اما سهراب به من اطمینان داد که من رو از تمام دنیا بیشتر دوست داره و هیچ چیز نمی تونه رابطه ناب بین مان را خراب کنه. سهراب رو باور کردم و
به همین خاطر، به نظر مادرشون که وقتی نتایج آزمایش رو دید غوغایی به پا کرد و گفت که اجازه نمی ده من با این ازدواج پسرش رو بدبخت کنم اهمیت ندادم و با سهراب ازدواج کردم.
اوایل حس و حال دل هامون عالی و زندگی به کام بود. اما بعد از یک سال، سهراب سرد و حواس اش از زندگی مشترک مون پرت شد. طاقتی برای ادامه جر و بحث ها و تلخی ی قهر های متعددمون نداشتم، اما از غرورم می گذشتم و برای بد اخلاقی های سهراب توجیه می تراشیدم . به پس مانده های عشق از تب و تاب افتاده مان چنگ می انداختم و سعی می کردم پایه های متزلزل این ویرانکده را افراشته نگه دارم .
ساعت ها با او حرف می زدم تا قانع اش کنم که برای مشکلات مون راه حلی وجود داره و ما می تونیم یک دختر و یا یک پسر بی سرپرست رو به فرزند خواند گی قبول کنیم و زندگی رو با مهر از نو سازیم.
اما سهراب که روزی ادعای عشق و دل بستگی اش گوش فلک را کر می کرد رنگ عوض کرده بود. من و خواسته های قلبی ام را نمی دید و به تصمیم فرزند خوانده داشتن به اکراه نگاه می کرد.
سهراب کم کم به دخترهایی که گاه و بی گاه مادرش با بی رحمی تمام به او معرفی می کرد توجه نشان می داد و عزت نفس من را خدشه دار می کرد. دلم شکسته بود اما هنوز هم سهراب را می خواستم و به او برای مراحل اداری فرزند خواند گی احتیاج داشتم . در نهایت او راضی شد و یلدای زیبا مهمان خانه مان و مونس دل من شد. با آمدن او حس مادرانه من سیراب شد و ارام گرفتم اما سهراب بر عکس من، به اضطراب دچار شد و کوچک ترین علاقه ای به یلدا نشون نداد.
از حرکات بچه گانه اش حسابی خسته شده بودم و دیگه تمایلی به گدایی ی محبتش نداشتم. حلقه دستانم رو که برای نجات زندگی مون تنگ دور سهراب گره کرده بودم آزاد کردم و اجازه دادم که احساس قلبی اش ، برای ادامه زندگی با من تصمیم بگیره. اما تنور عشق سهراب سرد بود و با وسوسه های بی وقفه مادرش عاقبت رشته مهرمون رو گسست و دنبال زندگی اش رفت .
شنیدم که خیلی زود با دختر طنازی که مورد نظر مادر بود ازدواج کرد و او هم مطابق میل مادر شوهرش سال بعد برایشان یک پسر کاکل زری به دنیا آورد.
برای من که به کیمیای عشق اعتقاد داشتم، سست عهدیِ سهراب زهر شد و شور زندگی رو از قلب من گرفت. من موندم و یلدا و دلی شکسته! دست روزگار ثمین رو هم از من دورکرد و به من آموخت که جز به شانه توانای پروردگار و قدرت روحی خودم، به هیچ شانه ای تکیه نکنم .
بعد از پایان عاشقانه ناکام ام مدتی دل زده و افسرده شدم ، اما یلدا منجی کوچک دنیایم شد. نیلی چشما ن او آسمان زندگی ام و رنگ زلال نگاهش نور دنیایم شد. لبخندش توشه ی احساسم و صدای خنده های دل نشین اش زیبا ترین ضرب آهنگ زیبای راه روزگارم شد. به شکرانه وجود پر مهرش دوباره بلند شدم و با کار و تلاش مستمر زندگی ام را به نحو احسنت ساختم. یلدا قد کشید و بال و پر گرفت ، زیبا و خوش قلب و مهربان شد و محبت من رو تمام و کمال به من باز گرداند. با جواهر وجودش رنگ صورتی نگاه خدا رو بر روی زندگی ام یک بار دیگه تجربه کردم. و پا به پای یلدای زیبایم خاطرات ناب ساختم .
تنها حقیقت فرزند خوانده بودن او و بار عاطفی گفتن واقعیت به یلدا، در تمام این سالها روی شونه های نحیف من سنگینی می کرد. یلدا باید می دونست که پدر و مادر حقیقی اش سالها پیش از دنیا رفتند . و من سرپرستی اش رو به عهده گرفتم . می دونستم که این حق مسلم اوست که حقیقت رو درباره گذشته اش بدونه، اما برای برداشتن این قدم، سخت در برزخ بودم.
