پاورقی “رویای ستاره”-رامک تابنده
شب از نیمه گذشته بود و من هنوز آخرین مراحل پرونده ای را که به من
مادرم پوزخندی زد و گفت: “نمک نریز بچه جان ، خواستم بگم که چند روز پیش رفته بودم مهمونی خونه خاله شهلا! بهم گفت که دختر خواهرش همسن و سال خودته. دخترک مثل پنجه آفتاب می مونه و خیلی مودب ومعقوله ! خواستم بهت بگمکه اگه لب تر کنی من…”
اجازه ندادم حرفش رو تمومکنه و گفتم: “مادر خواهش می کنم این حرف ها رو تموم کنید! من به این خاله بازی ها علاقه ندارم!” اخم هاش تو هم رفت و رو ازم برگردوند. جلوتر رفتم و دستش رو بوسیدم. گفتم: “ببخشید،عذر می خوام مادر اما می دونی که به این کار حساسیت دارم!” چشم هاش رو به یک طرف دیگه گردوند و گفت: “اره می شناسم کله پر بادت رو! تقصیر من هست که می خوام سر و سامون بگیری !”
گفتم: “مادر من ، عزیز من ، خودت می دونی که زندگی کردن این جا چه قدر سخته! من تازه تو کارم خبره شدم اجازه بدید زندگی ام روبسازم و بعد برم دنبال سر و سامون!” رنجیده خاطر گفت: “خواسته زیادی هست که نخوام یکی از این اجنبی ها که من زبونشون رو نمی فهمم به پستت بیوفته؟!” سر تکون دادم و گفتم: ” از کی تا حالا شما این جوری فکر می کنید؟ شما که زبان هلندی رو آنقدر روان حرف می زنید ؟! بعد هم، اگر شما از پدر من خاطره بد دارید دلیل نمی شه که همه خارجی ها بد باشند و ملتمسانه ادامه دادم، من تمام عمرم رو این جا بزرگ شدم ، با این فرهنگ عجین شده ام ، مدرسه رفته ام و درس خونده ام. دوستانم همه مال این جا هستند ،چه طور شما فکر می کنید که یک دختر ایرانی بیشتر می تونه من رو خوشبخت کنه ، هان؟” گوش هایش رو گرفت و صداش رو بالا برد وگفت: “بسه دیگه نمی خوام با من جر و بحث کنی ! اصلا هر کاری دلت می خواد بکن! حالا همبرو به کارت برس! چراغ رو هم خاموش کن! شب به خیر!” از اتاقش بیرون آمدم.دلم گرفته بود . مادرم رو از تمام دنیا بیشتر دوست می داشتم و می دونستم که برای بزرگ کردن من خیلی زحمت کشیده و
نباید دلش رو بشکنم. اما این همه سال رفتار شناسی خوندن و کار کردن با اقشار مختلف جامعه من رو آنقدر قوی کرده بود که نخوام به خاطر احساس دل بستگی و عذاب وجدان درونم تصمیمگیری برای زندگی امرو به دست یک نفر دیگه بسپرم.حتی اگر اون یک نفر عزیزترین من که مادرم بود، باشه.
می دونستمکه به موقع اش اون هم من رو درک می کنه و در نهایت فقط خوشبختی من رو آرزو داره. خسته بودم ، خواب الوده دندون هام رو شستم و یک راست خزیدم زیر پتو.
تو یک باغ بزرگ،روی چمن ها نشسته بودم و کتاب می خوندم. دختر جوان زیبایی با موهای خرمایی و چشم ها ی روشن سوار بر دوچرخه به طرفم اومد. روی سبد جلوی دوچرخه اش پر از سیب های قرمز بود. چه تصویری! زیبایی بی حدش من رو جادو کرده بود .طره موهای فر دار و لطیف اش تو رقص باد می رقصید و چشم های روشنش مثل الماس می درخشید. جلوی من ایستاد و در چشم هام خیره شد. بریده سلام کردم. لبخند زد و یک سیب قرمز رو به طرفمگرفت. سیب رو از دستش گرفتم و آروم پرسیدم: ” اسمت چیه ؟ چه قدر
می شناسمت؟” گفت: “ستاره ! من ستاره دنیای تو هستم!” محو چشم هاش شده بودم.خواستمچیزی بگم که با صدای زنگ ساعتم از خواب پریدم. صبح شده بود. حال دلم خوب نبود ، انگار که گمشده ای داشتم . قطره های عرق رو از پیشونیم پاک کردم و یک جرعه آب خوردم. بدجوری فکرم مشغول شده بود. اما دنیای کار و روز شلوغ و پر استرسم وقت فکر کردن بیشتر به رویای عجیب دیشب رو ازمگرفت
ادامه دارد …
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0