نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
به نام خدا
دو روزه كه رفتي ! از هر كي پرس و جو مي كنم خبري ازت نداره . آخه تو كه جز من كسيو نداشتي داداشي . اصلا از كجا شروع شد ؟ از اون موقع هايي كه با دعواي مامان بابا از خواب بيدار مي شديم و شب كه با دعواشون مي خوابيديم . مامان باباي تاجرشو مي كوبوند سر بابا و بد و بيراه بارش ميكرد و از اين كه زوري زنش شده بود مي ناليد و تو كه چشمك مي زدي و و به من مي گفتي مامان عصبانيه … الكي مي گه . خانواده ي مامان كه ما رو آدمم حساب نمي كردن و هي به رومون ميووردن كه بابامون راننده كاميونه و تو مي گفتي خودشون آدم نيستن و فحش مي دادي بهشون . يادته يه بار دايي جلوي همه به بابا گفت : “معلوم نيست تو اين شش ماهي كه مي ري جاده با چند تا زن سٓر و سِر داري ؟!” راستي بابا واقعا سٓر و سِري داشت ؟ تو همه ي اينا كه تو پا پس نكشيدي و كنار من بودي فقط بعضي وقتا يواشكي سيگار مي كشيدي . يا از اون جايي شروع شد كه رفتي تى كار پلاستيك زني و نشد . بعدش رفتي شيشه بري و بازم گفتي نشد و آخرشم رفتي شاگردي مغازه دايي و برگشتي كه از بابا پول بگيري تا يه كاري جور كني و بابا داشت و نداد چون مي گفت پولشو حروم مي كني . آخرشم تو رضايت دادي بري سربازي بين اين همه جا افتادي سيرجان ، به قول خودت از شانس بدت ! همون جايي كه هر بار ازش حرف مي زدي مثل بچه ها گريه مي كردي ! آخرشم نفهميدم تو اين قدر نازك نارنجي بودي يا اون جا اين قدر سخت گذشت كه تو ديگه يواشكي سيگار نمي كشيدي ، جلوي همه سيگار مي كشيدي حتي دايي حتي خاله . من به تو نگفتم اما فهميدم اون وقتايي كه يواشكي سيگار مي كشيدي سيگارت بوي سيگار نمي داد ! يا شايدم از جنگ شروع شد . از شب هايي كه بين ني زارا وسط آب كمين كرده بودي تا هواپيماي جنگي رو بزني ، هوا كه روشن مي شد مي گفتي غواصاي دشمن تو تاريكي دوستت رو بي صدا تو آب كشوندن گلوشو بريدند و تو هر بار يواش مي گفتي چرا هميشه به جاي من بغل دستيم مي ميره ؟ تو كه از جنگ برگشتي با كوچكترين حرفي عصبي مي شدي ، به ديوار مشت مي زدي و مامان مي گفت پسر خاله كه از جنگ برگشته نماز شب خوان شده و تو چرا اين جوري شدي ؟! اما نه فكر كنم بدونم از كجا شروع شد . از ظهري كه اومدي اتاقت و ديدي مامان و خاله كمدت رو زير و رو مي كنن و خاله پچ پچ كنان زير گوش مامان مي گه :” معتاد شده… اين سيگار نيست كه مي كشه” و تو كبود شدي ، داد كشيدي ، اتاقو بهم ريختي ، سرت رو به ديوار كوفتي و من گوشه ي همون اتاق ايستاده بودم و با گريه نگاهت مي كردم و تو از خونه بيرون زدي و دو روزه كه ازت خبري نيست ! تير ٩٥
به قلم دکتر فیض شریفی
این مطلب بدون برچسب می باشد.