پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “سوگل” -۱-رامک تابنده

تلفن رو توی دستش چرخوند و دوباره شماره گرفت.دو تا بوق و صدای لطیف مینا توی گوشی پیچید...


تلفن رو توی دستش چرخوند و دوباره شماره گرفت.دو تا بوق و صدای لطیف مینا توی گوشی پیچید.
: “سلام بر تو سو گل جانم چطوری؟”
:”سلام عزیزم، خوبم تو چطوری؟”
: “ای بدک نیستم، همدیگه رو به خاطر این کرونای لعنتی ندیدیم و تعطیلاتمون تمام شد. تعریف کن ببینم چه خبر بود سر کار؟”
:”خبری نیست مثل همیشه یک رییس بداخلاق و یک مشت مدهای پاییزه عجیب و غریب.”
:” ای جانم به این رییس بداخلاق گفتنت . بداخلاقی اش هم از عشق بی حدش به تو زیبای زمینیه حتما”
:”ای بابا برو ببینم مینا . تو هم انگار که کار دیگه ای جز دست انداختن من نداری، عشق چی ؟ کشک چی؟ هیچ کس عاشق من نیست.” غمی به گوشه ی قلبش چنگ‌انداخت و اشک چشم هاش رو براق کرد، فقط خدا می دونست که چقدر بهروز رو دوست داشت و برای يک گوشه ی چشم اش یا یک لبخند مردونه اش حاضر بود جونش رو فدا کنه. اما بهروز این روز ها حواسش پرت بود ، منشی خوش آب و رنگ و سر و زبون داری تازه به شرکتشون اومده بود و هوش و حواس آقای رئیس رو به کلی با خودش برده بود.
سوگل اشک هجوم آورده به چشم های زمردی اش رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید. انگار هنوز باور نکرده بود که بهروز که انقدر خودش رو نجیب و باوقار نشون داده بود دو روزه رنگ عوض کرده و به يک پسر لوس و سبکسر تبدیل شده که تمام مدت با اون دخترک رنگ‌و روغن زده و جلف مشغول شوخی های زشت و رفتارهای زننده است.
او که هنوز عاشق بهروز بود نمی دونست کجای این راه رو اشتباه رفته، شاید هم از اول عاشق یک بهروز خیالی بوده و توی رویاهاش از اون يک قهرمان ساخته بوده که می تونسته شریک زندگی اش باشه. هر چه بود رویا و واقعیت شدیدا با هم‌متمایز بود.
خدا رو شکر می کرد که مینا صورتش رو نمی بینه ، وگرنه به عادت همیشگی دو تا ضربه به کله ی پوکش می زد و می گفت؛ “احمق از هیچ بنی بشری توی دلت بت نساز ، چون اگر روز و روزگاری این بت بشکنه سقف آرزوهات هم فرو می ریزه، اون وقت تو می مونی و یک دل مونده زیر آوار غم که تپیدن هم براش سخت می شه ، ببین از کی بهت گفتم . زندگی کن رفیق و مروارید چشم های قشنگت رو براي کسی بذل و بخشش کن که حال و هوای دلت توی دستش باشه باور کن هر کسی لایق عشق نیست!”
اما کاش سوگل توانایی این رو داشت که با احساسش کنار بیاد، کاش می شد که قوی باشه و شب و روز با خاطرات بهروز زندگی نکنه،کاش می شد حال دلش دوباره خوب باشه و بخنده اما نفس در سینه اش تنگ
و حس زیبای زندگی در روح و جانش کمرنگ شده بود. حواسش با صدای مینا دوباره جمع و جور شد که می پرسید:”سوگل چته؟ سوال کردم ازت چرا جواب نمی دی؟” سوگل هوای حبس شده در سینه اش رو با صدا بیرون داد و گفت:” آخ هیچی !همه چیز خوبه! فقط کامل پرت شدم توی کار و روز مرگی، حس می کنم انرژی روحم کم شده و دلم هوای تازه می خواهد.” مینا با خنده پاسخ داد: “آخ سوگل کوچولوی بیچاره ی من حالا چیکار کنیم.”
سوگل دماغش رو بالا کشید و بی اختیار با بیچارگی گفت: “واقعا نمی دونم”
این جا مینا احساس کرد که حال دوست عزیز تر از جانش مساعد نیست، پس سریع جواب داد: “می خوای اخر هفته بیام دنبالت بریم یک جایی اطراق کنیم.” …

ادامه دارد…