سمیه سلگی شاعر لر زبان

اشعار شاعران مخاطب لر زبان ایران در رسانه ایرانیان اروپا

بانو "سمیه سلگی" با نام هنری "سایه" شاعر، طراح و نقاش ایرانی، زاده‌ی ششم فروردین ماه ۱۳۷۱ خورشیدی، در شهر نهاوند و اکنون ساکن بروجرد است.

بانو “سمیه سلگی” با نام هنری “سایه” شاعر، طراح و نقاش ایرانی، زاده‌ی ششم فروردین ماه ۱۳۷۱ خورشیدی، در شهر نهاوند و اکنون ساکن بروجرد است.

ایشان در کنار سرودن شعر، تدریس طراحی می‌کند و تاکنون دو عنوان کتاب از او چاپ و منتشر شده است:
– قافیه می‌چکد
– عود کنار زیر سیگاری

▪جوایز و افتخارات:
– رتبه‌ی نخست جشنواره‌ی غریب کوفه
– رتبه‌ی نخست جشنواره‌ی ملی خانواده
– نفر برگزیده‌ی جشنواره کاروان نیزه
– تجلیل شده در همایش چهره‌ی برتر شعر کشوری
– برگزیده‌ی چندین دوره‌ی متوالی شعر جوان کشور
– تجلیل شده در همایش مفاخر غرب ایران
و…

▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
طنابی پاره در چاهم قراری بی‌سرانجامم
گلیمی کهنه بر دوشم قبای ننگِ بی‌نامم

از این نیرنگ بازی‌ها من آن همواره محکومم
قراری بی‌وطن هستم که از دیدار محرومم

شراب ناب بی‌شیراز انارستان بی‌ساوه
شکوه تخت بی‌جمشید درفشِ مانده بی‌کاوه

خزانی در افق رفته بهاری بی‌گل و لاله
نگاهی مانده بر دیوار سکوتی مانده در هاله

هوای ابر بی‌غرش غنای ساز بی‌رونق
نگینی دور از انگشتر غریب ملک بی‌زورق

شبیه برگ پاییزی کلاه بی‌کیان در باد
شبیه منبری خالی خدایی بی‌اذان در باد

نه از نی ناله‌ای در گوش نه گوشی داغدار نی
قرار بی‌قرار ما کجای دوستی‌ها، کی!؟

تو را گم کرده‌ام اما به زودی باز خواهم یافت
من از اندام این رویا شکوهی تازه خواهم بافت.

(۲)
ایستگاهی شلوغ و بی‌مقصد از نمی‌دانم و نمی‌فهمم
مقصد قهرمان بی‌قصه انزوایِ حقیقی آدم

شهر در پرسه‌های بی‌مورد قصه‌ها را عقب جلو می‌برد
گیج از این سکوت بی‌فریاد جسممان هی تلو تلو می‌خورد

شهر نه، یک امید نامعلوم از عدم تا ابد پر از بن‌بست
هر خیابان تپیده در خوناب خون بها حرف‌های بی‌پرده است

عابران در عبور یکدیگر سایه‌هایی کنار هم شده‌اند
مثلاً بغض‌های بی‌توجیه گریه بودند و زیر و بم شده‌اند

رنگ از رنگ چهره‌ها گم شد که مسیری به انتها برسد
دور تا دور باورش پیچید تا نهایت به ابتدا برسد

شهرها از کلیشه‌ها لبریز مثل دیوارهای سیمانی
خانه‌های بدون جلوه شدیم بندهایی بدون زندانی

جانِ‌مان روی دست‌مان افتاد مثل ماهی که روی ساحل مرد
چشم در چشم‌های اقیانوس مرگ خود را شبیه بغضی خورد

در کمرگاه جاده‌ی هر شهر رد پاهای خسته از راه است
رد پاهای رگ به رگ شده که مقصد راه‌هایِ‌شان چاه است

ما اگر خوب، ما اگرچه بدیم رهگذار مسیر غم هستیم
درد و غم‌هایِ‌مان شبیه هم است همه زندانیان هم هستیم

باشد از این مسیر تنگاتنگ راه به پشت ابرها ببریم
پشت رویای عشق و آزادی آسمانی بزرگ را بخریم.

