نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
یک بار دیگه فضای سینه اش از عطر عشق مازیار پر شد. الان با تمام وجودش درک می کرد که چقدر خالصانه شریک زندگی اش رو دوست داره و چقدر خونه ی دنج قلبش بدون وجود اون خالی و غمگینه. مازیار هنرمند و استاد دانشگاه بود. تابلوهاش رقیب نداشت ودر کارش بسیار توانا و خبره بود .اما مهم ترین اثر هنری اش تابلو ی چشم های همسرش “ملودی” بود که اون موفق شده بود برق عشق و آرامش رو در اون تزریق کنه و ملودی می دونست که زیبایی بی حدش مدیون محبت و توجه خالصانه ای است که از جانب مازیار دریافت می کنه.صدای زنگ در، ملودی رو از خاطراتش به دنیای واقعیت بر گردوند، در رو باز کرد و خریدهایی رو که سفارش داده بود ،به داخل آپارتمان آورد. کارهای خانه که تموم شد به پرستار زنگ زد. با دومین بوق، دخترمهربان گوشی رو برداشت و به ملودی آرامش داد که حال همسرش ثابت مونده و ملودی می دونست که این نشانه بسیار خوبیه! نفسش رو از سر آرامش بیرون داد و بدوندغدغه به خواب رفت. ده روز گذشت، ده روزی که برای ملودی به اندازه یک قرن طول کشید در این مدت مطالعه و خوندن کتاب هایی که با خودش عهد بسته بود در ایام فراغتش بخونه بهش آرامش داده و دوری از مازیار رو براش قابل تحمل تر کرده بود . حالا دیگه مازیار هم روبه راه تر شده بود و می تونست با ملودی صحبت کنه. حال عمومی اش خوب بود و از اون سرفه های وحشتناک خبری نبود.ملودی از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. فردا از قرنطینه خارج می شد و می تونست مازیار رو به خونه بیاره و در دوران نقاهتش خودش از اون مراقت کنه. این بار از سوپر مارکت محبوبشون تمام خوراکی های مورد علاقه ی مازیار رو شخصا خرید و غذاهای مورد علاقه اش رو درست کرد. چرخی توی خونه زد و بعد که از مرتب بودن همه چیز مطمئن شد با فراغ خاطر آپارتمانشون رو ترک کرد. مازیار روی تخت بیمارستاننشسته بود و چشم های خوش رنگِ فندقی اش از عشق برق می زد. سرحال بود و لبخند دوباره به لبش برگشته بود. ملودی سر از پا نمی شناخت و قدر دان کادر درمان و بالاتر از اون، شاکر خدایی بود که مازیار رو براش نگه داشته بود. با قدم های بلند به طرف مازیار رفت و عاشقانه اون رو در آغوش کشید. دیگه براش مهمنبود که دکتر اون بیمارستانه و باید جلوی پرستارها و دکتر های دیگه خودش رو کنترل کنه. تنها عشق این موهبت الهی براش مهم بود و مازیاری که الان با تمام وجود می پرستیدش و بهش دلبسته بود. مازیار هم دست هاش رو دور بازوی ملودی حلقه کرد و آروم
زیر گوش اش گفت:” من رو ببخش خیلی اذیتت کردم.” ملودی سر تکون داد و گفت: “چی می گی مازیار خدا تو رو بهم برگردوند.نمی دونی چقدر دوستت دارم” چشم های مازیار با غرور برق زد و لبخندش دل ملودی رو تو سینه لرزوند.
