یادداشت های یک نویسنده

داستانک “آن مرد” به قلم استاد فیض شریفی

حالا چندر غازی حقوق تقاعد می گیرد ، صبح معمولأ هشت بلند می شود ، توی آینه راهرو را نگاه می کند ، به موهایش دست می کشد ، بروس می کشد ، به توالت می رود ، موهای پريشان اش را آب می زند و با دست صاف می کند ...

داستان ” آن مرد “

حالا چندر غازی حقوق تقاعد می گیرد ، صبح معمولأ هشت بلند می شود ، توی آینه راهرو را نگاه می کند ، به موهایش دست می کشد ، بروس می کشد ، به توالت می رود ، موهای پريشان اش را آب می زند و با دست صاف می کند ، با موگیر چند نخ مو را از صورت بر می دارد و چند نخ سفید ابرو را توی دستشویی می ريزد، لبخند می زند، انگار از خودش ممنون است که در دوران پیری ، یک توالت شخصی دارد ، توی دوران کودکی و نوجوانی نمی توانست این قدر در توالت تأمل کند ، خانه شلوغ بود و مادر فحش می داد .
آبی به صورت اش می زند گاهی با خشم ولی یادش می آید که دکتر روانکاو به او گفته بر خودت مسلط باش، چون خشم و غیظ برای پروستات و قلب ضرر دارد .
می رود آشپزخانه، کتری برقی را روشن می کند ، نان سنگک کنجدی را از فریزر بیرون می آورد ، توی ماکروفر می گذارد .یک تکه پنیر را توی پشقاب می گذارد ، چند گردو را می شکند و هوله را بر می دارد و به حمام می رود .روی صندلی پلاستیکی می نشیند ، با خودش حرف می زند و هوله را روی سرش می گذارد. لباس‌ هاس شسته را روی جا رختی آهنی بر می دارد ، یک تکپوش و یک شورت را انتخاب می کند ، می پوشد و به سالن بر می گردد .تلویزیون را روشن می کند ، هنوز خبرهای دیروز است ، دلار چهل و پنج هزار و دویست تومان است ، سکه بیست و پنج هزار و دويست…تومان است . وزیر کشور گفته کاخ دلار و آمریکا فرو می ریزد …رئيس بانک ملی … رئيس مجلس ، رئيس اتحادیه ی اروپا، رئيس…گفته اند زرشک !
تلویزیون را خاموش می کند و یک لقمه نان و پنیر و گردو سق می زند ، مثل همیشه است. کره و عسل و مربا هم برایش زیان آور است ، کلسترول و گلیسرین دارد .
چایی می ريزد و به واتساب و تلگرام و اینستا سری می زند ، اینترنت کند است .به چند پیام جواب می دهد ، چند کتاب را غلط گیری می کند ، چند اصلاحيه ی ارشاد را درست می کند :” این جا را تغییر دهید که نوشته‌ اید بیدل دهلوی به بهشت و جهنم توجهی نداشت ، این جا هم که نوشته‌ اید تفاوتی میان مسلمانان و هندوها قائل نبود ، حذف کنید …”
ابلاغیه ی آناکارنینا :” ترکيب…پتیاره ” را حذف کنید .
ابلاغیه ی بزرگ علوی ” نگاه پسان و ارتجاعی ” را حذف کنید .
” پياله ی شراب ام ” را بر می دارم ، را یا حذف کنید یا یک کلمه ی دیگر را جایگزین کنید ، می نویسم :” پياله ی تشنگی ام را بر می دارم .”
مرد ،چند حذف دیگر هم انجام‌ می دهد .چایی سرد شده است .چند تلفن را جواب می دهد .با خودش می گوید :” جای مردان سیاست بنشانیم درخت تا هوا تازه‌ شود .” شلوار و کاپشن اش را می پوشد و به کوچه باغ می رود ، چند عکس می گیرد و با یک سگ مؤدب ولگرد که صاحب اش ، او را از باغ بیرون کرده است قدم می زند ، به کنار چلوکبابی توقف می کند ، دو کوبیده مرغ و گوسفند می گیرد ، کوبيده ی مرغ را به سگ سفید و زرد می دهد ، خودش هم یک لقمه کوبيده ی گوسفندی می خورد . یک کیلو کشمش، دو کیلو و نیم انار رباب قصر دشت می خرد و یک بسته شيشه ی دلستر تلخ و به گلفروشی نگاه می کند ، کسی را به یاد نمی آورد که برایش گلی بخرد ، به خانه بر می گردد .
روی مبل لم می دهد ، چند شعر می خواند ، یکی دو شعر می گوید و یک داستانک می نویسد و پتو را بر سر می کشد ، خواب اجق وجقی می بیند ، بیدار می شود .
ساعت چهار عصر است ، تلویزیون را روشن می کند و فوتبال چلسی و لیورپول را نگاه می کند .
غروب می شود ، خیارها را رنده می کند ، ماست و فلفل‌ و نمک را قاطی می کند ، دلستر را روی میز می گذارد ، یک کتاب شعر را بر می دارد ، چند خط زیر چند شعر می کشد ، قلم موبایل را مثل شمشیر از غلاف بیرون می کشد و نقدی سردستی بر کتاب‌ می نویسد و برای روزنامه‌ می فرستد .انگار توی دلستر و آن زهرماری قرص خواب آور ریخته اند چرت می زند و از بوق بلند یک ماشین باری بر می خیزد .” شاعر ز جا جست و مدادش توک اش شکست “.
زن اش از جایی آن سوی مرز می زنگد:” این قدر اینها را نخور ، کومت ” شکم ات ” پوکید . ..”
زن چند فرمان دیگر صادر می کند .مرد فقط گوش می کند و گوشی را روی میز جا تلفنی می گذارد. چند فحش چارواداری می دهد و به خودش می خندد. خیلی گرسنه است .یک سیب زمینی گنده بر می دارد ، تکه تکه می کند و سرخ می کند .یک انار می خورد و به به می گويد. کتابی کنار دست اش بر می دارد و از روی بی حوصلگی پایان یک داستان را فوری می خواند :” دود پیپ اتاق را تاریک کرد .سرفه هايش ممتد شدند .همزادش کف دست هايش را حنا مالاند.
پدر بزرگ پتوی چهار خانه را تا روی موهای قرمزش بالا کشید .پکی محکم به سیگار خاموش، زده شد و قاب عکس‌ بعد از چند بار تکان خوردن ، از حرکت‌ ایستاد .”

#فيض شريفی
سوم بهمن ماه ۱۴۰۱

نویسنده ::فیض شریفی