یادی از استاد منوچهر مرتضوی
با خواندن اشکی به یاد سوران رفته
در حین نوشتن این یادداشت نیز،مثل همیشه به نسل منقرضی میاندیشم که همواره از آنان پیروی میکنیم و شیوه رهروی میآموزیم و طریقی را که آن رهروان خستگیناپذیر با گامهای استوار پیمودهاند،ناشیانه و افتان و خیزان میپیاییم،ولی کمتر به یاد آنها هستیم.میدانیم:
این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند یاران رفته با قلم پانوشته اند
ولی اگر سمند بیوفای دولت چند روزی سرکشیده میرود، نه تنها از همرهان که از آن صاحب قدمان و مقدمان و سالاران قوافل دل و دانش نیز حداقل ،به سر تازیانه،یاد نمیآوریم.(مقصود یادی از سر خلوص و دریغ است،نه یادی به ضرورت و تکلف یا خیال تشبه،یا ادعای انتساب و تقرب).چون این یادداشت پریشان به اصرار و امر مؤکد دوست عزیزم ایرج افشار و به یاد دوست بزرگمان،دکتر محمود افشار یزدی تقدیم میشود و گمان میکنم آنچه بدین مناسبت درباره ی رهروان رفته گفته آید،از هرگونه شائبه نفسانی و اغراض آشکار و پنهان مبرا و منزه و جز تعظیم و عذر تقصیر قابل حمل بر هیچ مقصود و نیت دیگر نخواهد بود،به خود اجازه میدهم اشاره به یکی از آن بزرگان یعنی سعید نفیسی را بهانه قرار داده،یادی از«سواران رفته»بکنم و دریغا گوی آنان باشم،به خصوص که آفتاب عمر به لب بام نزدیک شده و خروش سیل حوادث بلند میگوید که:
مایه نقد بقا را ضمانی و خواب امن را امکانی نیست و آنچه امروز از گفتنش غفلت رود،شاید هرگز گفته نشود.حقیقتی که ملک الشعرا بهار دربارهی«سواران رفته» گفت است،ناگزیر در مورد پیادگانی امثال بنده بیشتر صدق میکند:
آن گَرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
محمد قزوینی که احاطه و تبحری نادر داشت و دقت و موشکافی و استقصا و انصاف و صراحت و عدم اغما و سختگیری علمی را به پژوهندگان آموخت؛و با شیوه تحقیق و نقض و ابراهامهای شجاعانه و صادقانهاش در مورد آراء خود و دیگران، ایمان به اصالت علم و عدم تسلیم در برابر وساوس نفسانی و طمطراق و اعتبارات کاذب را نصب العین ساخت.
بدیع الزمان فروزانفر که جامع قوهی کمنظیر اجتهاد و استنباط و موهبت ذوقی و بحثی بود و تجسسی از جمع بین حشمت و سطوت استادی و رأفت و عطوفت پدری و مرشدی و شاگرپروری؛و این سعادت را داشت که در راه صعود به قلل بعید المثال آثار و افکار مولانا جان سپرد.
ابراهیم پورداود که عمر گرانمایه در راه اشاعه فرهنگ ایران باستان صرف کرد و عشق پرشور به ایران و آزادگی و بزرگواری و اصالت علمی را دور از هرگونه تعصب و خامی و عناد کودکانه در وجود و آثار خود تجسم بخشید.
ملک الشعرای بهار که عناوین بزرگترین شاعر معاصر مشروطیت و یکی از نامورترین سخنوران عرصه شعر و ادب رسمی ایران را به خود مخصوص ساخت و باب پژوهش بنیادی و تطبیقی را در نظم و نثر فارسی گشود و نیل به این مراتب را طراز پیرهن زرکش آزادیخواهی و ایراندوستی قرار داد.
🔷️احمد بهمنیار،آن دریای آرام پهناور که بسیار میدانست و کم مینوشت.احاطه اش بر زبان و ادب و تاریخ ادبیات عربی و تاریخ اسلام کمنظیر و آثار و نتایج ارشاد و تعلیمش از مواهب گرانبها و اسباب ارتقای علمی در طول دو نسل محسوب میشد و مرگ دردناکش،که تا آخرین روزهای زندگی درحالیکه از رنج و فشار در یک جانب مغز از نگاه داشتن سر بدون تکیه بر متکا ناتوان بود، از پذیرفتن شاگردان و راهنمایی آنان با حوصله و صبری ایوبوار خودداری نکرد،حماسه یی بود غم انگیز.
