پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “ماکان”-۲- رامک تابنده

دلش می خواست با عزیزی که به دلش سنجاق کرده سفر بره و تا خود صبح کنارش عکس ماه رو توی بستر دریا تماشا کنه. حس می کرد که بعد از،  از سر گذراندن اون سال های کذایی دوباره قلبش برای گرم شدن از حرارت عاشقی مهیا است...

دلش می خواست با عزیزی که به دلش سنجاق کرده سفر بره و تا خود صبح کنارش عکس ماه رو توی بستر دریا تماشا کنه. حس می کرد که بعد از،  از سر گذراندن اون سال های کذایی دوباره قلبش برای گرم شدن از حرارت عاشقی مهیا است.
در این‌میان باز هم تنها کیمیا می دونست که این احساسش واقعیه و از صمیم قلبش آرزو می کرد که خواسته های برادرش به حقیقت بپیونده .   ماکان هم می دونست که خواهرش هوای دلش رو داره و  قدر دان بود از این که می تونست حرف های ناگفته اش رو راحت برای کیمیا  روی دایره  بریزه و حس درونی اش رو  صادقانه با اون قسمت کنه.
با همین افکار به خواب رفت تا فردا برای یک روز پر مشغله سرحال باشه. باخودش آرزو کرد که معجزه ای تو زندگی اش اتفاق بیوفته و این همه  تنهایی رو یک نسیم آرام آشنایی با خودش ببره.
با صدای زنگ ساعتش از خواب بیدار شد ، اول گیج و منگ‌بود اما یادش اومد که روز شلوغی رو  جلو ی روش داره،  پس سریع حاضر شد و از خانه بیرون رفت.
  سر جلسه که رسید اتاق پر بود ، نگاهی به دور  و اطرافش انداخت ، کلی چهره نا آشنا   توی اتاق بود که دوست داشت  با تک تکشون  آشنا بشه، اما جلسه شروع شده بود. همون جا روی کمد کوتاه کنار اتاق نشست و با دقت به حرف های اعضای شرکت گوش داد.
جلسه که تمام‌شد رییس اش کارمند های  جدید رو معرفی کرد و اطلاعاتی از شرح حالشون رو برای بقیه بازگو کرد . ماکان بی هوا داشت به چهره های جدید نگاه می کرد که عکس یک جفت چشم درشت و سیاه تو خونه ی چشم هاش قاب شد و جریان سیال عشق قلبش رو نشانه گرفت . چه قدر زیبا بود  صاحب  این چشم ها … تا ماکان به خودش بیاد اتاق خالی شده بود و دخترک رفته بود ، اما انگار  قلب ماکان رو هم با خودش برده بود. سریع سراغ کامپیوترش رفت. دخترک خودش رو جانا معرفی کرده بود. برای ماکان کاری نداشت که اطلاعاتش رو پیدا کنه و بیشتر بشناسدش ، این بار بر عکس همیشه  قلبش مطمئن بود که باید برای این احساس کاری بکنه…
سبد گلی خرید و به آدرس اتاقش فرستاد
تلفنش زنگ خورد
   -ماکان‌  محبی  ،بفرمایید”
_”سلام‌جانا هستم‌، زنگ‌زدم از گلی که فرستاده بودی تشکر کنم .  محبت کردی ، اما من هنوز نمی شناسمت”
-“سلام خواهش می کنم. بله می دونم ، اما این گل بهانه ای بود که با هم بیشتر آشنا بشیم‌ “
-” فکر خوبیه! می تونیم توی کافه تریای شرکت قهوه بخوریم‌”
“- اگر خارج از شرکت بتونم ببینمت برای من بهتره”
-” چرا ؟ چه فرقی داره؟ “
ماکان گیج شده بود ، یعنی جانا نمی فهمید که ماکان دلش پیش اون  گیر گرده؟  چرا دخترها سیگنال های محبت رو نمی گیرند! براش عجیب بود اما سعی کرد بفهمه ،نفس عمیقی کشید و گفت:
-” دلم می خواد خارج از استرس محیط کار  باهات اشنا بشم”
-” باشه ، اشکال نداره ، کجا قرار بگذاریم‌”
-” یک جای خوب می شناسم‌، خودم میام دنبالت “
-” لازم‌نیست ، مرسی ،خودم‌ماشین دارم‌”
باز هم‌سیگنال ماکان رو نگرفته بود. ماکان یک کم دو دل شد اما به دلش نهیب زد که برای پایه ریزی یک رابطه درست نباید تخته گاز بره و باید به جانا زمان لازم رو بده که به اون اطمینان کنه.
-” باشه پس آدرس می دم ،اما از دفعه بعد خودم می یام دنبالت !”
این بار جانا گیج شد و سریع جواب داد
-” خیلی خوب ، تا ببینیم‌”
دیدار اول کوتاه اما صمیمی گذشت و بهانه ای برای دیدارهای مکررشون شد.
دو ماه به همین منوال گذشت، دو ماهی که برای ماکان سرشار از عشق و نور و انرژی مثبت بود. جانا یواش یواش ماکان رو شناخت و با روح حساس و شاعرانه اش آشنا شد. هر چه بیشتر با هم‌آشنا می شدند حس غمگین  و بلاتکلیف قلب ماکان هم بیشتر   جایش رو با یک آرامش شیرین عوض می کرد.  الان او شاد بود و هنر  ناب لذت بردن از  دقایق  زندگی  و خصوصا لحظه هایی که کنار جانا بود رو یاد گرفته بود. جانا همون رویایی بود که برای او به حقیقت پیوسته بود، همون ماه قشنگی که توی آرزوهاش از کائنات طلب کرده بود. همون هم صحبت دانایی  که می تونست ساعت ها کنارش  بنشینه و از هر دری باهاش حرف بزنه . انگار  که جانا به طرز اسرار آمیزی از علایق قلبی ماکان آگاه بود.  از مصاحبت با او لذت می برد و بهش احترام‌می گذاشت. ماکان  هم‌ الهه ی زیبایی و لطافت رو مثل جان عزیزش  دوست می داشت و  مثل جواهری قیمتی از او  مراقبت  می کرد.  هر روز منتظر فرصتی بود که دست جانا رو  ببوسه و تحسینش کنه. که  او رو در آغوش  بگیره و از عطر موهاش مست بشه و با رنگ احساس او دنیاش رو رنگ بزنه.
سرمست از حس لطیف دلدادگی و با امید به سرانجام  شیرین  قصه آشنا یی شون  به خونه رسید که صدای زنگ پیام گیرش بلند شد. کیمیا بود که مدت زیادی ازش  بی خبر بود و چون حالت های عاطفی برادرش  رو می شناخت کمی نگرانش شده بود.
-” سلام‌ماکان ، کجایی گل پسر ، حالت خوبه ، روبه راهی ؟ بی خبرم‌ازت”
سریع جواب داد: ” کیمیا سلام‌،  فکر کنم یک دختر خوشگل اومده که ملکه قلبم بشه. حالا سر فرصت برات همه چیز رو تعریف می کنم.” کیمیا لبخندی از سر فراغ خاطر زد و  حس دلشوره در چشم بر هم زدنی  از قلبش پر کشید.
سریع جواب داد:
-” وای ، چه خبر عالیی! واقعا بهترین سورپرایز روزم بود . خوشحالم برات و  بی صبرانه منتظر تعریف هات هستم  “
ماکان لبخند زد و برای داشتن کیمیا در زندگی اش خدا روشکر کرد…
پایان