نمی تونستم بفهمم که فرمصورت با عمل جراحی به این جذابی شده یا زیبایی خدادادیه! اما یکی از زیباترین و خاص ترین صورت های مردانه ای بود که در تمام عمرم دیده بودم و برق اون چشم ها… اون چشم های شفق فامش نفس رو در سینه ام حبس می کرد. با شنیدن صدای سلام خانم مایربرگ به خودم اومدم و سلامکردم ، دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: “اتابک هستم!اتابک فراهانی!” خدایا اسمو فامیلش هم مثل قهرمان های رمان های ایرانی ام دلنشین بود. خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم. بی فکر جواب دادم: “نیلو هستم! امببخشید… مایر برگ نیلوفر! ” بی اختیار لبخند زدم. با لبخند من دهان خوش فرمش به لبخند باز شد و سر تکان داد ، احساس می کردم که اون هم با حس خاصی به چشم های سبز من خیره شده، اما آنقدر هول شده بودمکه نمی تونستم رفتار اون رو مو شکافی کنم ، روبه روی همنشستیم و درباره تحصیلات و سابقه کارم صحبت کردیم. مدارکم رو جلوش گذاشتم و اون هم با دقت مشغول خوندن شرح حال و رزومه امشد. به قسمت علاقه مندی ها که رسید گفت:”چه جالب! من هم عاشق کتاب خوندنم!”
به پیشونی بلندش خیره شده بودم که سرش رو بالا آورد و نگاه عمیق اش در زمرد نگاهم قفل شد. حس کردم که تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و می خواد با فشار از گونه هام بیرون بزنه. لعنت به من! حتما رنگ لبو شده بودم! از خودمبه خاطر سرخ شدنم متنفر بودم اما کنترلی روی عوض شدن رنگ چهره ام نداشتم. سریع سرشو پایین انداخت و گفت: ” خواستم بگم من هم عاشق رمان چشمهایش هستم”. قلبم درون سینه ام می کوبید و اختیار احوال روحم رو نداشتم. فقط می خواستم فرار کنم. با زحمت گفتم: “چه جالب! پس اگه زحمتی نیست اگر به من احتیاج داشتید زنگ بزنید با اجازه مرخص می شم.” به صورتش که نگاه کردم، حس کردم که اون هم حالش بهتر از من نیست اما سریع خداحافظی کردم و با سرعت به خونه برگشتم . اواسط شهریور ماه بود و کمر گرما شکسته بود اما من داغ و کلافه بودم. تا رسیدم لباس هام رو با لباس شنام عوض کردم و به طرف حیاط باغ دویدم و با سر توی آب شیرجه زدم. یخی اب که تا مغز استخوانم رسوخ کرد حس و حال نزارم رو برگردوند و کمی سر حالمکرد. آنقدر شنا کردمکه نای فکر کردن برامنمونده بود و بعد هم یک لیوان شیر نوشیدم و توی تختم رفتم و تا خود صبح خواب اتابک رو دیدم. از فردای اون روز دیگه اون آدم سابق نبودم و حسی که به قلبمچنگ انداخته بود یک عشق خانمانسوز بود که طاقت مهارش رو هم نداشتم. حواسمپرت بود و کم حرف و کم حوصله شده بودم. از اون روز به بعد حتی یک ورق کتاب هم نخوندم و سریال مورد علاقه ام که بخش جدایی ناپذیر ی از زندگی روزانه ام بود کنج لپ تاپم معطل موند! مادرم هم دلواپسمبود و سر از کارمدر نمی آورد ، یکهفته به اینحال گذشت تا در یک بعداز ظهر ملس تابستونی اتابک به تلفن ام زنگ زد . اون گفت که با مدارک من موافقت شده و مدرسه تصمیم گرفته من رو به عنوان معلم زبان آلماني استخدام کنه. از خوشحالی بال در آورده بودم، سریع تشکر کردم، اما به نظرماومد که اتابک نمی خواد تلفن رو قطع کنه. بهمگفت: “خانم مایر برگ! ممکنه که برای امضای قرارداد یک جای دیگه جز مدرسه قرار بذاریم؟” من که دست و پام رو گم کرده بودم سریع جواب مثبت دادم اما نمی دونستم که کجا ؟ اتابک عصر همون روز با ماشین شیک اش دنبالم اومد و من رو به کافی شاپ دنجی نزدیک مدرسه برد که پر از کتاب و رمان های رنگ و وارنگ به زبان های مختلف بود. نور قرمز کافی شاپ فضا رو شاعرانه کرده بود و قرار رو از من گرفته بود. اولین بار بود که در موقعیتی قرار می گرفتم که اختیار رفتارم رو نداشتم و حس آرامش همیشگی ام رو از دست داده بودم. سفارش قهوه دادیم و منتظر موندیم. با رسیدن قهوه ها و بلند شدن بوی مست کننده اش اتابک سرش رو بلند کرد، وبا چشم هاش دوباره اختیار قلبم رو به دست گرفت. دست هاش رو آرام روی انگشت های سردمگذاشت، نفس عمیقی کشید وبعد متین وشمرده شروع به حرف زدن کرد. اون گفت که از همان روزهای اول ورودمون به ساختمان سفارت من رو دیده و از دور عاشق چشم های زمردی ام شده، گفت که هر بار برای رفتن به مدرسه از جلو عمارت رد می شده و من رو جلو سفارت در انتظار تاکسی می دیده ، محو زیبایی صورت و سادگی و وقار خدادادی ام می شده. گفت که ماه هاست خواب و خیال رو ازش گرفتم و ماه ها بوده که می خواسته یک جوری با من آشنا بشه اما نمی دونسته که چه جوری می تونه به من نزدیک بشه. برام تعریف کرد که اون هم دورگه اتریشی و ایرانی است و بر عکس من، مادرش از مرز اتریش و ایتالیا می یاد و پدرش ایرانی تباره و درست بر عکس من از اوایل جنگ ایران و عراق در ایران موندگار شده و با فرهنگ ایران خو گرفته. اما اتریش رو همبه خوبی می شناسه و اوقات فراغتش رو اونجا می گذرونده. محو حرف های قشنگش شده بودم و به عشق نوپامون فکر می کردم . عشقی که از شباهت های زندگی و رفتاری غیر قابل باور ما سرچشمه می گرفت. ازشپرسیدم که آیا اون روز خبر داشته که من برای کار کردن در مدرسه به سراغش می رم؟ جواب اون مثبت بود. گفت که هفته پیش برای تمدید گذرنامه پیش رالف بوده و اون جا اتفاقی با ماه بانو هم آشنا شده و راز عشقش رو با اون هادر میون گذاشته و این پیشنهاد ماه بانو بوده که من در کنار اتابک مشغول به کار بشم. خدایا! آرزوی من به حقیقت پیوسته بود. محو چشم های جادویی و اصالت رفتار نجیبانه اش شده بودم انگار که قهرمان رمان های عاشقانه ای که در رویا آرزو یش رو داشتمدر واقعیت جون گرفته بود و و مقابل چشمان عاشقم نشسته بود. به عشق اتابک پاسخ مثبت دادم و از مهرماه همون سال در مدرسه ای که اون مدیرش بود مشغول به کار شدم .عاشق کارم، بچه هام و عاشق رییسم بودم و در آسمان ها سیر می کردم. اتابکی که روزگارم رو به رنگ امید رنگ آميزي کرده بود و عشق رویایی اش سایه سار قلب عاشقم شده بود، درهای دنیای جدیدی رو به روی من باز کرد و من رو با انسانهایی آشنا کرد که صداقت و معرفت، مرام و مسلکشون بود و همه خلاّق و خوشفکر بودند. در میان آن ها با قشر بزرگی از کتابخوان ها، موسیقی دانها ،هنرمندان، حامیان کودکان، نقاش های برجسته و اساتید علم و فلسفه آشنا شدم و
دریافتم که قضاوتم از تهران ،ایران و طرز فکر مردمانش قضاوتی عجولانه و سرسری بوده و قطعا روال چشمو هم چشمی و لاکچری پرستی برای تمام جامعه عمومیت ندارد من با جوان هایی آشنا شدمکه از قداست و اصالت فکر و رفتارشون درس می گرفتم و عاشق معاشرت و یادگیری در جوارشون بودم. محیط متعادل و مطبوع اطرافم باعث می شد که اتابک روعاشقانه بپرستم و حس نجیب عاشقی رو از جانب او دریافت کنم. خوشحال بودم و موفق و در جوار قداست عشق، زندگی ام به کمال رسیده بود.می دونستم که عشق اتابک هر مشکلی رو برای من آسان می کنه و می دونستم که من و او مصرانه برای ساختن جامعه ای بهتر و پویاتر تلاش خواهیم کرد و بی شک در این راه موفق خواهیمشد.
پایان.
ارسال دیدگاه