نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
“سفر از من برنمی گردد “
شمس را بعد از چند سال دیدم .پختهتر، زیباتر و اما ، کمی مشوش بود از دور روزگار… باید برویم به کنگره ی جهانی سلیمانه ی عراق، تو هم هستی؟ – من هم هستم ، چند سالی است که تو ندیده ام …چه سال سلی بود ، چه سال های سياهی بود . چه میتوان کرد .سعی می کند شمس، اندوه ی خودش را بروز ندهد تشويش خود را پنهان می کند . می خواهد پنهان کند . شاید کمی کم حوصله شده است .دیگر دیر می خندد. سوتی می زند ، شعری ، ترانه ای تا خودش را بشاش نشان بدهد . اما گاهی به دریا که می نگری ، جای عميق و آرام دارد ، آدمی را دچار می کند ، دچار هول …نگاهش می کنی و می ترسی شیرجه بروی ، او را رها می کنی ، می روی تا به حال خودش باشد . شمس از آینده می ترسد .می گوید اینها توهم قدرت دارند ، نمی دانند…ادامه نمی دهد .چه کاری ست درگیر شدن با یک خرس وحشی که نمی داند که تو با او کاری نداری . به مرگ می انديشد. عميق می شود :” شعر رنج است. از دل رنج بیرون می آید ، کلمات کم اند کلمات نمی توانند درد و رنج های ما را برآورند، نمی توانند برطرف کنند . سینما به من حال می دهد ، سینما از دل شادی بیرون می زند ” . نگاهش می کنم، می خواهد هرجور ی با این رنج بی پیر درگیر شود :” مگر ما چند سال دیگر زنده هستیم؟ دیگه عاشق شدن ، ناز کشیدن ، دنبال آهو دویدن ، دنبال چشم غزل خون دویدن ، فایده ندارد .
– چه طوری قربان ؟ – وقتی که می بینمت ، حال ام خوب می شود . بهتر می شود ، سعی می کنم بهتر شود .
به هم مشغول شدیم ، ترافیک شد ، دیر شد ، از هواپیما جا ماندیم .یعنی فکر می کنی زمینی می کشیم از سلیمانه تا تهران ، راه گریز نیست ، جای ستیز نیست . باید برویم نکند اینها آن طرف مرز ما را به امان خدا رها کنند؟ – سیگار داری ؟ فندکم را گم کرده ام .من همیشه فندکم را جا می گذارم . – من که سیگاری نیستم .
سردستی حساب کردم ، بیست و هشت ساعت توی راه ، توی ماشین ، توی مرز بودیم .گاهی برمی گشتم به او نگاه می کردم . بی تابم ، کی بره این همه راه ، گاهی خواب است ، فکر می کنم خوابیده است . سعی می کنم تابلوهای راهنمایی را نگاه نکنم و بخوابم .قرص داری ؟ صبح می شود :” ما را به سخت جانی خود این گمان نبود …” شمس می گويد:” سعدی می گويد: ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی…”
گفتم فردوسی می گويد:”
کسی را که عمرش به دو سی رسید امید از جهانش بباید برید …
ناصر خسرو :”
خسته از آنم که شست ( شصت ) سال فزون است تا به شبانه روزها بروم من “
بیهقی می گويد:” چه عمر من به شست و پنج آمده است و نباید در تاریخی که می کنم سخنی گویم که تعصب و تزیدی بکشد …” می گویم :” شمس جان ! در پنجاه تب شدیدی کردم ، چند آمپول زدم که شتر را گلوله پیچ می کرد ، اگر زمان فردوسی ، بیهقی و ناصر خسرو بودیم ، غزل خدا حافظی خوانده بودیم و این قدر کتاب نمی نوشتیم .” -:” چه تفاوت دارد در این خشکسال بنویسی یا ننویسی ، دیگر کسی کتاب نمی خواند .”
می گویم :” شمس جان ! متوجه بودید که ما همیشه جلو بوده ایم ، با چمدان می دویدیم ، می خواستيم به کجا برسیم ؟ “
می گويد:”
برگشتهام از سفر سفر از من بر نمی گردد .”
می گويد:” وقت را از دست نده ، برو در همین پاساژ آپادانا، تاکسی تلفنی هست ، از پرواز باز نمانی ” کتاب ” آن جا که وطن بود ” را توی دستم می گذارد . آن جا که وطن بود ، ” این جا ” چه ؟
حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم خوشا دمی که از این چهره برفکنم… “آن که آورد مرا باز برد در وطنم ” کاش همیشه در راه بودیم :” گرچه ما می گذریم می میریم راه می ماند غم نيست .” این را من گفتم ؟ شمس گفت ؟ نه شاید مال اسماعيل خویی است …
#فیض شریفی ۲۸ خرداد ماه ۱۴۰۱
#فیض شریفی
۲۸ خرداد ماه ۱۴۰۱
نقد و نظر بر دفتر شعر ” تبعید صدا ” شاعر : جعفر محمدی واجارگاهی…
«علت مرگ: نامعلوم» به کارگردانی علی زرنگار در چهار بخش جشنواره بینالمللی فیلم شانگهای نامزد دریافت جایزه شد.
زیر پوست شهر(3)
نیشابور شهری به وسعت تاریخ و فرهنگ تاریخچه نیشابور شهر نیشابور در گذر زمان ، نشیب و فرازهایی چند را پشت سر نهاده و سوانح بی شماری را تجربه کرده ، دیگر بار، ققنوس وار از دل خاکستر ایام بال گشوده ، زندگی نوینی را آغازیده است. نیشابور شهری است خفته در اعماق تاریخ و […]