(۳)
عشق من صبر کن این بازی نکبت‌زا را
تا بسازیم پس از این همه غم، فردا را
حیف تو، حیف من و این شب دیوانگی‌ام
حیف که دوری از این خلوت پروانگی‌ام
حال یک ساعت صفریم که خاموش شده
عقربه روی هم افتاده و بیهوش شده
خواستی مظهر آزادی و عرفان باشی
جان بپاشی و پیام‌آور هر جان باشی
درد، تنهایی تو بود که تنها ماندی
بیشتر از همه پارو زدی و جا ماندی
بغض داری که چرا زیر لگد له شده‌ای
که کبوتر شدی و گم شده‌ی مه شده‌ای
زیر پیراهن خود قلب نه آتش داری
شب نه، در هم شده‌ی تشنگی و بیماری
تیشه‌ی عشق اگر تشنه‌ی فرهاد تو بود
زیستن درد بزرگی‌ست که همزاد تو بود
مهر در سینه‌ی تو مشق غزل‌خوانی داشت
اشک در چشم تو هر ثانیه مهمانی داشت
سال قحطی زده بودی که به غارت رفتی
شاه بودی که به دامان اسارت رفتی
خیزش موج به دریای اصالت بودیم
ما دو پیغمبر در حال رسالت بودیم
ما دو تا خمره، دو تندیس، دو تا جام بلور
ما دو گرد آمده از حسرت شب‌هایی دور
لبِ‌مان بوسه‌ی می را به عزیزی نچشاند
چشمِ‌مان پای کسی را به تلاقی نکشاند
خواستی از خط اوهام به بودن بپری
واژه باشی و در اندام سرودن بپری
رجز خواستن خواسته‌هایم بودی
لرزش عقربه‌ی قبله نمایم بودی
دیر شد ماه جوان… برگ بزن این شب را
پاشو… پاشویه کن این سوخته‌ی در تب را
پاشو از نو به من آویز تخیل‌ها را
گل شو از گوشه‌ی لب گریه‌ی بلبل‌ها را
شعر باش و همه جا جار شو از شعر شدن
روحِ‌مان هر دو یکی بود ولی در دو بدن.

(۴)
ما سکوتیم و صداها مخفی‌ست در کلامی که هجاها مخفی‌ست
تا زبان رنگ بیان می‌گیرد شعر در ما جریان می‌گیرد
صحنه در دست غریبی افتاد یاد چشمان نجیبی افتاد
گله از راه گلو آهی شد در دل خاطره‌ها راهی شد
شاخه را شوق هزاری ندمید سال بودیم و بهاری نرسید
داخل این همه شک و عصیان خانه‌ی من شده انگشت نشان
رد تکرار که بر خانه نشست استخوان توی گلو بود و شکست
خانه‌ام خانه‌ی دلگیری‌هاست که جوانی من این پیری‌هاست
خاطرات تو غمی جانکاه است خانه‌ی بی‌تو اسارت‌گاه است
درد این خانه تقلای تو بود دوری از چهره‌ی زیبای تو بود
خیره به خاطره‌ای دور شدم رفتم از پیش تو… مجبور شدم!
خانه کابوس شد و خواب شدم وسط خواب تو پرتاب شدم
آتش از شعله‌ی من می‌ترسد چشمم از رعشه‌ی تن می‌ترسد
آخر عشق تو درگیری بود حکم او حکم زمین‌گیری بود
وسط هجمه‌ی تنهایی‌ها اشک بود و غم رسوایی‌ها
در دلم همهمه پیدا می‌شد دیدن عشق تمنا می‌‌شد
بخت با ناله‌ی ما ساز نشد عشق بودیم که ابراز نشد
برگ بودیم که سیگار شدیم قرص بودیم که بیمار شدیم
قرص‌ها در بدنم حل می‌شد مرگ‌هایی که معطل می‌شد
مغزم از درد به خود می‌پیچید رگم از خون خودش می‌ترسید
خانه‌ام دور سرم می‌رقصد بالش از گریه‌ی من می‌ترسد
تخت‌خوابم که پر از بی‌خوابی‌ست ساعتم می‌دود از بی‌تابی‌ست
عطر در جای خودش خالی شد له شدن سهم گل قالی شد
خفقان یقه‌ام توی کمد ساعتم قفل به دستگیره‌ی خود
شالم از پود خودش در رفته حالم از حوصله‌ام سر رفته
بوسه‌ای باش که لب پَر می‌شد آسمانی که سبک سر می‌شد
ماهیانی که هوایی شده‌اند تیر باران هوایی شده‌اند
بال پرواز شدن از آب است از گل آلودی این مرداب است
رود را راهی سد می‌کردند حکم به زاد و ولد می‌کردند
اتفاقی که پر از تکرار است و پرستار خودش، بیمار است
نسخه‌هایی که شلوغش کردند کور مغزی که نبوغش کردند
بدنم له شده در شب‌هایی که تو در خوابی و من تنهایی
درد را می‌خورم از دارویم مرگ حق است ولی ترسویم
ترس دارم که بمیرم از ترس چِقَدَر درس بگیرم از ترس!
کوه هستیم و نشان کل نیست شیهه‌ی اسب در این جنگل نیست
دل به دریا نسپردیم و گذشت سهمی از عشق نبردیم و گذشت.

