پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “رها چون قاصدک” رامک تابنده

امروز هم‌از اون روزهای شلوغ بود که وقت سر خاروندن نداشتم. روزی هزار بار به خودم لعنت می فرستادم که چرا مدیریت و مسئولیت تیم به این بزرگی رو توی شرکت قبول کردم...

امروز هم‌از اون روزهای شلوغ بود که وقت سر خاروندن نداشتم. روزی هزار بار به خودم لعنت می فرستادم که چرا مدیریت و مسئولیت تیم به این بزرگی رو توی شرکت قبول کردم. خودم‌هم باور نمی کردم‌ ملیله ی بی دست و پایی که بیست سال پیش با ترس و لرز به دیار غربت مهاجرت کرده بود تونسته باشه این قدر پیشرفت کنه و به نحو احسن در گوشه ی دیگری از دنیا گلیمش رو از آب بیرون بکشه.‌ در مرز چهل سالگی بودم‌. این جا در انگلیس درس خوانده و با معدل عالی از دانشکده ی کامپیوتر و برنامه نویسی فارغ التحصیل شده و در حرفه ام بسیار موفق بودم.در کنار زندگی کاری ام، یک ازدواج ناموفق و یک دختر زیبای پنج ساله داشتم که همه عشق و دنیای من بود و به تنهایی ازش مراقبت می کردم. لیلی کوچولوی نازنینم هنوز در مهد کودک بود و من که امروز هم‌مثل هر روز دیر از شرکت بیرون آمده بودم. مجبور شدم‌ با سرعت رانندگی کنم تا سر موقع به دختر نازنینم برسم‌.
باید عجله می کردم و استرس وجودم رو فرا گرفته بود در این مواقع همیشه یاد حرف های “بی بی” مادر بزرگم می افتادم. یادش گرامی! او چند ماهی بود که آسمانی شده بود و من هنوز به رفتنش عادت نکرده بودم . دوستش داشتم و دلم‌براش تنگ‌شده بود. بی بی زنی بود قد بلند و خوش بر و رو. بزرگ خانواده و  کدبانوی بی نظیری که زندگی اش همیشه از تمیزی برق می زد. در کنار تمام صفت های  خوبش آشپز فوق العاده ای هم بود  که عطر غذاهای رنگ و وارنگش هوش رو از سر هر رهگذری می پراند.خودش هم تمیز و خواستنی بود.چادر گل دارش همیشه بوی عطر یاس می داد و نماز و دعایش قطع نمی شد. در سن کم با پدر بزرگم ازدواج کرده و مادر شوهرش که زن مقید و سخت گیری بود اون رو با وسواس های خودش فرم‌داده و بزرگ‌کرده بود. بی بی هم‌همین روال رو برای بزرگ کردن‌بچه ها و نوه هاش به کار گرفته بود و سعی داشت باورهای خشکی رو که با روحش عجین شده بود به من و بقیه ی نوه هامنتقل کنه.
همیشه لابه لای حرف هاش بهم می گفت که ملیله جانم ، یک کم لطیف و خانم باش ننه! بالغ شدی ولی هنوز از زن بودن هیچ چیز یاد نگرفتی! دوروز دیگه هم می خوای بری خونه ی بخت پس باید بدونی که اولین وظیفه ی هر زن ، کدبانو بودن و همسر و مادر نمونه بودنه .والا به خدا این طرز زندگی نیست!
من هم که همیشه یک گوشم در و گوش دیگه ام دروازه بود. خدا بی بی جان رو بیامرزه تا آخرین لحظه هم‌ آبش با من توی یک جوی نرفت،چرا که بقول خودش این دختر یکدنده ( یعنی من رو ) نتونسته بود سر عقل بیاره. پوز خندی زدم و به خودم گفتم؛ “ملیله خانم واقعا که گل کاشتی. همون جور که بی بی ازت می خواست آن چنان کدبانویی شدی که برای هر کی آشپزی می کنی طرف آرزو می کنه کاش زهر خورده بود ولی دستپخت تو رو نه و بچه بزرگ کردنت هم که خدا به مراکز تربیت کودک خیر بده که چراغ راهت شدند “
طبق معمول در این ساعت از روز ترافیک بود، سرعتم رو کم‌کردم و توی آینه به چشم های براق و موهای مرتبم خیره شدم پوز خندی زدم و با دست راستم دو ضربه آرام روی شونه ی چپم کوبیدم و گفتم : “آفرین بر خودت ملیله! هر کسی هر چیزی که می خواد بگه!
من می دونم که تو با چه زحمتی زندگی ات رو جمع و جور کردی.تو مادر خوبی هستی، حتی پدر خوبی هم هستی! چون که تو برای لیلی کوچولوت خانواده شدی و نگذاشتی آب توی دل کوچیکش تکون بخوره. فدای سرت که کدبانو نیستی ،فدای سرت که زندگی زناشویی ات دوام‌نداشته و برای اون مردک قدر نشناس همسر فداکار نشدی. در عوض شیر زنی و با زور بازوت برای خودت و کودک دوست داشتنی ات بهترین ها رو فراهم‌کردی.” دوباره یاد چشم های سبز و خوش حالت لیلی و اعتماد به نفس بالا و حرف های با نمکش افتادم و لبخند زدم. دخترم فرشته ی پنج ساله ای بود که با این سن کم خودش رو تو دل کوچک و بزرگ جا می کرد. و من مادری بودم که برای داشتنش به خودم‌می بالیدم. زنی بودم‌ که چالش های زیادی رو در زندگی متحمل شده و از موانع زیادی گذر کرده بودم اما در نهایت موفق شده بودم قید و بند هایی که عمری به باورم بسته شده بود رو رها کنم و اون جور که خودم رضایت داشتم زندگی خودم و دخترم رو پیش ببرم‌ و در این راه از تجربه ها و اندوخته هایم بسیار خوشحال و راضی بودم.
جلوی مهد کودک پارک کردم…

ادامه دارد