داستان دنباله دار خاطرات نرمک

خاطرات نرمک، قسمت اول- رامک تابنده

از امروز ،هرروز مجموعه داستانهای دنباله دار جذاب سرکار خانم رامک تابنده تقدیم شما خوانندگان عزیز رسانه ایرانیان اروپا میگردد.

 

رامک تابنده متولد نوزده آبان ماه در شهر تهران.
در کودکی به همراه خانواده به زادگاه پدری ام شیراز مهاجرت کردم و در شهر زیبای گل و بلبل بزرگ شدم. علاقه ی بی حدی به خاک شیراز شعر ، داستان ، ادبیات و خواندن اشعار حافظ دارم .
دوران کودکی نوجوانی و آغاز جوانی ام را در شیراز گذرانده و فارغ التحصیل رشته ی مهندسی کشاورزی از دانشگاه آزاد شیراز هستم.
در سال ۱۹۹۹ میلادی ازدواج کرده و به شهر وین در اتریش مهاجرت کردم و این چنین فصل دوم کتاب زندگی ام آغاز شد .
پس از آموختن زبان آلمانی و دست و پنجه نرم کردن با مشکلات مهاجرت در سال ۲۰۰۵ از کالج روانشناسی تربیتی کودک در وین فارغ التحصیل شده و حرفه ی تخصصی ام را به عنوان مربی و کارشناس تخصصی آموزش و تربیت کودکان آغاز کردم. به َشغل و حرفه ام‌عشق می ورزم و کودکان را اززیباترین موهبت های الهی می دانم .
در ایام کرونا در سال ۲۰۲۰ نویسندگی را به طور جدی دنبال کردم و با حمایت خانواده و دوستانم خالق داستان های کتاب آبانسا شدم‌. تحریر کتاب آبانسا در سال ۲۰۲۱ به پایان رسید و در سال ۲۰۲۲ با نقد و راهنماییهای استاد گرانقدرم، استاد فیض شریفی و راهنماییهای ارزنده ی ایشان به چاپ رسید . از همکاری با رسانه ی ایرانیان اروپا مفتخرم و امیدوارم که با قصه هایم بتوانم امید را به تمام پارسی زبانان دنیا خصوصا کسانی که در راه زندگیشان کارنامه ی مهاجرت را دارند و زندگی را از نو شروع کردند منتقل کنم.
با سپاس
رامک تابنده
مارس۲۰۲۲

 

خاطرات نرمک قسمت اول

امروز هم تا اون جا که می شد این ور و اونور سر زدم و پرس و جو کردم، اما هیچ کس نمی تونست جواب سوالاتم رو بده. خسته شده  بودم و توانی برای ادامه زندگی برام‌نمونده بود. با وجودی که فقط هیجده سال از عمرم‌می گذشت، اما بار تمام مشکلات دنیا رو روی شونه هام احساس می کردم. تنها چیزی که از خودم می دونستم این بود که در دو سالگی به یکی از مراکز بهزیستی تحویل داده شده بودم‌. توی مرکز از وسایل من یک شناسنامه به اسم نرمک بیات لو و یک عکس از سه دختر ایلاتی در نرگس زاری رویایی و مقداری پول و طلا به جا مونده بود که کمک خرجم در سال‌های بی پناهی ام شد.  این‌ها رو آدم‌هایی که من رو به بهزیستی تحویل داده بودند با خودشون آورده بودند و به غیر از اون هیچ‌چیز نمی دونستم‌. ملاحت خانم که بیش از بیست سال کارمند بهزیستی و مسئول پرونده من بود برام تعریف کرد که پدر و مادر بسیار جوانم که به صورت مرموزی هیچ فامیل و آشنایی در این شهر غریبه نداشتند، در تصادف ناگوار از بین رفته بودندو چون در این شهر تنها  بودند کسی از زندگیشون چیز زیادی نمی دونسته.  نام  مادرم زیبا و  نام پدرم الوان توی شناسنامه ام ثبت شده بود و فامیل هر دو بیات لو  بود! تمام‌کودکی ام در رویای خانواده دار شدن گذشته بود اما هیچ گاه هیچ کس سراغی از من نگرفته بود. دختری ساکت و گوشه گیر بودم و ازدو سالگی تا به امروز هیچ اتفاق هیجان انگیزی در زندگی ام نیوفتاده بود. تنها نکته ای که در مورد من جلب توجه می کرد و من رو از بقیه جدا کرده بود زیبایی خیره کننده ام بود! شبیه دختر های شمالی دارای  پوست سفید و چشم روشن نبودم . پوستم گندم گون  و چشم هام  درشت و  سیاه بودند. موهای بلندم چین می خورد و تا روی کمرم‌می رسید. قد بلند و باریک بودم و لب های درشتم در ترکیب  با دماغ قلمی ام من رو بیشتر شبیه هنرپیشه های ترک سریال های ماهواره ای کرده بود تا یک دختر تنهای بی سرپناه. خیلی از بچه های مرکز  عقیده داشتند که من و خانواده ام متعلق به شمال ایران نیستیم‌ و باید خارج از شهرک های شمالی به دنبال خانواده گمشده ام بگردم. به هرحال تمام این حرف ها و صورت ظاهری ام  از غم‌و ناامیدی زندگی من کم‌نمی کرد. خصوصا که شش ماه دیگه هیجده سالم‌ هم تموم‌می شد و مجبور بودم‌مرکز رو ترک کنم. می ترسیدم! بی دست و پا و خجالتی بودم ومی دونستم که  یک دختر  جوان با شرایط من  بدون خانواده اگر در بیراهه بیوفته دیگه هیچ وقت نمی تونه خودش رو جمع کنه. برای همین شبانه روز فقط درس می خوندم و خودم رو برای کنکور سراسری آماده می کردم. غرق شدن در  درس و کتاب هایم تنها راه رهاییِ من از دنیای سرد و تاریکم بود. کنکور سراسری دو هفته دیگه برگزار میشد و من تا شهریور همون سال باید مرکز رو ترک می کردم 🌞🌞

……ادامه دارد…