پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “فال عسل”-۲- رامک تابنده

با شوخی و خنده راهی خانه پدر و مادر  بزرگم شدم ،وقتی رسیدم ساعت پنج عصر بود و هوا تازه داشت تاریک می شد عاشق حیاط بزرگ و درخت‌های نارون و بوته های یاس و شمشاد خانه شان  بودم‌. حوض کاشی فیروزه ای که وسط حیاط کاشته شده بود فضای عجیبی به آن جا می داد. مخصوصا  در این فصل پاییز که دورحوض و روی سطح آب با  برگ های  نارون زرد و نارنجی مستور شده بودو منظره حیاط رو  رؤیایی و بی نظیر کرده بود.   دور حیاط  قدم زدم‌و هوای تمیز رو با شوق تو ی ریه هام فرو دادم ،پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم و با سر و صدا وارد خانه شدم‌، مهسان و نیسان دو تا دختر دایی هام پشت در انتظارم رو  می کشیدند. با  دیدن من  با سر و صدا روی سرم  پریدند و بغلم‌کردند.  با دیدنشون، احساس  کردم که واقعا دلم‌ برایشان  تنگ  شده بود  و در لحظه خوشحال شدم  که وسط هفته فرصتی فراهم شد که

دوباره هم دیگر رو ببینیم. پس با سر و صدا و جیغ و خنده به بوس و بغلشون جواب دادم و هر سه تامون وارد خونه شدیم‌.

همون موقع رایان هم از  اتاق  بیرون آمد.نگاهم که به صورت اش  افتاد دلم‌لرزید. حسی تو چشم هاش بود که قبلا نبود یا من رو  نگرفته بود. اما این‌بار… مثل همیشه قد بلند و خوش هیکل بود ، لباس هاش داد می زد که از خارج آمده، پوست صورتش سفید بود و مو هاش رو مدل المانی کوتاه کرده بود و مدل پسر های مدرن امروز ریش هخامنشی گذاشته بود. برق چشم های سیاهش به خاطر پوست بی‌نهایت سفیدش توی چشم‌می زد و زیر ابروهای پرپشت و مردانه اش حس نگاهش آدم رو می گرفت. به طرفم اومد و گفت: ” عسل کوچولو! می بینم که  دیگه کوچولو نیستی، حسابی بزرگ شدی! اجازه دارم‌بغلت کنم ؟‌”  با یک حرکت سریع به طرفش خیز برداشتم. لپ هاش رو  محکم کشیدم و دوتا ماچ  آب دار چسبوندم دو طرف صورتش و گفتم‌معلومه، پسر دایی ام هستی،غریبه که نیستی! بعد هم‌ محکم با کف دستم  کوبوندم روی شونه هاش و  گفتم : خب، اصل حالت چطوره آق رایان!پارسال دوست وامسال آشنا! ”

رایان وقتی  رفتار عجیب من رو  دید نیشش تا بناگوش باز شد و یک ردیف مرتب دندون های سفید و صدفی اش نمایان شد که دل هر دختری رو واله و شیدای خودش می کرد.  بهم گفت:  “بیا بریم دو تا چای  خوش رنگ‌ بریزیم‌ و ضمن نوشیدنش برام تعریف کن چه کردی  تو این ده سالی که ندیدم ات   من هم برات تعریف می کنم که چه ها از سر گذراندم‌.”  با هم‌ به طرف اتاق پذیرایی  رفتیم  و بعد از چاق سلامتی با بقیه فامیل که قدر دان وجود پر مهرشون  بودم،  با رایان سر میز ناهار خوری نشستیم . من یک نفس از دانشگاه و رشته تحصیلی ام و عکس هام و  پایان نامه ام‌گفتم و طبق معمول نگذاشتم‌ که رایان  حرف بزنه. او اما با حوصله به همه حرف هام گوش می داد و هر از گاهی از داستان های عجیب و غریب  و لحن خاص حرف زدنم‌ قهقهه می زد و سرتکا ن‌می داد، بعد هم‌با حوصله عکس هام رو نگاه کرد و حسابی از هنر عکاسی ام تعریف کرد ،گفت که  کارهام خارق العاده هستند و این عکس ها باید تو مجله های هنری سوئد چاپ بشه و جایزه بگیره. خب من این رو به منزله تعارف و تعریف برداشتم و زیاد جدی نگرفتم‌، اما گفتم‌می تونه هر کدوم از عکس ها رو که می خواد با خودش ببره. رایان هم‌  تعریف کرد که درسش رو در رشته هنرهای زیبا و نقاشی تمام کرده و پایان نامه دکتراش را درباره آثار نقاشی و  بناهای تاریخی_هنری ، خاور میانه نوشته و در این زمینه بدش نمی یاد که شیراز و طبیعت اطرافش رو با من بگرده و اطلاعاتش رو در این زمینه تقویت کنه.