🔷️جلال الدین همایی اصفهانی که تبحرش در اصناف علوم و اقسام فنون،اعم از زبان و ادبیات فارسی وعربی و منطق،حکمت، عرفان،نجوم،هیأت،طب قدیم و احاطه اش بر معارف پهناور اسلامی یادآور جامعیت دانشمندان قدیم بود و برخورداری از موهبت ذوق و طبع سرشار و اعتماد به نفس و توانایی تألیف و تصنیف،مکمل این اوضاع و مراتب.
🔷️مجتبی مینوی که از پرتو جامعیت علمی در زمینهی زبان و ادبیات و تاریخ ایران و آشنایی ژرف با فرهنگ اروپایی و رموز تحقیقات و شیوه کار غربیان و صلابت و صراحت ناشی از علم و آگاهی(نه از عناد و غرور و ادعا)یکی از چند تن معدودی(تقریبا به تعداد انگشتان یک دست)است که از مرزهای تقلید،از شیوه تحقیق مستشرقان و مرعوبیت و مجذوبیت در برابر سیطره علمی آنان گذشتند و به عنوان مرجعیت مسلّم جهانی در عرصه تحقیقات ایران، Autorite dominatrice اشتهار یافتند.
🔷️محمد تقی مدرس رضوی(شاید فرد ماقبل آخر از این بزرگان محیط و متحبر)که به قول خواجه رشید الدین در مکاتبات آستانش در تهران و منزلش در مشهد محط رحال و بوسه جای رجال بود و انزوا و اعتزالش همراه با اشتهار، فروتنی، حیا،سادگی بینظیر و دریاوارش تأم با عظمت و اخلاقی و ازاینروی زندگی بیریا و سیمای با صفایش تجسمی از اصالت و معرفت.
این پیام آوران و بنیانگذاران(یکی دو تن دیگر از همین نسل و مرتبه)و اصحاب راستین آنان چون:عباس اقبالی آشتیانی و قاسم غنی و تنی چند معدود جانشینان متعین و بلافصلشان چون:محمد معین و پرویز ناتل خانلری،چهره های ممتاز و بلا منازع نسلی منقرض و قله های سلسله یی معدوم و نماینده نهضت علمی بودند (از این کاروان رفته که هنوز گرد شتابندهاش در دامن زمان به چشم میخورد،یکی دو تن ماندهاند که زندگیشان دراز باد)که خوش درخشید،ولی دولت مستعجل بود…»
برای این که گمان نرود،از نوشته ها و گفته ها و مصاحبه ها و مقاله ها و یادنامه ها مجمل و مفصلی که به عنوان بزرگداشت و تعظیم و تجدید خاطرهی این دانشوران انتشار یافته،کاملا بیخبرم، اشاره باید کرد که سپاسگزاری و قدردانی از این مباشران و مبتکران این نشریه ها و مصاحبه ها و یادنامه ها که با خلوص نیت و قصد خدمت در این راه،بی هیچ چشمداشت و توقعی،اهتمام ورزیده اند وظیفه اییست،بر عهده ی همه ی دوستداران فرهنگ ایران،و همچنین تحسین همکاران و مشارکان این مجموعه ها و نشریه ها و نویسندگان این مقاله ها که ساعاتی از اوقات خود را صرف این مهم کرده اند و خواهند کرد،فریضیه اییست مسلّم.
ولی بحث بر سر چیز دیگریست،یعنی بر سر انگیزهی ناآگاه بعضی از نویسندگان و خاطره نویسان و علت غایی و مقصود نهایی و جان و روح برخی نوشته ها و گفته ها(و در مواردی بسیاری از آنها)یعنی اگر ایراد و انتقادی مطرح باشد،متوجه چند گروه است که در واقع مظاهرچند نوع عقده روحی(شاید در اغلب موارد خامی و ناپختگی عنوانی سزاوارتر باشد،زیرا مسلّما سوء نیتی در کار نبوده است)محسوب میشوند و اجازه میخواهم،در توصیف این چند گروه از صیغه ی متکلم مع الغیر استفاده کنم تا هم رعایت ادب شده باشد و هم این توهم صددرصد غلط برای کسی حاصل نشود که این درد دل مخلصانه آماج معینی دارد.زیرا در آن صورت نگارندهی این سطور خود باید نخستین آماج و مصداق محسوب گردد.
