نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
آهنگ صدا و فرمحرف زدن و حتی مدل راه رفتنش هم محکم ومطمئن بود و گواهی بر جسارت و قدرت بی حد صاحبش داشت.ا
ون روز به زور سر میز ناهار خودم رو نگه داشته بودمتا از دیدن خوش و بش بی شرمانه باربد با یکی از دخترهای لوس و عشوه ای فامیلشون جیغ نزنم . سیندخت با محبت به روم لبخند زد و به طرفماومد. نگاه دزدیده ای به سمت باربد انداخت وچشم هاش رو تنگکرد. آرام سرش رو کنار گوشمگذاشت و گفت؛ گلی! می بینم که این جانور نسق ازت گرفته؟ درسته؟اب دهانم رو به سختی قورت دادم و با لبخند گفتم؛ نه! منظوری نداره! نگاه نافذش رو توی چشم هام قفل کرد.احساس کردم که از برق نگاهش شعله ای بیرون زد و قلبم رو نشانه گرفت. دوباره پوز خندی زد و با لحن عجیبی گفت؛ “هوم فرشته ی کوچولوی بی مغز! می دونی احمقانه ترین فرم سازش چیه؟ اینه که به خودت دروغ بگی و دروغ هات رو باور کنی! می فهمی! فقط دو سال دیگه به این روال ادامه بدی یا می میری! یا سر از تیمارستان در می یاری!” اشک توی چشم هام حلقه زد، اما در عین حال از این گفتگوی صادقانه و بی پرده بیدار شدم. احساس کردم یکی هست که بتونم با کمکش از این منجلاب بیرون بیام .نفسم رو بیرون دادم و سرم رو پایینانداختم. پرسیدم،” یعنی حماقتم انقدر معلومه؟” گفت:” نه ! اتفاقا خیلی خوب نقش بازی می کنی.اما من این جماعت رو می شناسم. خودم ده سال، زن دایی این پسرک جلف وبی معنی بودم،اون هم بهتر از این نبود! یک ضرب المثلی هست که می گه بچه حلال زاده به داییش می ره، اون رو می شناسی؟ باور کن که این ضرب المثل قدیمی برای باربد و دایی اش کاملا صادقه!” کله ای تکون داد و پشت چشم هاشو نازک کرد. خنده ام گرفته بود. اما اون جدی ادامه داد: “این ها رو گفتم که بهت یادآوری کنم باربد هم از مردانگی فقط نر بودن رو به یدک می کشه و هیچ حس جوانمردانه ای نسبت به همسرش نداره. پس اگر ضعف نشون بدی با خاک یکسانت می کنه. من هم مثل تو خیلی اون سال ها رنج کشیدم اما تونستم خودم رو عوض کنم و اطمینان دارم که تو هم می تونی.” دوباره به طرف دختر لوس و عشوه ای نگاهی انداختم. دیدمکه پشت پنجره ایستاده و با چشمو ابرو برای باربد که توی حیاط سیگار دود می کرد دلبری می کنه. دوباره دل آشوبه گرفتم .سیندخت گفت: “گلی زیاد معطل نکن این بازی رو زود تمومش کن حتی اگر شده همین امشب!” حس عجیبی از ترس و نگرانی پشتم رو لرزوند. گفتم:” آخه!”
گفت:” چیه ؟ مگه هنوز دوستش داری ؟” گفتم:” نه! اصلا! اما می ترسم” گفت؛ “از چی؟” گفتم؛ “من توی این شهر غریبم. هیچ کس رو جز باربد ندارم.” گفت؛ “اماباربد یک دیوار پوشالیه! به اینآدمتکیه کنی با صورت زمین می خوری!” گفتم؛ “می دونم سیندخت ،خودم هم این رو درک کردم.” گفت:” پس تو باید خودت بلند شی. خودت به خودت اعتماد داشته باشی. تو خودت باید قوی بشی دختر می فهمی! شنیدمکه گل آراییت بی نظیره درسته؟” سر تکون دادم . گفت:”پس فکر نداره، از هنرت استفاده کن. مطمئن باش تا قوی نشی نمی تونی خوشحال زندگی کنی. این مهم رو آویزه ی گوش هات کن! من هم بهت کمک می کنم. کارت ویزیتی از کیفش در آورد و توی دستم جا داد. سیندخت معنوی مشاور و روانکاو…” و این برای من مثل معجزه بود. از باربد کناره گرفته بودم ، نه دیدنش دیگه بهمانرژی می داد و نه رفتاراش برامجالب بود. حتی خوش تیپ بودنش هم دیگه به چشمم نمی اومد. خودش هم فهمیده بود و تمام مدت بهانه می گرفت و رفتارهای عجیب از خودش نشون می داد. این دم آخر هم که بی خیالم شده بود و حواسش تماممدت پرت گوشی اش بود. بالاخره دل به دریا زدم و یک شب باهاش صحبت کردم. احساس دلزدگی مون از هم دو طرفه بود.