دیروز امتحانات کنکور سراسری به پایان رسید و من و شهر آشوب "دختر خاله ی عزیز تر از جانم" بالاخره از درس و کتاب و جزوه و کلاس های متعلق به آن آزاد شده و نفس راحتی کشیدیم...
انتشار : 21 - تیر - 1401 - 19:54
کد خبر : 9148
مشاهده : 172
دیروز امتحانات کنکور سراسری به پایان رسید و من و شهر آشوب “دختر خاله ی عزیز تر از جانم” بالاخره از درس و کتاب و جزوه و کلاس های متعلق به آن آزاد شده و نفس راحتی کشیدیم. پدر و مادر م تصمیمگرفتند که ما را برای رفع خستگی به روال هر سال به ویلا ببرند. ویلا در واقع خانهی پدری ، مادرم در محمود آباد بود که از پدر بزرگ و مادر بزرگم برای او به یادگار مانده و بخش اعظمی از خاطرات کودکی مان بر در و دیوارهایش حک شده بود… صبح روز سفر پدرم به عادت همیشه ماشین را برق انداخته و ترمز و روغن موتور و لاستیک ها را چک کرده بود . مادرم هم طبق معمول انواع و اقسام تنقلات لذید را روی هم انبار و برای ناهاربین راهمان ساندویچ هایخوشمزه آماده کرده بود . شهر آشوب هم از صبح با استیصال در کمد لباسی اش دنبال چیزی می گشت… – موژان مانتو سفیدم رو ندیدی؟ -نه کدوم مانتو ؟نمی دونم ؟ ای واای ،پریروز یک مانتو سفید پوشیده بودم که یادمنمی آمد از کجا خریدم. شاید مال تو بوده، آره ؟ و بلند قهقهه زدم… شهر آشوب لنگه آبرویش را بالا انداخت و با اخم نگاهم کرد -واقعا که! پس بفرمایید که مانتو دزدی هم به صفات خوب اخلاقی ات اضافه شد!…هان؟ و سر تکان داد.” از خنده ریسه رفته بودم و توان نفس کشیدن نداشتم ، شهر آشوب مدتی خیره به مننگاه کرد ، اما او همنتوانست جلو خودش را بگیرد و با من شروع به خندیدن کرد. پدر و مادر که از ریسه رفتن های ما لبخند بر لبشان نشسته بود اشاره کردند که سوار ماشین بشویم . به شهرآشوب که با اولین تکان های ماشین به خواب عمیقی فرو رفته بود نگاهی انداختم و لبخند زدم، او مانند فرشته ها زیبا بود. پوست روشن مهتابی اش می درخشید و کمند موهایش که به تازگی آنها را به رنگ شراب در آورده بود ، جذابیتش را دو چندان می کرد . می دانستمکه درد و رنج در زندگی اش کم نبوده، اما او با وجود تمام ناملایمات همواره آرام و صبور و برای من عجول و احساساتی ، تکیه گاهی امن بود. حال خوبم را با او دوست داشتم و وابسته اش بودم. به لطف حضورش آسمان دلم روشن و لحظه هایماز شمیم پاک مهربانی هایش پر شده بود. مادر و پدر شهر آشوب سال ها پیش از همجدا شده و او که طفلی رها شده در بحران عاطفی میان آن دو بود به خانه ما پناه آورده بود. دنیای بی ثبات سال های کودکی اش از او دختری قوی و با اراده ساخته بود. انسان شناس ماهری بود و در روابطش حد و حدود را به خوبی رعایت می کرد، برعکس من که نازپرورده واز خود راضی بودم وبا وجود قلب پاک و هوش سرشارم همیشه در شناخت اطرافیانم ضعیف عمل کرده و هنر دوست یابی و تطابق با جهان اطرافمرا نداشتم . در این میان شهر آشوب بود که همیشه به دادم می رسید و مراقب و حامی بی قید و شرط من بود.در افکارم غرق بودمکه طنین صدایش در گوشمپیچید. – آهای کبوتر جان ، چته ؟انگار در هپروت سیر می کنی ،آره ؟ کبوتر صدایممی کرد. می گفت: “تو کبوتر جلد منی، دست پرورده ی خودمی!” و من فکر می کردم که ای کاش بتوانم
مثل او باشم … با خنده به چشمان خوش حالتش که به یمن رنگ جدید گیسوانش به رنگ بنفشه های باغچه مان در امده بود نگاهی انداختم و
گفتم: “خوابت برده بود من هم داشتم به صورت زشت ات نگاه می کردم و با خودم می گفتم چرا انقدر بی ریختی تو آخه” با غیظ پسته ی توی دستش را به طرفم پرتاپ کرد و گفت ” خیلی پستی …” جیغ خنده امبه هوا رفت و گفتم :”بله ، بله من هم دوستت دارم” حالا پدر و مادر هم داشتند به کل کل ما با هم می خندیدند. و از حس ناب جوانی روان در قلب های ما لذت می بردند. به ویلا که رسیدیم زنگ پیغام گیر تلفن همراهم فعال شد و هفت بار پشت سر هم به صدا درآمد . پدر و مادرم متوجه کارهای من نبودند اما شهر آشوب با تعجب پرسید : “موژان؟ کی برات این همه پیغام فرستاد. ناز آفرین که کاناداست و با ژینوس هم که قهری ؟ “ – جواب ندادم ، یعنی نمی دانستم که چه بگویم شهر آشوب با آرسین میانه ی خوبی نداشت. اما من عاشق اش شده بودم و گوشم به حرف هیچ کس بدهکار نبود. با او در کلاس های کنکور آشنا شده بودیم. مدرن و برازنده و شیک پوش بود. صدای جذابی داشت و لفظ قلم حرف می زد. متمول بود... و از همه مهم تر رفتارش با خانم ها متین و موذبانه بود. می گفت که سال ها خارج ازکشور زندگی کرده و نهایتا دو سال پیش تصمیم به باز گشت به وطن و رفتن به دانشگاه گرفته است . تفاوت سنی اش با ما زیاد بود و همین مسئله شک شهر آشوب را نسبت به او برانگیخته بود. بر این باور بود که او دغل باز و خلاف کار است و رازی را پنهان می کند. به خاطر او بارها با دختر خاله ام جر و بحث کرده بودم و سرانجام در نهایت استیصال و بیچارگی تصمیمگرفته بودم که مکالماتم با او را از شهر آشوب مخفی کنم…
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0