(۵)
فکر کن نشعه‌ی خوابی و به رویا بپری
فکر کن خانه‌ی خود را به شبستان ببری
رشته‌ات قطع شود از همه جا و نَبُری
یک مُسکن بشوی، درد کسی را نخوری
فکر کن عاشق چشمت بشوند و بروند
خوب یا بد همگی دوست و دشمن بشوند
فکر کن عامل عصیان زمین‌ها باشی
از همه طرد شوی خسته و تنها باشی
از دروغی بپری روی فریبی دیگر
حاصل ضرب شوی توی ضریبی دیگر
سایه‌ها را بروی تا برسی به مرداب
در لجن گیر کنی غرق شوی داخل آب
در دل خاطره‌هایش بشوی دست به دست
از سرت رد بشود زندگیِ مرده پرست
در جراحت بروی کفر تو عریان بشود
تا دروغت به دروغ عاشق انسان بشود
در خودت گم بشوی تا به تعفن برسی
همه را له بکنی تا به تفنن برسی
داخل حوضچه‌ای شوم شناور بشوی
وسط هجمه‌ی این درد شناگر بشوی
آن قَدَر گند شوی که همه را عق بزنی
با لجن خوار در این آبله پاتوق بزنی
داد را گریه کنی و نرسد به دادت
از خودت قطع شوی، قطع شود فریادت
چاره را ضجه شوی از همه جا رانده شوی
ساده دل باشی و هی گرگ صفت خوانده شوی
به غلط خوانده شوی هر چه که خوبی بکنی
وسط فرق جهان میخچه کوبی بکنی
چهره‌ات طرح شود، طرح تعارف بشود
فاجعه رخ بدهد باز تصادف بشود
به خودت بَر بخوری، بَر بخورد به شرفت
از خودت سُر بخوری، غرق شوی در هدفت
دق کنی لای نگاهی که نگاهش هیز است
حس کنی فصل بهار است ولی پاییز است
با تو جانی بشود قصد به جانت بکند
عاشقت باشد و بی‌شبهه خیانت بکند
حس کنی توی لجن‌زار خودت غرق شدی
کینه‌ای‌تر شده‌ای زایده‌ی فرق شدی
خسته باشی و تنت تشنه‌ی باران باشد
حس کنی توی سرابی و بیابان باشد
عقده‌ای‌تر بشوی در دل این تنهایی
تا ابد گریه کنی و نرسی به جایی
جیغ از پنجره‌ها پرت شود روی زمین
مثل افتادنِ یک اشک پر از شک و یقین
جسدت شعر شود قائله خاموش شود
سهم دیدارت از این عشق کفن پوش شود
از تو با بغض گلو خورده به جز شعر نماند
هیچ‌کس جز تو مرا از سر احساس نخواند
شرح این صفحه‌ی صد درد یکی از صد بود
تو نبودی و بدون تو هوایم بد بود
من نمی‌خواستم این قدر هوا بد بشود
من نمی‌خواستم این جزر شدن مد بشود
من نمی‌خواستم این رود به دریا برسد
روز رفتن بشود آخر دنیا برسد
موج بودم که به مرداب توقف رفتم
خنده بودم که به دنبال تأسف رفتم
ماه بودم که رخم زینت این پنجره بود
شعر بودم نفسم حرمت این حنجره بود
فکر کن مست شوی، مستی‌ات از خون باشد
محتسب مست و جزا خواه تو مجنون باشد
ول کن این خاطره را، شهر و خیابانم را
و به هر چیز که بسته‌ست به تو جانم را
عشق من، آینه‌ی هم قد این تنهایی
کام ته مانده‌ی سیگار لب هر جایی
بوسه‌ی آخری‌ات بر لب من خالی شد
بوسه‌ام از دهنت تف شد و گِل مالی شد
چرخه‌ی حیرت من از همه‌ی جریان‌ها
مثل چرخیدن کور است سر میدان‌ها
خاطرات شب و دلواپسی‌ام تکراری‌ست
این همه دلهره‌ی بی‌کسی‌ام تکراری‌ست
از همه پرت شدم تا به تکامل برسم
یک جهان صبر شدم تا به تحمل برسم
آخر غصه‌ی من رقص جنون در شادی‌ست
آخر قصه‌ی من معجزه‌ی آزادی‌ست…

(۶)
در حرف‌های من تأمل کن
این حرف‌ها، حرف عجیبی نیست
پیراهنی بی‌دکمه تن کرده
آن کس که در فکرش فریبی نیست
این برگ‌ریزان‌های بی‌هنگام
روی زمین آثار خوبی نیست
هر کس درون خود کسی را کشت
این قتل‌ها آمار خوبی نیست

نسلی درون قرن‌ها مانده
جیغی که مانده پشت یک تاریخ
ما نسلِ در خود خودکشی کرده
نفرین شده‌ایم از بُن و از بیخ

یک سایه رد شد از کنار در
دزدید نور لاغری مرده
تاریکی مطلق… نمی‌بینم
یا چشم‌هایم را کسی برده؟!