گاهی تعظیم رفتگان و زنده کردن یاد آن بزرگان را بهانه ی توصیف و تعریف خود و وسیله شرح انتساب و تقرب و اختصاص و احیانا انحصار دوستی و همدمی و همکاری با آنان قرار میدهیم یا بهانه ی دفاع و در سایه ی عظمت نام بزرگان عقده ی حقارت خویشتن را به صورت تهاجم و حمله متعصبانه به دشمنان و بدخواهان آن مرشدان و مرادان و دوستان فرضی خود(دن کیشوتوار)خالی و به نظر خود کسب اعتبار میکنیم و حتا از تفاخر و نازش به آشنایی با همسایه ی دختر خاله و پسر عموی آنان چشم نمیپوشیم و در واقع به زبان بیزبانی و بدون آگاهی از نکتهی معرف النفسی میگوییم:«من آنم که رستم برانگیخت رخش.»
گاهی نیز همان عقده را به طرز و صورت دیگر و کاملا مخالف صورت نخستین یعنی،انتقاد و خرده گیری از بزرگان و غافل از اصل مسلّم«بزگش نخواهند اهل خرد…الخ»خالی میکنیم.(این نوع خامی و نادانی در گذشته بیشتر شایع بود)و به عنوان صراحت و شهامت مرعوب هیچ کس نبودن و استناد به شعار یونانی و باستانی«حقیقت از استاد گرامیتر است»مثلا دقت و شهامت اخلاقی محمد قزوینی را وسواس افراطی،عدم اغماض علمی، دلیری،تندخویی و بیپروایی لطیف مجتبی مینوی را،هتاکی،تکبر، مبارزه طلبی، هوشمندی، سطوت،حاضرجوابی،نکتهسنجی و نکتهگیری بدیع الزمان را،خودنمایی،غرور،جامعیت،پشتکار تحقیق و نویسندگی سعید نفیسی را،عدم تعمق،حاشیه پردازی،خدمت عاشقانه و بینظیر ابراهیم پورداود را،اقتباس عادی و محدود از علمای فرنگ و…مینامیم.و هرگز نمی اندیشیم که تاکنون دهها و صدها تن با ارائه مقالات(و یا افزودن شاخ و برگ اضافی و به اصطلاح عامیانه«باد کردن مقاله»و آن را کتاب و رساله نامیدن و نوشته هایی در حد فقط یکی،دو فصل،بلکه یکی،دو سطر از تألیفات و تحقیقات چون:سخن و سخنوران،فرهنگ ایران باستان، هرمزدنامه، یادداشتهای دوره ی اوستا، غزالینامه، یادداشتهای قزوینی،مقالات قزوینی درباره ی تضمینهای حافظ،نوشته های سعید نفیسی و…(البته غالبا در حد مثال نه مثل)به درجهی دکتر و مراتب استادی و غیره دست یافته اند،و صفات اخلاقی آن بزرگواران نیز هریک تجلی دیگری بود از صفات برجسته و احیانا متضاد و هرچه بودند،ارکان و قلل دانش و فرهنگ ایران بودند.انصاف بدهیم که اگرچه امروز استادان و محققان خوب داریم،آیا میتوانیم مدعی داشتن ارکان و قلل باشیم؟
گفتیم که یکی از بیماریها و عقده های روانی شایع در محیط علمی و فرهنگی ما به عرش رساندن و به فرش فرو آوردن رفتگان و مردگان است که هر دو از عقده ی حقارت سرچشمه میگیرد و مظاهر دوگانه ی حس ارضای غرور و نیاز نفسانی محسوب میشود.