عاقبت تصمیم ام رو گرفتم یلدا پانزده ساله بود که درست در شب یلدا با مسئولی که در جریان پرونده اش بود در بهزیستی قرار گذاشتیم. مدارک لازم با هماهنگی من قبلا آماده شده بود اما دل در دلم نبود و نمی دونستم که یلدا با این خبر چگونه برخورد می کنه ، تاب غم و دل شکستگی ی او را نداشتم اما چاره دیگری در این میان نمی دیدم.
در بهزیستی خانمی که مسئول پرونده اش بود آرام و شمرده داستان زندگی اش رو براش تعریف کرد و تاکید کرد که یلدا آشنایی نداشته که وظیفه سرپرستی از اون رو به عهده بگیره. به همین دلیل برای فرزند خواند گی واجد شرایط شناخته شده و نهایتا دختر خوانده من شده . دخترم از شنیدن این خبر شوکه شده بود اما عکس العمل غیر عادیی از خودش نشون نداد.
به خانه که رسیدیم به اتاق من آمد و از من خواست که قصه به سرپرستی گرفتن اش را مو به مو برایش تعریف کنم . آن شب تا صبح من و دخترم با هم حرف زدیم. سوالهای زیادی بود که جواب اش رو با صداقت با دخترم در میان گذاشتم. حالا یلدای من می فهمید که چرا سهراب رفته و چرا حاضر نشده او رو جای دختر خودش قبول کنه.. قلب جگر گوشه ام با فهمیدن حقیقت فشرده شد, اما می دونستم که آنقدر قوی و با اراده است که می تونه حتی با دونستن حقیقت هم زندگی اش رو با درایت مدیریت کنه.
یلدای قشنگم بعد از آن من رو به عنوان مادر حقیقی اش پذیرفت و خالصانه اعتراف کرد که به وجودم افتخار می کنه. گفت که با دل و جون می دونه و می فهمه که چطور عاشقانه برای خوشبختی اش زحمت کشیدم ، و به من قول داد که زحماتم رو برام جبران کنه .
گفت که، گذشته عجیب اش نمی تونه زندگی قشنگش رو با من تحت الشعاع قرار بده و می دونه که از زندگی اش چی می خواد. یلدا پس از آن در زیبایی و مهربانی و هم چنین در پشتکار برای به ثمر رساندن اهدافش زبانزد شد. و سال ها بعد پس از موفقیت کاری اش و گرفتن تخصص جراحی فک در بیمارستان خوش نامی مشغول به کار شد . و از بخت خوب من با جوانمردی به نام “شهاب ” آشنا شد که مثل خودش موفق و خوشنام بود . شهاب ،روشنی زندگی یلدای من شد و من با فراغ خاطر شاهد عشق پاک و رویایی و در عین حال محکم و منطقی ی این زوج جوان بودم. وقتی شخصیت محکم و مردانه ی شهاب رو با سهراب مقایسه می کردم تازه می فهمیدم که چقدر به واسطه خامی و جوانی ام در درک احساس عشق اشتباه کرده بودم و ضعف های شخصیت سهراب رو نادیده گرفته بودم و بی فکر و منطق خودم رو در دریای یک رابطه ی نامتعادل غرق کرده بودم. اما امروز از آن چه از سر گذرانده بودم شکایتی نداشتم ، حتی خوشحال بودم که دختر مه جبین ام به خاطردیدن تجربه ی تلخ من، در انتخاب عشق اش وسواس بیشتری به خرج داده و در نهایت مرد رویاهاش رو پیدا کرده. و حال دلماز حظ این احساس خوش بود.
با صدای لطیفی که به من سلام می گفت سر بلند کردم و یلدا و شهاب رو روبه روی خودم دیدم . عاشق و جوان بودند و با لبخندهای بی نظیرشون دلم رو گرممی کردند. یلدا گفت: ” ببخشید مادرم! که معطل شدید. عمل یک کم زیادتر طول کشید!” بلند شدم و با عشق به صورت های قشنگ و عاشق شون نگاه کردم و احساس خوشبختی در دلم سر ریز شد. دست هام رو دور بازوهاشون حلقه کردم و با لبخند گفتم: ” اشکالی نداره، مرور خاطرات می کردم، اما عجله کنید عشق های من ، زود بریم خرید که امشب خیلی کار داریم”.
پایان
ارسال دیدگاه