مازیار هنوز خونه بود که کشیک های طولانی ملودی در بخش کرونا شروع شد. با بی میلی از مازیار خداحافظی کرد. انگار که هنوز دلش نمی اومد تنهاش بگذاره .مازیار بوسه ای روی موهاش نشوند و قول داد که مراقب خودش باشه و از حالش برای ملودی بنویسه. مثل همیشه تمام تخت ها از مریض پر بودند و ملودی وقت سر خاروندن نداشت. دو شبانه روز جز خرما و چای چیز دیگه ای نخورده بود و تو لباس های فضایی جونش به لبش رسیده بود. خوشحال بود که به زودی به خونه بر می گرده و در پناه شونه های مازیار به ساحل امن آرامش می رسه. کوتاه وقت داشت که نگاهی روی صفحه ی تلفن اش بندازه از دیدن اسمش روی صفحه جونگرفت و لبخند آرامی روی لب هاش نشست . مازیار می دونست که اون وقت پیام خواندن نداره. کوتاه نوشته بود: “ساعت یک می یام دنبالت !جلوی در ورودی منتظرتم!” سریع تایپ کرد: “با کمال میل” و پشتش قلب فرستاد. آنلاین بود! پیام رو خوند و قلب رو براش برگردوند. چه قدر دوستش داشت!ماشین مازیار جلو در بیمارستان پارک بود، سریع سوار شد و گفت: “سلام ، مرسی که این همه راه رو تا این جا اومدی.”
– “این همه راه؟ می دونی که تا سر قله قاف هم باشه دنبالت می یام بانو. در خوشی و ناخوشی همون جور که برات قسم خوردم و بهت قول دادم” و با عشق بهش لبخند زد . ملودی به لبخندش عاشقانه جواب داد و آفتاب محبت همسرش دلش رو گرم کرد. مطمئن بود که بدون همراهیَ قلب پاک و روح نجیب اش نمی تونست ایندوران رو تاب بیاره. با قدر دانی گفت : “چقدر تو خوبی، مرسی که این همه مدت، همراه روزهای سخت ام بودی! خیلی قدردانت هستم.” – : ” این احساس دو طرفه است من هم قدر تورو می دونم! خیلی ، خیلی زیاد… بعضی وقت ها فکر می کنم اگر طب خونده بودم،حتی سر کار همتنهات نمی گذاشتم و هر موقع به من احتیاج داشتی ،مثل غول چراغ جادو ظاهر می شدم. اون موقع آرزوهات رو تو آینه چشم های قشنگت می خوندم و برآورده اشون می کردم،اما حیف که پزشک نیستم!ملودی با خودش فکر کرد که هر چه قدر هم دنیا ی بیرون تیره و تار باشه، آسمون قلب یک زن همون جور که مادر بزرگش می گفت، با عشق خالصانه و حمایت بی دریغ همسرش ستاره بارون می شه. دست دراز کرد و دست مازیار رو در دستش گرفت و گفت: “در هر شغلی که باشی واسه ی من عزیز ترینی! برای من انگیزه زندگی بهتری ! لطفا همین جوری که هستی بمون.” خونه گرم بود، توی فضا عطر رز پیچیده بود. چای ساز برقی روشن و غذا همآماده بود. غول چراغ جادو شوخی با مزه ای بود. اما او واقعا معجزه ای در زندگی ملودی بود .درست مثل غول چراغ جادو.
پایان
لیلا طیبی / با پیگیریهای صورت گرفته شش اثر میراثفرهنگی ناملموس لرستان در فهرست آثار ملی کشور به ثبت رسیده است.
مراد قلیپور / گاهی باید به جای مغز و قلب متمرکز و مجرد در زبان به تور های عصبی آن توجه نمود که فعالیت حسی _حرکتی آن را پردازش می کند.
بچه ها امروز میخوام باهاتون راجع به دوست یابی و برقراری ارتباط با دیگران صحبت کنم. می خوایم یادبگیریم چطوری دوست پیدا کنیم و چطوری دوست خوبی باشیم. یه لحظه چشم هاتون رو ببندید و فکر کنید که تو یه جزیره تک و تنها هستید و هیچ کس نیست که باهاش حرف بزنیید...
زانا کوردستانی / فیلم سینمایی «برای شیدا» به تهیهکنندگی و کارگردانی میثم شمسی جلوی دوربین رفت.