یادداشت های یک نویسنده

داستانک “دف” به قلم استاد فیض شریفی

هر وقت می رفتم پیش اش برام ساز می زد .فقط نگاهم می کرد و ساز می زد . من سرم پایین بود .نمی توانستم توی چشم هایش نگاه کنم. رنگ چشمان اش در یادم نبود...

داستان ” دف “

هر وقت می رفتم پیش اش برام ساز می زد .فقط نگاهم می کرد و ساز می زد .
من سرم پایین بود .نمی توانستم توی چشم هایش نگاه کنم .رنگ چشمان اش در یادم نبود ، الان هم نیست .رنگ چشم هاش احتمالا عسلی بود یا سیاه ، شاید هم قهوه ای ولی می دانم سبز – آبی نبود .
از چشم های سبز – آبی دریایی می ترسیدم ولی از دیدن چشم های دیگر تن می زدم ، شرم می کردم .
من به چشم ساغر نگاه نمی کردم .از سه تارش هم گاهی بدم می آمد .دلم می خواست سازش را کنار بگذارد و به من بگوید بیا سرت را روی پاهایم بگذار و استراحت کن .
آن روز هم روی چمن ها بی هوا سرم را روی پاهایش گذاشتم .
فکر کنم کمی حیران شد و پس از چند لحظه ای به من گفت:” بلند شو ، بلند شو ، همه تو رو می شناسند ، دارند با موبایل عکس می گیرند .فردا برای خودت بد می شه من که از کسی ترس ندارم .”
بلند شدم ، بلند شد .گفت:” اینا کین که بهت سلام می کنند .”
– نمی دانم ، شاید مرا با کس دیگر اشتباه گرفته اند، شايد هم خودم .
من از این شهرت بی سود بدم می آيد. دلم می خواهد با تو در یک گوشه ی دنج باشم و شعر بخوانم و تو برایم ساز بزنی. ”
– :” یادته که آن روز که موج های دریا داشتند به ساحل می کوبیدند و تا دم خانه و توی چمن ها می آمدند تو داشتی دف می زدی و ترانه‌ می خواندی. از آن روز من عاشق ات شدم . می خواستم زن ات بشوم ولی تو گفتی عجله نکن ما باید همدیگر را بهتر بشناسیم .الان ده سال بیش تر از آن روز می گذرد و تو هنوز می گویی : باید همدیگر را بهتر بشناسیم. من خیلی خواستگار دارم .دارد دیر می شود …”
– :” فکر کن عزیزم با هم ازدواج کرده ایم .این خونه مال توئه ، اون ماشین را هم من نمی خواهم مال تو ، من هر روز که می گذرد بیش تر احساس غربت می کنم ، بیش تر فکر می کنم و با خودم می گویم که چه ؟ فرض کن من همین حالا ترا به محضر بردم ، چه تفاوت دارد ؟ “

ساغر بلند شد ، رفت توی ویلا ،کلید خانه را توی دست ام گذاشت، سه تارش را توی دست ام گذاشت. آن سوتر پسری با یک ماشین سر باز منتظرش بود .
-: ” خدا حافظ عزیزم ، خیلی در این مدت خوش گذشت .”
توی ماشین که نشست پشت سرش را هم نگاه نکرد .شاید هم مثل من قطره ی اشکی توی چشم اش پر می خورد یا شاید هم فکر می کرد اگر چشم برگرداند بر می گردد .
دریا داشت بالا می آمد ، بالاتر می آمد، دف توی تراس آویزان بود ، آب تا زانوان تا سينه داشت بالا می آمد …داشت بالا می آمد .

#فيض شریفی
بیست و سوم خرداد ۱۴۰۱