پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “پریسا”-۲- رامک تابنده

آرزو با عصبانیت به اپارتمانم‌ آمد  و  در حین یک مجادله لفظی با غیظ سرم‌داد کشید و گفت :” پیمان ابله!  واقعا برات متاسفم که با این همه درس خوندن هنوز آن‌قدر سخیفی  که فرق بین دختر کم عقلی که شبیه عروسک های پشت ویترین‌مغازه هاست و پریسایی که آن قدر عاشقانه می پرستدت رو نمی فهمی. فقط به اطلاعت برسونم که پریسا هفته دیگه برای همیشه عازم کاناداست و تو احمقانه، شانس بودن باهاش رو  از دست دادی. حالا با این عروسک دوزاری ات حال کن آقای وکیل … فقط امیدوارم‌که پشیمون نشی چون اون روز که پشیمون شدی منم یکی میزنم تو کله پوکت! بی لیاقت! ”  بعد هم  در رو به هم‌کوبوند و رفت. با صدای کوبیده شدن در، دیوار قلب من هم‌فرو ریخت. سرم‌گیج افتاده بود . دهنم خشک شده بود. من چه کار کرده بودم ؟ من با عشقم چه کار کرده بودم‌؟‌ پشیمون بودم‌، اما اراده تصمیم‌گیری نداشتم. قدرت برگردوندن تقدیر رو هم نداشتم‌. پریسا رفت و با رفتنش اشتیاق به ادامه راه رو از من‌گرفت.خمود و تنها شده بودم و انگیزه ام برای زندگی کم شده بود. تامدت ها با هیچ کس نمی تونستم‌رابطه برقرار کنم‌ انگار که پریسا با رفتنش عشق و احساس رو هم از قلب من ربوده بود…. ماه ها گذشت تا به خودم اومدم  و به حالت عادی برگشتم‌. روزگارم رو به دست گرفتم و برای آینده ام تلاش کردم. حالا وکیل موفقی بودم که زندگی کاملی داشتم، اما هنوز هم نمی تونستم برای چشم های پریسا که نقش قشنگ اش  تابلو دیوار قلبم شده بود جایگزین پیدا کنم .‌ همون طور که در خیالاتم‌ غرق بودم‌به دفترم رسیدم‌. دو تا موکل مهم داشتم‌که بایستی کارشون رو به سرانجام‌می رسوندم . ملاقات با اون ها  پنج ، شش  ساعت طول کشید.  بعد از اون   نفس راحتی کشیدم و روی کاناپه اتاق کارم‌ ولو شدم . دوباره فکرم‌ به خاطراتم‌نقب زد.

