یادداشت های یک نویسنده

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران، “گزارشی از نمایشگاه کتاب تهران و فستیوال بین المللی گلاویژ به قلم “استاد فیض شریفی”

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران...

بخش نخست :

ناشران ام مرا گفتند:”

بهتر آن است که زودتر شال و کلاه کنید و به نمایشگاه کتاب بیایید…”

چند کار به تعويق افتاده داشتم که هنوز بعد از بیست و اندی روز بر زمین گذشته ام ولی رفتم و آمدم .
چند سال بود که دوستان ام را ندیده بودم و دوست داشتم حاصل کار و حاصل عمرم را درو کنم و بردارم و ببینم ، رفتم و آمدم .
مثل همیشه شلوغ بود و حواشی شلوغ تر ، در ازدحام جمعیت بودم .
با دوستی اول قرار داشتم که او را ببینم .می خواستم تند و تیز از کنار انتشاراتی که کتاب داشتم بگریزم ولی وقتی دوست ام گفت :”

با این شمایل و هیکل در هرجا دیده می شوی، عنان را گران کردم و بعد آهسته تر به اطراف و اکناف نگریستم .
روی علائمی مرا می دیدند و دیدار میسر می شد و بوس و کنار هم و جوانان و میان سالان و پیرانی هم در این میان می دیدم که کتابی در دست داشتند و به دنبال ناقد می دویدند و گاهی با جسارت بیش تر گوشی همراه خود را به رفيق شان می دادند و از من می خواستند که شعری را از آنها تلاوت کنم .
عرق از چهار ستون بدن ام سرازیر شده بود و راه گریز و جای ستیز نداشتم .
دوست مهربان من ، مرا به سمت دستشویی هدایت کرد و گفت :” برو آبی به چهره ی مبارک ات بزن و چند صباحی در آن جا بنشین شاید حال ات به شود .
صف توالت طولانی تر از صف خریداران کتاب بود .خواستم برگردم که کاتبی فرهنگور از کنارم رد شد و به طعنه و خنده گفت‌:” بنازم کروات را …برو آن جا که ترا منتظرند .”

مقصودش توالت فرنگی بود که کس به آن عنایتی نداشت .
وقتی با مکافات از دستشویی بیرون آمدم ، چند نفری از شاعران خرد و کلان، ما را به محاصره در آوردند و پس از طنز و طعنه و لیچار ، هر کدام شعری خواندند و کتابی زیر بغل مان گذاشتند و گفتند :” این کتاب ها به چاپ چندم و اندی رسیده است و ناشران مان ندارند ، بگیر و مطلبی بر آن علاوه کن و در این معامله تقصیر مکن .
داشتیم به سالن می رفتیم ، دو نفر از شاعران و نویسندگان که هردوان را نمی شناختم سلام و علیکی کردند و فصلی مبسوط از کارهایشان را برایمان تشریح و تبیین کردند و یکی شان که جوان تر بود کتاب قطوری را از خورجین بیرون کشید و توی دست مان گذاشت.
عکسی با هم گرفتیم و با بوسه های غليظ و شداد خداحافظی کردیم و خودمان را به سالن نمایشگاه رساندیم . هنوز چند گام به پیش ننهاده بودیم که یکی از شاعران به نام با غيظ غليظ مرا خطاب قرارداد و در میان ازدحام جمعیت فریاد زد که : ” جناب فلانی ! از شعر من در آینده سخن بسیار خواهند گفت …”
شاعر والامقام ، گوشه ی چشمی به رقیب اش داشت که داشت برای دوستداران اش چشم و غمزه و لب و لوچه می آمد و دل رقیب را با این کار به درد می آورد .
داشتم در می رفتم که یکی کتاب شعر زمانی در دست داشتو می گفت که :” من سال هاست دنبال‌ تو می گردم و باید این کتاب را به توقیع مؤکد کنی و عکسی …”
نمی توانستم او را در بغل نگیرم که به قول سعدی شیرازی ، یار موافق بود و ارادت صادق ، مجرب بود و در دانشگاه تدريس می کرد.
چشم به چشم می کردم که یکی از ناشران را ببینم . دوستان کتایفروش گفتندی:” حال شان خوب نیست ، یکی دو روز دیگر می آید و یکی شان ده کتاب شعر از شاعران متعارف ، متوسط و مفلوک، توی دست مان گذاشت و گفت :” این کتاب ها را به کسانی می دهیم که چند کتاب از ما بفخرند ( مقصود ایشان ار بفرخند، بخرند و بفروشند بود ) .
رفیق کناری ام عصبانی بود که :” چرا همه ی کتاب ها را به او می دهم ، مگر من نوکر تو هستم ، از کت و کول افتادم.غلط کردم که چند قدم به دنبال تو راه افتادم .”

توی راهرو دستگاه سنج و سرود راه انداخته بودند ، چند نفر از پشت روی شانه‌ ی ما زدند که :” تشریف بیاورید به انتشارات(؟) . تا به شما کتاب های خودمان را تقدیم کنیم .
توی حجم عظیم مردم گم شدیم و گم شان کردیم ، داشتیم می رفتیم که پیدایمان کردند .گفتند :” بیایید توی انتشارات…”
چند نفر و چندین کتاب روی میز بود و یک صندلی .
بیتی به طنز برای ناقد و شاعر محترم خواندم :”

خوش و خوب آمدی رابینات رانات
به سوی مردم مازندرانات .”

آخر چرا نام این جا را ” انتشارات ” می نامید .
عصبانی شد. رفتيم سلانه سلانه به آن جاهایی که کتاب‌ و کتاب هایی داشتیم .یکی از دوستان به رفیق رو به رویی اش اشارتی کردی که :” فیلم بگیر تا فلانی هم صحبتی بکند …”
یکی دو نفر کتاب های ما را در دست داشتند که امضاء کنم .
برنامه به درازا کشید و آن دو نفر هم پرکشیدند.
تشنه و گرسنه به نشر خودمان رفتیم و آبی نوشیدیم . دوست کناری مان، کتاب ها را روی کتاب‌ های انتشارات ما نهاد و بی خداحافظی، فرار را بر قرار ترجیحات داد و از میدان حادثه‌ گریخت .

فيض شریفی
۱۱ خرداد ۱۴۰۱