احمد خواستگار مهشید، پسر خود محور و مستبد یک خانواده دورگه ترک و
همون عشق به موسیقی و پیانوی محبوبش هم باعث شده بود که این سال های سخت رو تاب بیاره .
مارال به بشقاب خالی جلوی رویش نگاه کرد. آنقدر در افکار خودش غرق شده بود و نگران مادر بود که از طعم و بوی غذای محبوب اش هیچی نفهمیده بود. خیلی وقت بود که فکرش درگیر حال مهشید بود ، حتی چند بار سعی کرده بود که مهشید رو با معلم ها و استادانش آشنا کنه تا شاید کسی بتونه شعر چشم های مادرش رو عوض کنه و شادی رو به خونه دلش بیاره. اما مهشید هر بار خشمگین تر و غمگین تر با اون برخورد کرده بود و گفته بود که تا آخر عمر، درِیچه قلبش بر روی تمام آدم های دنیا، خصوصا مردها، بسته شده و فقط به عشق مارال زندگی می کنه. با وجود این مارال می دونست که راهی هست و امیدوار بود. خصوصا که تازگی ها تشابه اسمی استاد جدیدشون دکتر مهراب عمید که تازه از اتریش به ایران آمده بود و اخلاق آروم و خاص و بی نظیر ش هر بار بیش از پیش این شک رو در دل مارال به یقین تبدیل می کرد که مهراب، همون عشق گمشده ی مادرشه و می تونه زندگی رو به چشم های مهشید برگردونه و انگیزه ای برای خارج شدنش از این مرگ تدریجی باشه.
مارال یکی از بهترین دانشجوهای دکتر عمید بودو حس خاصی به اون داشت مهراب هم حامی مارال بود و اون رو مثل فرزند خودش دوست می داشت.
شباهت مارال به دختری که عشق شور انگیز دوران دانشجویی اش بود باور نکردنی بود و بی اختیارهر وقت چهره مارال رو می دید غمی کهنه به گوشه ی قلبش چنگ می انداخت و حس می کرد که مارال رو سال هاست که می شناسه.
مارال هم ته قلبش مطمئن بود که باید مهراب و مهشید رو به هم معرفی کنه ،اما نمی دونست که برای این آشنایی چه مقدمه ای باید جور کنه . غرق در افکارش قالیچه ی کوچک اش رو رو به پنجره حیاط پهن کرد و چند دقیقه ای به مراقبه و نیایش پرداخت. همون موقع از خدا خواست که راهی جلوی رویش قرار بده تا بتونه به مهشید کمک کنه. از پشت سرش صدایی شنید و سر ش رو برگردوند، مهشید، زیبا و خواستنی با لباس خواب بلند سفیدو موهای بلند و پریشان پشت سرش ایستاده بود و باچشمان بی حس وغمگین بهش نگاه می کرد. مارال بلند شد و شونه های ظریف مادرش رو محکم در آغوش گرفت ، مهشید موهای مارال رو نوازش کرد و بوسه ای بر روی پیشونی دخترش نشوند بعد هم طبق عادت
همیشگی اش پشت پیانو نشست و صدای قشنگش در فضای خونه پیچید:
“پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سنگی ز شاخه غم
گل هستی ام را بچین و برو”
همون موقع فکری در ذهن مارال جرقه زد، یادش اومد که تو یکی از کلاس های درس روان شناسی شون، دکتر خاطره ای رو از گرامافون قدیمی پدرش ترانه ی خواننده محبوبش تعریف کرده بود و گفته بود یکی از آرزوهاش اینه که به صورت زنده بعضی از ترانه های این هنرمند رو بشنوه، عالی بود! برای این که هفته آینده یکی از خواننده های معروف در برج میلاد کنسرت داشت و مارال مطمئن بود که ترانه مورد علاقه مادرش و هم چنین دکتر مهراب بی شک یکی از ترانه هایی است که اون خواهد خواند. فردای آنروز مارال خیلی زود از در خارج شد، دل توی دلش نبود، می خواست به هر قیمتی که شده ایده اش رو عملی کنه و محتاج کمک نوید دوست و یار و عشق زندگی اش بود. شاید این ایده مارال آخرین راه نجات برای