دیگر درختان را نمی‌خواهیم
کابوس مردن روی تکرار است
خشکیده باشد یا درختی سبز
تصویر او‌‌ یک چوبه‌ی دار است

من عاجزم از این سکوت سرد
من عاجزم از حنجره‌ای خُرد
حرفی که داریم و نمی‌گوییم
در پشت پرده پنجره می‌مُرد

شهرم شبیه پرتو درمانی‌ست
این واکنش موی مرا می‌چید
هر چند در بازار بلواها
آیینه هم من را نمی‌فهمید

آیینه‌های مات و نامفهوم
معنای نامعلوم من هستند
روح من از تصویر، پنهان نیست
تصویر‌ها لای کفن هستند

من سایه‌ای در هاله‌ی نورم
یک قطره‌ی تنها که در دریاست
تحریم هستم از همه دنیا
مثل زنی که واقعا تنهاست

تنهایی‌ام کابوس رودی بود
که ختم می‌شد به کویر لوت
با موریانه زندگی کردم
هر روز خود را داخل تابوت

شب در مسیر ظلمتم گم بود
آن‌قدر تاریک است فردایم
من مطمئنم از پس این شب
بی‌عشق و رویا بر نمی‌آیم

آزادی‌ام رویای بن‌بستی
بی‌زمره از تصویر میدان بود
چیزی که من دنبال او بودم
تصویر زیبایی از انسان بود

در من زنی به وسعت تاریخ
در من زنی به حالت تکفیر
افتاده در بند تلاطم‌ها
با دست‌هایی خسته از زنجیر

ما در سکوتی مرده مدفونیم
زیر خس و خاشاک نفرین‌ها
فرهادها دق می‌کنند این‌جا
از چیدن گیسوی شیرین‌ها.

(۷)
من هجمه‌ی تابوت و کابوسم
در خواب‌های تلخ اهریمن
من لذت بیداری محضم
در مغز تیپا خورده‌ی یک زن
..
زن با جنون و شعر مخلوط است
بیدارِ در یک خواب ناهنجار
بیمارِ قانون‌های بیمار است
جهل و خرافات است در اجبار

تردیدها را خودکشی کردم
تا اعتصاب تازه‌ای باشم
باید بکوبم بر مدار خشم
با مشت، هر اندازه‌ای باشم

دور از حواشی با ندای عشق
تنهای بی‌امید، با من باش
با من خطر کن زندگی‌ات را
بی‌شک و بی‌تردید با من باش

این‌جا هوای دلخوری دارد
دائم به رویم فحش می‌پاشد
لبخندهایم را نسوزانید
شاید که سهم دیگری باشد

با حرف‌های مانده می‌پوسد
این نقطه‌چین با قرن‌ها تفسیر
او را کسی این جا نمی‌فهمد
قربانیِ بی‌جرم و بی‌تقصیر

شهری که به بن‌بست بر خورده
از مردمانش مرده می‌سازد
تنها صلاح مردمش صبر است
شهری که دارد رنگ می‌بازد

این‌جا زنی در من شبیه من
این‌جا زنی در خانه زندانی‌ست
تصویر من در من گره انداخت
تصویر من بغضِ پریشانی‌ست

در ما جوانی سال خورده بود
با قلب پیر خود رقابت داشت
با این که در ظاهر جوان هستیم
غم هم چنان با ما رفاقت داشت

دیشب زنی از پرتگاه شهر
از پاره‌هایش بر زمین افتاد
چون آسمانی خودکشی کرده
سیاره‌هایش بر زمین افتاد
،..
یک تکه از زهره زمین خورده‌ست
پروینش از گردش فرو افتاد
دیشب که ماهش در افق گم شد
این کهکشان از جستجو افتاد

ماهیم و بی‌رونق‌ترین هستیم
ابریم و در باران نمی‌کوبیم
غمگین‌ترین بغضم همین‌ها بود
غمگین نشو ای مرد، ما خوبیم

غمگین نشو، من آسیابی را
با اشک‌هایم زنده خواهم کرد
من زنده رودی بی‌طرفدارم
در خنده‌ی دق کرده‌ی یک مرد

در من نشان بی‌نشانی را
تاریخ ظلمت‌ها نشان کرده
من زندگی کردن پس از مرگم
شب در گلویم استخوان کرده

من رستن یک شاخه گل هستم
روی مزار بی‌شکوه زن
در من طلوع نور نزدیک است
از شانه‌های مثل کوه زن.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
دبیر سرویس شعر اقوام (لری)
.