زمان بندی  اتفاقات واقعا بی نظیر بود.  از دو هفته دیگه تعطیلات میان ترم‌من شروع می شد ،  دو هفته ای که من هر روز امتحان داشتم و رایان هم‌فرصت داشت که با فامیل و دوست و آ شناهاش تجدید دیدار کنه و از سفرش لذت ببره.‌ بعد از دو هفته قرار شد که با پاترول قدیمیِ دایی که باب سفر به کوه و دشت بود و به همراهی مادرم  راهی سفر به اطراف شیراز  بشویم‌.

دو هفته امتحان های من مثل برق و باد گذشت و فصل سفر رسید.  من و رایان در این  سفر شبانه روز با هم‌بودیم. رایان نقاشی می کشید و من عکس می گرفتم‌.  با هم‌ آثار و بناهای دیدنی و طبیعت بکر و زیبای   فارس را وجب به وجب گشتیم و درباره اش مطالعه کردیم ، پیاده روی های طولانی  و حرف های تمام‌نشدنی مون ، مسخره بازی های من و  خاطرات مهاجرت رایان و عشق ناکام سوئدی اش، من و او را روز به روز بیشتر  به هم‌نزدیک و پیوند روحمون را ناگسستنی تر می کرد، هم دوستش داشتم و هم عاشقش شده  بودم. رفتار و گفتارش برام خواستنی و جذاب بود. کنار اون زندگی ام روح  گرفته بود و رنگ احساسم صورتی براق شده بود، قلب من هر صبح  با دیدن چشم های براق مشکی اش اوج می گرفت و شب هایی که به شونه های پهنش تکیه می دادم‌وبه زیبایی ماه خیره می شدم حس می کردم‌ که در  این  دنیای بی در و پیکر برای حل هر مشکلی می تونم روی عشقش حساب کنم و از هیچ چیز نترسم‌، من دختر وابسته ای نبودم‌، اما فکر می کنم که هر زن‌و دختری  نیازداره که  وقتی کم می یاره یک نفر باشه  که درکش کنه!حتی برای مردها هم داشتن این حس مقدس و مهمه ، حس داشتن یک پناه گاه  امن برای زمین گذاشتنِ دغدغه هاشون، بعد از چهارده روز وقتی از سفر برگشتیم‌ دیگه اون آدم‌های سابق نبودیم . رایان دو هفته دیگه عازم استکهلم بود و من نمی دونستم که چطور می تونم دوریش رو تحمل کنم … قطعا نمی تونستم‌. او  تمام‌زندگی من شده بود. شب قبل از سفر ش همگی دوباره  خونه پدر بزرگ و مادر بزرگ جمع شدیم، تو سرمای دی ماه تو حیاط باغی خونه خاطره هامون برای آخرین بار کنار هم‌نشستیم ، اما انگار هیچ کدوم نمی تونستیم از احساس قلبمون حرف بزنیم‌، من سرم را توی تلفنم کرده بودم و داشتم عکس های سفر رو  برای هزارمین بار   نگاه می کردم که یک دفعه توجهم به” اسکرین شات” فال حافظم جلب شد.

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار….کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد. اسکرین شات را برای رایان فرستادم‌. انگار خاطره  بازی مجازی راحت تر از گفتگوی رو در رو بود.

رایان تلفن اش را نگاه کرد و رو به من گفت:”باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند….موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد…بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم‌….شادی اورد گل و باد صبا شاد آمد.”

دوباره ردیف دندون های سفیدش با لبخندی نمایان شد ، دستش رو محکم دور شونه هام حلقه کرد و من رو به طرف خودش کشید. و گفت: “عسل با دانشگاه مکاتبه کردم و عکس هات رو براشون فرستادم .ما به یک نفر با شرایط تو برای بخش خاور میانه احتیاج داریم،همین باعث می شه که سریع به تو ویزای کار بدن!با من بیا ،خواهش می کنم‌. نمی خوام تو رو  از خانواده جدا کنم می دونم که چقدر دل بسته عمه و پدرت هستی! اما قول می دم که خوشبختت کنم ، هر سال هم‌ برای یک مدت  به  ایران سفر  می کنیم تا با خانواده هامون تجدید دیدار کنیم‌.چی می گی؟ با من میای؟”

زیاد وقت لازم‌نبود که به درخواستش جواب مثبت بدم. رایان زیباترین حس دنیا  یعنی عشق ناب را به قلب من هدیه داده بود. و برای من  عشق  قوی ترین احساس دنیا بود، احساسی که انگیزه برداشتن  بزرگ ترین و ناممکن ترین قد م های زندگی را بهم می داد، حتی دور شدن از خانواده! اگر به اصالت عشق ایمان داشتی و من  ایمان داشتم که برای بودن در دنیای رایان‌ راحت این قدم را بر می دارم‌.

پایان .