مهشید بود ،مهشیدی که نمرده بود تا مارال زندگی کنه و مارال، آرامش و عزت نفس اش رو مدیون زحمات اون بود. به دانشکده که رسید یک راست سراغ بخش فرهنگی رفت ، نوید مسئول بخش فرهنگی دانشگاه، هم دانشگاهی و رفیق شفیقش بود و از زندگی او تا حدود زیادی اطلاع داشت . مارال سه بلیط کنسرت خرید و نوید هم قول داد که در آخرين لحظه ،خودش رو به مادر و دختر برسونه و همراه با مارال مراقب اتفاقات اون روز باشه. بعد از اونمارال به دفتر مهراب، سر زد و با مقدمه چینی فراوان او را به کنسرت دعوت کرد. باهم قرار گذاشتند که جلو در ورودی مجتمع هم دیگر رو ببینند. حالا فقط مهشید باقی مانده بود که بیرون کشیدنش از خونه کار حضرت فیل بود. این جا همنوید به داد مارال رسید و با دلقک بازی و مزه پرونی های منحصر به فرد خودش مهشید رو مجبور کرد که کنسرت رو ببینه. گفت که خودش با ماشین می یاد دنبالشون و برشون می گردونه و به مهشید اطمینان داد که بدون نگرانی و استرس رفت و برگشت می تونه از کنسرت لذت ببره. بالاخره روز موعود رسید. بلیط های کنسرت برای ساعت نه شب رزرو شده بود. ساعت شش نوید به دنبال مارال و مهشید رفت ، مارال خودش برای لباس انتخاب کردن و آرایش کردن مهشید تقبل زحمت کرده بود و برای بیرون کشیدن زیبایی مهشید و فرم دادن به چشم های زیبا و محزونش سنگ تمامگذاشته بود. جلو درسالن کنسرت، مهراب با اون قیافه آرام و جذابش ایستاده بود و در کت و شلوار مشکی اش الحق برازنده شده بود.لحظه برخورد مهراب و مهشید تماشایی بود ، مارال اشتباه نکرده بود ، دکتر مهراب همون مهراب معروف، شاهزاده رویاهای مهشید بود، چشم های مهشید با دیدنش از امید برق زد و اشک هاش مثل سیل سرازیر شد، انگار که تمام خاطرات تلخ این سال ها که باعث مرگ قلبش شده بود به طرف چشم هاش سرازیر شده بود و زندگی در قلبش جریان گرفته بود. مهراب هم دست کمی از مهشید نداشت اون هم مسخ شده بود و نم اشک چشم های نافذش رو خیس کرده بود، دست هاش رو به طرف مهشید دراز کرد و مثل اون سال های دور با تماموجودش مهشید رو به آغوش کشید و آروم کنار گوشش زمزمه کرد معجزه من ،معجزه قرن به وقوع پیوست. مهشید و مهراب، اون شب بعد از سال ها دوباره کنار هم نشستند و دست در دست هم به یاد آن روزها این ترانه ی زیبا رو زمزمه کردند.
“که هستم من آن تک درختی که در کام طوفان نشسته”. اما هر دو می دونستند که طوفان زندگی شون به پایان رسیده و از این به بعد می تونند با تکیه به عشق هم، یک بار دیگه تمام خاطرات تلخشون رو مثل برگ های پاییزی به باد بدهند و دوباره بهارزندگیشون رو از نو بسازند. مهشید بعد از پیدا کردن مهراب حالش روز به روز بهتر شد ،مهراب شخصا پروسه درمان مهشید رو به دست گرفت و دلیل حال خوبش شد، مارال پدر نداشته اش رو بعد از سال ها در وجود مهراب پیدا کرد و دل نگرانی هاش آرومگرفت ، نوید هم هر روز به این خانواده نوپا سر می زد وبا شیرین کاری هایش خنده رو به اون خونه قدیمی هدیه می کرد. برق آرامش و دلدادگی در نگاه نوید و مارال که از چشممهشید پنهون نبود، خبر از آینده ی قشنگشون می داد. در کنار تمام اون اتفاق های خوب مارال حالا صاحب یک داداش نیمه اتریشی خوش تیپ و باحال هم شده بودکه پسر دکتر مهراب بود وحسابی باهاش اخت گرفته بود و به وجودش افتخار می کرد.
پایان.
ارسال دیدگاه