پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “پریسا”-۳- رامک تابنده

ازشیرینی فروشی بغل دفتر  یک جعبه رولت شکلاتی گرفتم و راهی خونه پریسا شدم. سر ساعت جلو خونه اشون  بودم. تا زنگ زدم پریسا از در بیرون اومد.  تند و فرز در ماشین رو باز کرد و کنارم‌نشست...

ازشیرینی فروشی بغل دفتر  یک جعبه رولت شکلاتی گرفتم و راهی خونه پریسا شدم. سر ساعت جلو خونه اشون  بودم. تا زنگ زدم پریسا از در بیرون اومد.  تند و فرز در ماشین رو باز کرد و کنارم‌نشست۹. بوی عطر مدهوش کننده اش تو فضای ماشین پیچید. کنارم که نشست دستم رو  برای احوالپرسی تو دست های نازک اش گرفت. تو چشم هام نگاه کرد و با لبخند گفت: “پیمان! چقدر دلم‌برات تنگ شده بود.” بعد به طرفم‌خم شد و به روال غربی ها  روی دو طرف گونه ام دو تا بوسه نرم‌نشوند.  قلبم مثل طبل تو سینه ام‌ می کوبید. خدا ،خدا می کردم‌که صدای قلبم رو نشنوه. با تمام توانم آرامشم رو حفظ کردم و به سلام و احوالپرسی اش جواب دادم‌.  با عشق به صورتش نگاه کردم‌. فقط خدا می دونست که چقدر می خواستمش و دلم برایش تنگ شده بود.   با وجودی که  رد گذر زمان روی صورتش کاملا مشهود بود اما هنوز  قشنگ و خواستنی بود . پوست سفید و صاف و موهای بلند قهوه ایش در ترکیب با چشم های فندقی آرومش یک تابلو بی نظیر از دستان هنرمند پروردگار رو به نمایش می گذاشت که با طرح لب های قشنگ و لبخند بی نظیرش کامل می شد. ساده بود و بر عکس بعضی دخترهای امروزی که به گریم صورت‌شان خیلی اهمیت می دن، فقط آرایش مختصری کرده بود . اما شیک و مدرن بود و استایل  لباس پوشیدن منحصر به فردش گواه  شخصیت خاص و قدرتمندش بود. کلا پریسا مثل خودش بود و مثل هیچ‌کس دیگه ای‌نبود و همین وجود بی ریا و صادق اش اون رو جذاب و دست نیافتنی می کرد.  جلو آپارتمانم نگه داشتم و در ماشین رو براش باز کردم‌.تشکر کرد و پیاده شد. با هم‌ از پله ها بالا رفتیم‌. از در که وارد شد پالتو و شال خوش‌رنگ اش  رو در آورد و آبشار موهای قهو ه ایش روی شونه هاش ول شد و عطر موهاش توی فضا پیچید.  دزدکی به فرم‌اندامش نظری انداختم‌. جمع و جور و قشنگ و  مینیاتوری بود و بلوز و شلوار ساده اش فوق العاده شیک و با سلیقه انتخاب شده بود. چکمه های خوش فرمش رو کنار در در آورد و وارد آپارتمانم‌ شد. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:” به به پیمان، آپارتمانت چقدر خوشگله! اکجا بشینیم‌؟” با لبخند گفتم: “قابل نداره، اگه دوست داری همین جا سر میز جمع و جور آشپزخونه می نشینیم‌.‌” سرش رو به علامت موافقت  تکون داد و لبخندش مثل آفتاب توی صورتش درخشید. دست و پام رو گم کرده بودم این دختر چیکار داشت می کرد با قلب من؟ نگاهم کرد و گفت:  “چرا پریشونی؟ پشیمون شدی من رو به خونه ات دعوت کردی؟” تند و بریده گفتم: ” نه!” اما کف دست هام‌عرق کرده بود. پرسیدم‌: “چای می خوری یا قهوه. رولت شکلاتی هم برات گرفتم‌.”  چشم هاش از قدردانی پر شد و گفت: ” لطفا چای! دستت  هم‌درد نکنه. ” چای رو  دم‌کردم‌  و روبه روش نشستم . به چشم هاش خیره شدم.  به نگاهم جواب داد، اما عشقی در  نگاهش نبود. فندقی چشم هاش سرد و غمگین بود. دلم‌گرفت و با شرمندگی گفتم: “دلم برات تنگ شده بود لامصب! “چشم هاش رو تنگ کرد و سر تکون داد. بهم گفت: “برای چی دلت تنگ شده بود؟ من‌که همیشه هستم! تویی که  من رو پس زنی! ” دوباره لجم گرفت. گفتم: “من ؟”  خندید و گفت: “نه پس بنده ،بله خود شما. انقدر غیب شدی و ظاهر شدی که دیگه دل من برات تنگ‌
نمی شه. تو هم رفتی تو دسته ادم هایی که پرونده هاشون رو بستم‌.”  قلبم فشرده شد، ولی راست می گفت، من بودم که دوباره وارد یک رابطه کذایی شده بودم‌و از لجم بهش محل نگذاشته بودم‌. بهش گفتم: ” چون نیستی! اگه مال من بودی ! ”  گفت: ” پیمان، مطمئن باش اگه مال تو هم بودم بعد از یک مدت از من خسته می شدی و می رفتی دنبال کسی که بیشتر نیازهات رو برآورده می کنه. مگه نبودم ؟ مگه در به در دنبالت نمی گشتم ؟ مگه عاشقت نبودم‌؟”  راست می گفت.  جوابی نداشتم بهش بدم . سرم رو پایین انداختم. دست های نرمش رو زیر
چونه ام‌گذاشت و سرم رو بالا گرفت . گفت: “دیوونه من هنوز هم عاشقتم. من دیوونه تر از اونم که از عشق تو دست بکشم‌. اما تو که بهتر از همه از سابقه بیماری ام‌خبر داری ! می دونی که قلب من دیگه تحمل هیجان نداره و نمی دونم تا چند سال دیگه مسافر این دنیام‌. جدای از اون، آن قدر اتفاق های عجیب در  زندگی ام‌افتاده و آن‌قدر بالا و پایین تو روزگارم داشتم و از آدمها های اطرافم ضربه خوردم که  ترجیح می دم برای حفظ خودم  هم که شده از تو هم دور بمونم‌. پیمان من نمی تونم متعلق به کسی باشم‌می فهمی؟ روح من برای این وظیفه بسیار سرکشه. و تو تا زمانی که این رو درک نکنی نمی تونی به من نزدیک بشی می فهمی؟”  گفتم :”نه نمی فهمم.”
گفت:”می دونستم‌،  به همین دلیل من و تو هیچ وقت نتونستیم‌ مدت زیادی کنار هم بمونیم . چون تو از عشق بی خبری و فقط ادعای عاشقی داری.” جوش آوردم و باحرص  گفتم : “بله دیگه !تو فقط عاشقی رو بلدی آره؟” گفت: “من ادعایی ندارم‌، اما قبول کن که من‌تو رو همیشه همون جور که بودی دوست داشتم ،هیچ وقت نخواستم عوضت کنم‌. هیچ وقت عذاب وجدان بهت ندادم‌. نگفتم که جرات نداری به خاطر من از زندگی آرومی که برای خودت درست کردی بگذری. اما تو همیشه از من‌انتظار داری. همیشه می خوای اون قدم‌نهایی رو من به طرفت بردارم. در صورتی که  برای روابط بی سر و تهی که داری  هزار برابررابطه با من انرژی گذاشتی و می گذاری درسته؟یا نه ؟” به میز خیره شدم‌. جوابی نداشتم که بهش بدم. راست می گفت. به حرف هاش که فکر می کردم، می دیدم که من همیشه از پریسا انتظار بی جا داشتم‌