تصمیمگرفتیمکه دوستانه از هم جدا بشیم. کارهای طلاق خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم ردیف شد. اصلا چیز خاصی نساخته بودیمکه بخواییم خرابش کنیم . باربد حتی قبل از جدا شدنش از من معشوقه جدیدش رو هم انتخاب کرده بود و زیاد پاپی نگهداشتن من نشد. آزاد شده بودماما روحم در همشکسته بود. تلفن رو برداشتم و شماره ی سیندخت رو گرفتمبعد از دو تا بوق ممتد گوشی تلفن رو برداشت ، -” سیندخت معنوی ،چطور می تونم کمکتون کنم؟” باشنیدن صداش زدم زیر گریه. انگار می دونست که بهش زنگ می زنم. سریع گفت: ” گلی! بگو کجایی؟ الان بیام دنبالت.” گفتم: “فعلا خونه، اما اخرین روزیه که اینجام.” نیم ساعت بعد جلو در بود. چمدونم رو که از وسائل شخصی و لباس هام پر کرده بودم برداشتم و هق هق کنان سوار ماشین اش شدم . از برق نگاه نافذش به خودماومدم و هاج و واج نگاهش کردم . بهمگفت؛ “چته ؟ مگه دوستش داشتی ؟” گفتم:” نه” گفت:” پس چرا داری ابغوره می گیری ؟” گفتم:” برای دل خودم” چشم هاشو گردوند و گفت: “خیلی خوب فرشته کوچولو ان قدر گریه کن تا خالی بشی، بعد حرف می زنیم” دوباره زدم زیر گریه .مثل بچه ها فین فین می کردم، انگار دوباره دختری کوچولو و عزیز نازی شده بودم و بهونه می گرفتم. هیچی نمی گفت، آنقدر صبر کرد تا حالم جا اومد و آروم شدم . ازش پرسیدم: “سیندخت مشاوره من رو قبول می کنی” گفت:” آره ! برای همین این جام اما به عنوان دوست! چون تمام این مراحل رو خودم طی کردم وظیفه خودممی دونم که از تو حمایت کنم. قبل از عقدتون، ازهمون روزی که صورت معصومت رو دیدم مطمئن بودمکه تو وصله این پسرک بی نزاکت نیستی! اما نمی خواستم حال خوبتون رو خراب کنم، اما از الان باید راهت رو عوض کنی!”.. گفتم:” با کمال میل اما چطوری ؟” گفت:” اول از همه می ریم ارایشگاه که ارایش موهات رو عوض کنی و به خودت برسی. این چهره ی مغموم دل من رو مچاله می کنه! بعد هم با هم ورزش رو شروع می کنیم ، یک روز در هفته هماستخر موافقی؟ تا زمانی که یک خونه نقلی پیدا کنی می تونی پیش من بمونی! این جوری نزدیکمی و بهتر می تونم باهات کار کنم.” با هیجان و قدردانی نگاهش کردم و سر تکون دادم. زندگی با سیندخت از اون که فکر می کردمسخت تر بود ،دیسیپلین خاص خودش رو داشت و لحظه هاش به بطالت نمی گذشت. یا مشاوره می داد و به مردمخدمت می کرد و یا یک کار مفید برای روح و جسمش انجاممی داد. اوایل کنارش معذب بودم، اما یواش یواش از رفتارهای هدفدار و قدرتمندش الگو برداری کردم و زندگی ام رو به دست گرفتم. با همساعت ها حرف می زدیم ، فال می گرفتیم ، قهوه می خوردیم و می خندیدیم و از لحظات مون لذت می بردیم . در جوارش دنیام طلایی می شد. بیحد مدیون حمایتش بودم و قدردان وجودی که چراغ راهم شده و زندگی ام رو زیر و رو کرده بود. نقطه نظراتش در نهایت دیدگاه من رو به دنیا و ادم هاش عوض کرد و من رو با زندگی آشتی داد. تلفنم زنگ خورد و من رو از رویا پردازیم بیرون کشید. گیج و منگ گوشی رو برداشتم و سلام کردم.صدای روح نوازی از اون طرف خط گفت: “گلی کجایی ؟ حالت خوبه؟” قلبم از زنگ صداش به شعف اومد و گفتم: “آره سامان ، چطور؟” گفت؛ “سبد هایی که سفارش داده بودی امروز رسیدند. اگر مغازه ای می تونم برات بیارم مغازه.” می دونستم که تلفنش بهانه قشنگیه برای دیدن من! اما با ذوق گفتم:” اره بیا منتظرم.” سامان برادر سیندخت بود که کمتر از اون توی زندگیم نقش نداشت! از همون ابتدا برای به ثمر رسوندن هدف هام به کمکم اومده بود وکارهای تبلیغاتی گل فروشی من رو به عهده گرفته بود . با اطمینان می تونستم بگم که در مشهور شدن من سهم به سزایی داشت و با کمک و حمایت اون تونسته بودم از انبار نقلی اپارتمان قدیمی ام به این فروشگاه قشنگ و مدرن نقل مکان کنم.