یادم افتاد که  چند سال پیش بالاخره عزمم رو جزم کردم و از طریق فضای مجازی با پریسا ارتباط برقرار کردم‌. عکسش هنوز قشنگ بود و تو قاب صفحه مجازی اش دلبری می کرد‌. با هم‌کم و بیش در ارتباط بودیم‌  واز مصاحبت اش بی نهایت لذت می بردم‌. از لابه لای صحبت هاش فهمیده بودم که یک رابطه ناموفق داشته و از اون رابطه یک دختر مامانی داره که از تمام‌دنیا بیشتر دوستش داره. اما بیشتر توضیحی نداد. کلا دختری نبود که از خودش زیاد اطلاعات بده و همیشه بیشتر حرف هامون دور کار و سیاست می گذشت. اون با هر کسی  که توی  عمرم‌می شناختم فرق داشت. اعتماد به نفس خاصی داشت و با وجودی که حدس می زدم زندگی راحتی نداره، اما اهل گلایه از زندگی اش نبود. خودش رو حسابی می شناخت و به خودش احترام‌می گذاشت و از قرار روی کار و زندگی اش  هم خوب  سوار بود. یک جور عجیبی دوستش داشتم اما هنوز  هم‌ بی نیاز بودن اون عذابم‌می داد. من هنوز هم دنبال همون پریسای عاشق پیشه  بودم که چشم های قشنگش دنبال نگاهم می دوید. به همین خاطر طبق الگوی رفتاری بیمارم هر وقت  از بی خیالی و بی نیازی اش  لجم می گرفت به رابطه های بی سر و تهی که داشتم  بر می گشتم  و غیبم می زد. شاید می خواستم توجه پریسا رو جلب کنم. می خواستم که حواسش به من باشه و حالم‌رو بپرسه و به من عشق بده.  برای همین از قایم موشک بازی کردن باهاش خوشم می آمد و از این که دنبالم‌بگرده و تو خماری ام بمونه لذت می بردم. می دونستم که این‌کارم غیر عادیه، اما مدیریتی هم  روی این حسم نداشتم‌ واین برخورد از ناخودآگاهم بیرون می یومد.   پریسا  هم اوایل گیج می شد و در به در دنبالم‌می گشت. اما بعد از مدتی دستم‌رو خوند و دوباره بی خیال و دست نیافتنی شد. دوباره بی قرارش شدم‌، خودم  هم‌نمی دونستم چه مرضی دارم  وچرا در روابطم با پریسا نمی تونم حد اعتدال رو بر قرار کنم و رفتارهای کودکانه از خودم نشون ندم‌. بالاخره آن چه همیشه ازش می ترسیدم‌اتفاق افتاد.  پریسا به خاطر استرس فراوان کار و  فشار زندگی اش دچار نارسایی قلبی و چند هفته در بیمارستان بستری شد.خدا می خواست که همکارانش تونسته بودند زمانی که از هوش رفته بود کمک های اولیه رو بهش ارائه بدن و او را   به زندگی برگردونن.  وگرنه من پریسای قشنگم رو  برای همیشه از دست می دادم‌و در بهت و اندوهی ابدی فرو می رفتم. به شکرانه بهبودی اش، این بار از راه دور اما با صبوری کنارش  موندم و در دوره نقاهت اش مدام جویای حالش بودم‌. با عشق به پیام هام جواب می داد و قدر دان توجه من بود.  برای اولین بار جوانه های عشق رویایی ما آرام  در قلب هامون گل داد  و عطر عاشقی رو بین مون روان کرد.
می دونستم که پریسا همون دختریه که می تونه شریک روزهای خوب و بد زندگی ام باشه و دریای پر تلاطم قلبم‌ فقط در ساحل امن آغوش اون  می تونه آرام  بگیره .
همون زمان اعتراف کردیم‌ که هر دو عاشقیم‌ و قسم خوردیم‌که از این احساس تا آخر عمر مراقبت کنیم. حس
می کردم که  پریسا قصد داره به سوی من برگرده و این بار کنارم بمونه. صبر من تموم‌شده بود. اما اون هنوز من روبه  بردباری  تشویق می کردو ازم‌می خواست که این بارخردمندانه تر رفتار کنم و با انتظارات بی جا حس زیبای عاشقی به ثمر نشسته ی  بین مون رو خراب نکنم.‌اما من بی طاقت بودم‌. انگار نه انگار که شغلم وکالت بود و در تمام عمرم‌با بحث و استدلال و منطق سر و کار داشتم. به پریسا که می رسیدم‌بچه و یهانه گیر می شدم و دلم‌می خواست که متعلق به من باشه. این بار هم‌ الگوی بیمار رفتارم  رو تکرار کردم و بی توجه به حس و اعتراف پریسا  وقتی دیدم‌که نمی تونه به طرف من برگرده دوباره بی خیالش شدم و روابط بی سر و ته ام رو بادخترانی که همیشه گوش به زنگ اشاره ای از من بودند ادامه دادم . این بار ولی پریسا عوض شد. حس می کردم که از من دور شده و توجه اش دیگه متوجه حضور من نیست.‌
این رویه اش بی‌قرارم کرده بود. مدت ها ازش بی خبر بودم تا بالاخره  چند روز پیش به تلفنم زنگ زد. گفت که اومده ایران  و دوست داره که من رو ببینه. قند توی دلم آب شده بود، اما دوباره اون غرور و لجاجت لعنتی به سراغم‌اومد. با لحن بی خیالی پیشنهاد دادم که بعد از کار خودم  دنبالش برم و  با هم به آپارتمان من بریم. قبول کرد و امروز روز موعود بود. فکرم‌به این جا که رسید دوباره به ساعتم‌نگاه کردم‌. نیم ساعت دیگه باید جلو خونه پریسا می بودم‌، پس از کاناپه محبوبم‌ بیرون اومدم و توی آینه قدی دفتر دوباره سرسری به سر و وضعم نگاهی انداختم‌. در یخچال کوچیک دفتر رو باز کردم و یک بطری آب و یک اسنک الویه که بسیار مورد علاقه ام   بود رو برداشتم و ناهار دیر وقتم‌ رو با لذت نوش جان کردم. از در  زدم بیرون و ازشیرینی فروشی بغل دفتر  یک جعبه رولت شکلاتی گرفتم و راهی خونه پریسا شدم. سر ساعت جلو خونه اشون  بودم. تا زنگ زدم پریسا از در بیرون اومد.

ادامه دارد…