البته مقصود از این بیماری تعظیم همه رفتگان یا تخفیف همه آنها نیست.زیرا بزرگ داشتن یاد و گرامی داشتن خاطرهی خادمان راستین دانش و فرهنگ فریضه یی مسلّم و احساس طبیعی در هر جامعه ی زنده و پویا به شمار میرود و تحقیر و تخفیف همه بزرگان نیز طبعا محال و مستحیل است.بنابراین مقصود ما از این عقده روانی فردی یا اجتماعی،تصور خود را بزرگ کردن و بزرگ دیدن در سایه یاد و نام فردی معین و مشخص از بزرگان علم و ادب است. به هر طریق که اقتضای طبیعت و خواهش نفس باشد،اعم از بزرگ نمودن و خوار شمردن و اعم از بت ساختن یا بر مرده تاختن.
جای تردید نیست که این دو صفت هر دو مذموم است و این دو خصلت هر دو محکوم؛و نخستین علامت ضعف و بیچارگی است و دومین نشانه فرومایگی.
وجود این دو صفت در خامان ره نرفته و ظهور این عقده حقارت در رندان نوآموخته«راهی به دهیست»،ولی جای تعجب و تأسف است که گاهی مردانی که خود ظاهرا راهها رفته و از راه و رسم منزلها بیخبر نبودهاند،در دام نفس افتاده و به قصد افزودن بر قدر و مقام خویشتن و کسب اعتبار بیشتر(درحالیکه قدر وافی و اعتبار کافی داشتهاند و نیازی نداشتهاند)با هتک حرمت رفتگان و تاختن بر مردگان،از قدر و اعتبار خود کاسته اند.سالها پیش یکی از فرزانگان که در ادب فارسی و تازی مقامی و بین فضلا نامی داشت،پس از وفات قزوینی تصحیح مرزبان نامه را مورد انتقاد شدید قرار داده و شاید با این اطمینان که«بر نیاید ز مردگان آواز»بر قزوینی،خرده ها گرفته و به قوت قلم جای شکی باقی نگذاشته بود که مرحوم علامه نسبت به بسیاری از بدیهیات جاهل و احیانا از سادهترین و ابتداییترین مسائل غافل بوده است.تا جایی که مثلا متوجه نبوده در زبان فارسی«دوصد»صحیح و مستعمل نیست و آن را «دویست»میگویند…»
من شک دارم که اگر قزوینی زنده بود،چنین مقالاتی نوشته میشد و یقین دارم که اگر هم نوشته میشد،جام انتقاد اینچنین از شرنگ بیپروایی و گستاخی لبریز نمیبود؛چون عادت و طبیعت بشر همواره چنین بوده که جولان و رجزخوانی در میدان خالی از حریف را ترجیح داده است.امّا این که چرا مردان عاقل و فاضل گاهی،بی هیچ موجبی و نیازی از طریق مشت بر سندان و نیشتر کوبیدن و بر سر مژگان یار انگشت زدن درصدد افزودن بر قدر خویشتن برمی آیند،جز این چه میتوان گفت:که«کل یعمل علی شاکلته».ظاهرا در این جوی همیشه همین آب روان بوده و عادت مذموم مرید طاعت بیگانگان بودن و گوهر هم را به سنگ شکستن،خصلتی معهود در میهن ما به شمار میرفته است، وگرنه صائب تبریزی با بیانی حسرتآلود آرزو نمیکرد که:
خوش آن گروه که مست بیان یکدگرند ز جوش فکر،می ارغوان یکدگرند نمیزنند به سنگ شکست،گوهر هم پی رواج متاع دکان یکدگرند
و فراموش نکنیم مردانی چون: قزوینی،پورداود،فروزانفر، مینوی،نیما،شهریار و… لا محاله پاسداران گوشهیی از ادبیات و فرهنگ ایران و آبیاری کنندگان این کشتزار و مرغزار بوده اند، گاهی خندیدند و گاهی گریستند،ولی دل از قله قاف و گوشه غار خود برنکندند.چه زیبا و غمانگیز است.خطاب آن غارنشین به آن قافنشین
نیما،غم دل گوه که غریبانه بگرییم سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم من از دل این غاز و تو از قلهی آن قاف چندی به هم افتیم و به جانانه بگرییم.
منبع: مقاله از منوچهر مرتضوی، حافظ مهر ۱۳۸۴ شماره ۱۹
ارسال دیدگاه