نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
جلوی کامپیوترم , در بنیاد حمایت از کودکان کار، نشسته بودم و با دقت روی کارم متمرکز شده بودم،مثل همیشه هدفونم توی گوشمبود و به آهنگ بسیار لطیف و آرامی از یکی از خواننده ها ی خوش صدای وطنی گوش می دادم. موسیقی همیشه باعث پرواز روح و لطافت روانم می شد و تمرکزم رو زیاد می کرد. حتی در بدترین شرایط روحی یک موزیک آروم حالم رو خوب می کرد و روی خلق و خوی عاطفی ام تاثیر مثبت می گذاشت. حقیقتا هم الان بهترین موقع برای مراقبه روح و روانمبود. چون که به شدت درگیر پروژه ای بودم که برای کمک به کودکان کار و مادران سرپرست خانوار شروع کرده بودیم و ناخوداگاهِ من، هر زمان که مشغول بررسی احوال این بچه ها بودم درگیر کابوسهای شبانه می شدم و خونه قلبم فشرده می شد. یاد روزگار سخت و زندگی برزخی خودم می افتادم که با حمایت یک فرشته بی نظیر و پشتکار خودم پشت سر گذاشته بودمش و مانندش رو برای هیچ کودکی آرزو نمی کردم، دلم برای بچه هایی که کودکی هاشون برای در آوردن یک لقمه نون تو کوچه و خیابونها تباه می شد می تپید و موقعیت حساس شون رو درک می کردم. فردی بودم که با تاب آوری اون روزگار سخت، قدرت روحی و انعطافپذیری بالایی پیدا کرده بودم. تلاشماین بود که مهربان و صادق باشم و بزرگ ترین هدف زندگی ام این بودکه پناه و حامی کودکانی باشم که بیگناه به این دنیای بی رحم اومده بودند و درگذر از کوره راهه زندگیشون توشه ای جز رنج و تعب نداشتند. در افکارم غرق بودمکه چشم ام به قاب عکس جلو کامپیوترم افتاد، تصویری از کودکی خودم در قابی طلایی! عکسی که نقطه عطف ومنجی روزهای زندگی ام شد. سمند صدام می کردند. سمند امینی! هیچ وقت پدرم رو ندیده بودم و هیچ خاطره ای ازش به یاد نداشتم، تنها می دونستم که اسمش فقط دست آویزی برای ثبت هویت من شده بود. مادرم تعریف می کرد که حکایت رابطه خودش و مردی که اسمش در شناسنامه ام به عنوان نام پدر حک شده بود، حکایت یک رابطه ناکام و یک پشیمانی بی انتها بوده و اون جوان لاابالی و گرفتار اعتیاد ،دو روز بعد از به دنیا آمدن من، مادرم رو با مشکلات زندگی تنها گذاشته و متواری شده . بیچاره مادرم ، او زن ساده و ضعیف و شکننده ای بود که روزگار بهش سخت گرفته بود و رد رنج روی گونه های استخوانی و چشمهای محزونش آشکار بود. کار زیادی بلد نبود و سواد درستی هم نداشت. بچه تر، که بودم در یک کارگاه تولیدی کار می کرد و مزد بخور و نمیری می گرفت که به زور کفاف روزگارمون رو می داد و باعث می شد که من از همون سالهای کودکی، سایه استیصال و وحشت جدال بین مرگ و زندگی رو روی شونه های نحیفم حس کنم و همیشه مضطرب باشم. بچه بودماما دل کوچیکم مثل کبوتر می تپیدو می فهمیدمکه زندگی و روزگارم با زندگی بچه های اطرافم فرق داره.، مادرم تو همون سال های سیاه با مرد خشن و سنگ دلی ازدواج کرد که حاضر به پذیرفتن من نشد، عاقبت همدر یک روزغمگین بارانی من رو به دست یکی از دوستانش سپرد که مقدمات دستفروشی خیابانی من رو فراهمکرد. من که آنزمان پنج سال بیشتر نداشتم، مجبور شدم برای سیر نگه داشتن شکم ام سر چهار راهها و خیابونها گلفروشی کنم و آخر شب با چندرغازی که از درآمد کار سخت به خودم می رسید روزگارم رو بگذرونم. سالهای سرد و تاریک زندگی من توان و شادی روزهای کودکی ام رو ربود وخیابون ها و چهار راهها همدم قدمهای خسته و کفش های مندرسم شد. بچه بودم اما معتادهای زیر پل رو خوب می شناختم و شب ها کنار آتیش بساط اعتیادشون دست و پاهای خسته و یخ زده ام رو گرممی کردم. دست مهربان خدا، حافظم بود و کمکم کرد که همون سالها، در گیر اعتیاد و هزاران بلای خانمان سوز دیگه ای نشدم و سالم موندم . عاقبت هم یکشب در عملیات ویژه پلیس که با هدف جمع آوری معتادین انجامشد، دستگیر شدم و همین اتفاق منجی زندگی ام و دلیل معرفی شدنم به یکی از بنیادهای حمایت از کودکان بی سرپرست شد. زندگی ام تغییری نکرده بود، فقط از اون به بعد زیر نظر بنیاد، کار می کردم. تحت نظر بودم و شبها می تونستم به خوابگاهی که مرکز نگهداری از کودکان خیابانی بود پناه ببرم و به جای زیر پل، روی یک پتوی مندرس که برای من حکم بهترین و راحت ترین تخت خواب دنیا رو داشت بخوابم. حتی اجازه داشتم یک بار در هفته حمام کنمو ماهی یک بار از لباسهایی که خانواده های خیّر خیرات می کردند استفاده کنم و این برای کودک بی پناهی مثل من، برابر با لذت بردن از یک زندگی لاکچری بود. چند ماهی رو به این منوال سپری کردم تا روز طلایی زندگی ام رسید. ادامه دارد
رقیه، صفیه، حلیمه، جمیله، منیره و عیال بنده حمیده شش دختر کرم بودند که به ترتیب با معصوم،محمود، منصور، مهرجو، این بنده کمترین، موعود، ازدواج کرده بودیم وهمگی ساکن عمارت کَرم بودیم تو همه دامادا، من تنها دامادی بودم که کچل نبودم و بقیه یا زلفعلی و یا فقط یک نوار باریک دور گوششون مو داشتند.
استعارههای جهتی در فرشهای محرابی زبانشناسی شناختی یکی از سه دیدگاه مطرح در حیطه زبانشناسی است که در دهههای اخیر پژوهشگران به آن توجه کردهاند. یکی از مهمترین مباحـث زبـانشناسـی شـناختی، معنیشناسی شناختی است که نخستین بار از سوی لیکاف مطرح شد و نگرشی را معرفی کرد که بسیاری از معنیشناسان را مجذوب خود ساخت. […]
پل بند برج عیار؛ برجی برای نظارت بر آب آسیاب های آبی شوشتر یکی دیگر از بناهای مجموعه آبشارهای آبی شوشتر، پل بندی است به نام برج عیار یا صابئی که بر روی رود گرگر و در پایین دست آبشار دیده میشود. قدمت این پل بند را به دوره ساسانیان نسبت میدهند. در حال حاضر […]
طبق روال هر روز در گوش تو می گویم: جان دلم، بیدار شو دیگر چقدر می خوابی؟ امروز هم باران می بارد. اصلا حواست هست چند وقت گذشته که با هم قدم نزده ایم