اون هم مثل سیندخت دوست داشتنی و حامی بود. به جز قد بلند و هیکل برازنده اش مشخصه چشم گیر دیگه ای توی صورتش نداشت و از ایننظر پسری کاملا معمولی بود. اما انرژی چشمهاش فوق العاده و برق نگاه آرومش بی نظیر بود. نگاه کردن به چشم هاش روحم رو به پرواز در می آورد.قشنگ صحبت می کرد و اهل مطالعه بود. میل نداشتم با باربد مقایسه اش کنم، اما بی اختیاراین کار رو می کردم و هر بار به خاطر اشتباه احمقانه ام برای انتخاب عجولانه باربد به خودملعنت می فرستادم . با شناخت روحیات سامان هر روز بیشتر به شباهتهای اخلاقیمون پی می بردم و می تونستم قسمبخورم که در جوار عشق اش قدرت این رو دارم که تا اخر عمر سعادتمند زندگی کنم. اما واقع بین بودم و اصراری برای شروع هولکی یک رابطه جدید نداشتم. من هنوز زخمهای روحم رو داشتم و بایستی باهاشون کنار می یومدم. سامان هم مثل من صبور بود و می دونست که ساختن یک رابطه خوب و متعادل به زمان احتیاج داره. شاید روزی دست تقدیر من و اون رو در یک قاب جا می داد، اما در حال حاضر رفاقتمون بود که زیبا بود و باعث روشنایی قلبمون می شد تنها وجودش در دنیام، من رو خوشحال و به زندگی امیدوار می کرد.صدای باز و بسته شدن در مغازه من رو از دنیای خیالمبیرون کشید. سامان با یک کارتون سبد نقره ای جلوم وایساده بود ، به کمکش رفتم و باهم سبدها رو تو انبار جا دادیم. به چشمهای ارومش نگاه کردم و لبمبه خنده باز شد. چشم هاش برق افتاد و گفت:” بریم یک قهوه بخوریم” گفتم: “وای نه سامان کلی کار دارم، گمان نکنم تا عصر بتونم از این جا بیرونبیام” آستین هاشو بالا زد و گفت:”چرا که نه ؟ الان یک کارگر قوی و بی جیره و مواجب برات میفرستم.این قدر با سلیقه ات آشنا هستم که بتونم از سبدهایی که می سازی کپی برداری کنم.”دلممی خواست بغلش کنم اما به زحمت جلو خودم رو گرفتم واقعا سامان پاداش کدامکار خوبم بود. نمی دونستم! اما به خاطر داشتنش خدای بزرگم رو شاکر بودم . با سرعت مشغول درست کردن سبدها شدیم و سفارش ها رو تا ساعت یک بعد از ظهر اماده کردیم. به ساعتش نگاه کرد و گفت:” واقعا دست مریزاد به هر دومون گلی!” با کمک هم کارها رو انجام دادیم و هنوز سه ساعت وقت آزاد داریم!” با عشق نگاهش کردم و گفتم:”چرا کنار تو زندگی این قدر قشنگ می شه. هان؟ چیکار کنم که بتونم این همه خوبی تو رو جبران کنم ؟” چشمکی زد و گفت: “هنوز سه ساعت وقت داریم، پس من رو به یک غذای خوشمزه ی ایرانی دعوت کن” چشمک اش رو با لبخند جواب دادمو همون طور که شماره رستوران محبوبمون رو میگرفتم تا برای ناهار جا رزرو کنم گفتم ” بله،با کمال میل عالیجناب!”
پایان.
لیلا طیبی / مستند «خداحافظ طبریه» ساخته «لینا سوآلم» به عنوان نماینده رسمی سینمای فلسطین در جوایز اسکار ۲۰۲۴ معرفی شد.
زانا کوردستانی / «چمدان» به کارگردانی آکو زندکریمی و سامان حسینپور، موفق به کسب جایزه بهترین فیلمنامه از جشنواره پارما شد.
زانا کوردستانی / استاد “رضا کریممجاور” نویسنده و مترجم ایرانی کُرد ایرانی، زاده ۱۳۵۷ خورشیدی در بوکان است.
زانا کوردستانی / با پایان مهلت ارسال اثر برای حضور در هفدهمین جشنواره بینالمللی فیلم مستند ایران «سینماحقیقت»، ۶۱۵ مستند ایرانی خواستار حضور در این دوره شدند.