لذت  مشغول خوردن شدم. برای دسر هم یک ساندویچ کتلت با گوجه فرنگی، خیار شور و لیمو و یک لیوان بزرگ چای شیرین رو با لذت نوش جان کردم و با خاطری آرام وبا فکر  ناصر و آینده رنگارنگ مون‌  سر کارهای خیاطی ام برگشتم‌. ناصر همون طور که قول داده بود بعد از گرفتن اولین حقوقش به خواستگاری من آمد  و قول من رو از پدرم‌گرفت .

فولکس قورباغه ای فیلی رنگ گالسکه رویایی جشن ازدواجمون شد و  لباس  عروس بی نظیرم  که  طرح آن را با عشق زده  بودم و به یاد  خانم  اسکلت توی خوابم‌ با ارگانزای صورتی و حریر بنفش روی دامن بلندش  نقش  شاپرک دوخته بودم برایم خاطره شد خاطره ای بی نظیر  از طرح‌ قشنگ یک رویا.

پایان