دوستش داشتم. عاشق اش بودم. اما عاشق پریسایی بودم‌که خودم تو ذهنم ساخته بودم‌.عاشق اون دختر کم حرف و وابسته ای که برای چشم های من زندگی اش رو فدا می کرد نه زن‌قدرت مندی که الان رو به روم‌ نشسته بود و با نگاه نافذش داشت قلبم رو سوراخ می کرد و با حرف های منطقی اش  فیتیله پیچم کرده بود. برای این که جو متشنج بینمون رو عوض کنم بلند شدم و دو تا استکان از کمد بالای کابینت برداشتم و  با چای معطر پرشون کردم . رولت های شکلاتی رو هم تو ظرف چیدم و با دو تا بشقاب کوچیک جلو خودم و پریسا گذاشتم . پریسا تشکر کرد و بی صدا مشغول خوردن شد. بهش خیره شدم و دلم مچاله شد ، سرش رو بالا کرد و به چشم هام خیره شد عشق و اندوه ریخت تو نگاهش. گفتم: “من رو ببخش پریسا! بهت بد کردم‌. اما جبران می کنم.” لبخند تلخی زد و گفت: چرت نگو پیمان! چه طور جبران می کنی؟ بین من و تو هیچ اتفاقی نمی تونه بیوفته.”  دستم رو روی دهانش گذاشتم و گفتم: ” ساکت ، نگو ، تو نمی دونی ،ما نمی دونیم.”  دستم رو توی دستش گرفت و یک قطره اشک از چشم های قشنگش افتاد روی میز . از جام بلند شدم و رفتم طرفش. آروم‌ بغلش کردم و بهش گفتم:  “پریسا قسم‌می خورم که اون قدر عاشقت  بمونم تا  راهی برای به ثمر رسیدن عشقمون پیدا بشه. این بار بهت قول می دم‌ تو رو همون جور که هستی دوست داشته باشم نه اون جور که تصور می کردم باشی. بیا تا یک بار دیگه این مسیر رو با هم‌ شروع کنیم‌، یک شانس دیگه به من بده.”  سرش رو بالا آورد و گفت: حتی اگر هیچ وقت هیچ چیز رو  باهات امضا نکنم و جز متعلقاتت قرار نگیرم ؟”  گفتم: “تو متعلقه من نیستی و هیچ چیز  رو نمی خوام امضا کنی! فقط عاشقم باش.”  پریسا دماغم رو کشید و به نشانه قبول سر تکان داد. بعد از رفتنش روزها عطر موهاش رو توی  خونه ام داشتم .به حرف های صادقانه اش فکر کردم‌. مثل همیشه حق داشت و  من دوباره  عاشقش شدم بدون این که انتظاری ازش داشته باشم همون جور که اون تو تمام این سال ها عاشق من بود .حالا عشق بود که قلب ما رو به هم‌وصل کرده بود نه تحکم و توقع و این احساس به غایت زیبا بود.

پایان