پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “عشق زیباست”رامک تابنده

یک بار دیگه به عکس قدیمی که چهره ی  دختر زیبایی رو نشون می داد خیره شد و آه کشید. ادامه داد:  این خاتون که می بینید  ، خاتون دل من بود ، می پرستیدمش...

عشق زیباست
یک بار دیگه به عکس قدیمی که چهره ی  دختر زیبایی رو نشون می داد خیره شد و آه کشید. ادامه داد:  این خاتون که می بینید  ، خاتون دل من بود ، می پرستیدمش ، عمری بود که عاشق موهای خرمایی و گیس های پر چین و شکن اش بودم.گیس هایی که همیشه  روی شونه های ظریفش دلربایی می کرد. رنگ چشم های کهربایی اش ، دندون های سفیدش ،پوست لطیفش، قد بلند و اندام‌ بی نظیرش دل و دینم رو به باد داده بود . بعد از هر دیدارش ساعت هاخیالبافی می کردم ، تو رویام عروس آرزوهام می شد ، مونس قلبم ، رفیق روزهای پیری ام‌. رفیقم، خاتون من کجا رفتی، که بعد رفتنت  شور زندگی از قلبم رفت .چشم های پیرمرد از اشک  شفاف شد. به زحمت جلوی ریختن شون رو گرفت . آخه اون از همون مرد های  قدیمی بود ، از همون مرد ها که گریه نمی کردند. مژگان  و افسون روبه روش نشسته بودند و با دیدن چشم های آسمونی رنگش که غم‌و دلتنگی توشون موج می زد  اشکشون سرازیر شد.‌  آخه آقا جون چشم‌و چراغ دلشون بود .
هر دو همیشه چشم‌انتظار رسیدن عصر پنج شنبه بودند که کوله پشتی های مسافرتی شون رو ببندند و به دیدار پدر بزرگ برن و  از  شنیدن خاطرات  قشنگش مست رویا بشن.  عزیز جون ، مادر بزرگشون، پنج سالی بود که به رحمت خدا رفته بود و حالا آقا جون تو اون خونه ی قدیمی و سنتی  تک و تنها زندگی می کرد. هر چه بچه هاش اصرار کرده بودند که اون رو پیش خودشون ببرند راضی نشده بود. پیرمرد تو خونه خودش و کتابخونه ی بزرگش بیشتر احساس آرامش می کرد. هنوز عادت داشت که بعد از ظهر ها، وقتی که  آفتاب آهسته  از نردبون آسمون پایین می رفت  ،باغچه پر گل و درخت  اش  رو آب پاشی کنه و بعد روی سکوی سنگی روبه روی درخت نارون پیر  بشینه و غرق خاطراتش بشه .  اون خونه حالا برای نوه های دلبندش مژگان و افسون هم  یک آشیونه ی امن شده بود. هم‌اون ها از دیدن پدر بزرگ  لذت می بردند  و  هم هر آخر هفته  یخچال آقا جون از غذا و نوشیدنی های رنگ و وارنگی که دخترهاش براش آماده کرده بودند پر می شد. اگر چه  که  اون مرد مغرور هیچوقت بار تنهایی ها و غصه هاش  رو روی شونه ی دخترهاش نمی انداخت و  شکایتی از زندگی اش نمی کرد اما برای اون ها مهم بود که آب تو دل پدرشون  تکون نخوره.  آقا جون دو دخترش و خانواده هاشون رو از صمیم قلب دوست داشت و قدر دان توجهشون بود.
مژگان اشک هاش رو پاک کرد و پرسید: “اگه آن قدر عاشق خاتون بودید پس چرا با عزیز جون‌عروسی کردید ، مگه می شه آخه یک خانواده این  جوری با احساس پسرش بازی کنه.” افسون گفت: “راست می گه آقا جون چطور خانواده تونست با احساس شما بازی کنه.” بابا جون سر تکون داد و لب هاش به لبخند کمرنگی مزین شد . گفت: “قربون شما دو تا نوه ی خوشگلم برم ، با این نگاه منصفانه ای که به زندگی دارید مطمئنم که هر دو وکیل های بر جسته ای می شید. خوب رشته ای رو برای دانشگاهتون انتخاب کردید اما عزیزای من  اون دوران با الان فرق داشت. اون روزها  خانواده های سنتی آداب و رسوم خودشون رو داشتند. ازدواج ها قرار دادی بود و هر چه صلاحدید بزرگان خانواده بود برای بچه ها حجت می شد.” عرق روی پیشونی اش رو پاک کرد و گفت:  “بابا جان ، اون موقع ها دل جوون  بهایی نداشت. ما هم اجازه ابراز وجود نداشتیم. عزیز ،خواهر بزرگ خاتون بود و طبق رسم‌ و رسومات خانوادگی  تا دختر بزرگ عروس نمی شد ، دختر کوچیک تر اجازه ی دیدن خواستگار هاش رو نداشت.” دوباره نفسش رو با دلتنگی بیرون داد و گفت: “ای عشق خونه ات خراب که خونه‌ی  دل من رو یک عمر ویرونه کردی.  حس می کنم  که تمام زندگی من، تو اون روزهای قشنگی خلاصه شد که خاتون رو ترک موتورم سوار می کردم و یواشکی می رسوندمش مدرسه! روسری اش رو
می کشید روی صورتش که کسی اون رو نبینه
نمی خواست برای من دردسر درست کنه، اما توی طول مسیر دست هاش رو سفت و محکم‌ دور کمرم حلقه می کرد و سرش رواز روی  شونه هام بر نمی داشت. من هم از عطر هواش مست می شدم و تو آسمون ها سیر  می کردم. می دونستم که اون هم‌مثل من عاشق و بی قراره. کم پیش می اومد که از حال دلش حرف بزنه اما چشم هاش، اون چشم های لامصبش آیینه ی احساسش  بود‌.اون چشم ها…
افسون گفت : “وای خدای من! پس چه حالی بوده خاتون، وقتی خواهرش به جای اون، لباس عروس می پوشیده و عروس خونه ی شما می شده”  آقا جون آه کشید و گفت:” خدا همه ی اون هایی رو که با دل من و خاتون بازی کردند ببخشه و بیامرزه.من که
بخشیدم شون ،اما خاتون هیچ وقت دیگه دلش با اون خانواده صاف نشد. الهی بمیرم برای دل نازکش”  این بار نتونست  جلوی اشک هاش رو بگیره. مژگان دوید توی آشپز خونه که براش چایی نبات بیاره.
وقتی برگشت،آقا جون رنگ به صورت نداشت و افسون داشت شونه هاش رو ماساژ می داد. مژگان گفت: “آقا جون بقیه ی قصه برای هفته‌ی آینده..

ادامه دارد…