داستان کوتاه مخاطبان

داستان برداشت آزاد از محبوبه تورانسرایی

طبق روال هر روز در گوش تو می گویم: جان دلم، بیدار شو دیگر چقدر می خوابی؟ امروز هم باران می بارد. اصلا حواست هست چند وقت گذشته که با هم قدم نزده ایم

داستان کوتاه مخاطبان
از محبوبه تورانسرایی

برداشت آزاد

زیباترین عشق از هم آغوشی دو روح متولد می شود. چه کسی می داند که انگشت های تو وجود من را لمس کرده است.
باران هر لحظه شدید تر می شود. طبق معمول دو تایی دل به خیابان داده ایم.
این پرسه های بکر عادت روزهای ابریِ من و تو است. با چتر غریبه هستیم. باران جان می‌دهد برای دوباره زنده شدن. حیف است این قطره های عشق باشد و خشکی احساس مان را تر نکند، من در حالی که لپ ها و بینی ام سرخ شده است، در دلم از تماشای موهای بور باران خورده ات قند آب می شود. وسط آبیِ مردمک هایت غرق شده ام، که صدای بوق ممتد و ترمز یک ماشین که سعی دارد، روی آسفالت خیس به زور متوقف شود، خوشبختی ام را به هوا پرتاب می کند.

دست های من غرق در خون است. سراسیمه و پریشان با موهایی ژولیده، دنبال برانکارد می دوم. از در اتاق عمل رد می شوی. من پشت در می مانم و جانِ دیگرم آن طرف در با سرنوشتی مبهم دست و پنجه نرم می کند. راننده ی ماشین کمی آن طرف تر با مامور پلیس صحبت می کند. هرچند که داد می زند و خواهش می کند ولی صدایش برایم گنگ است. چشم به خون روی دست و لباسم دوختم. بی اختیار می بوسمش. این خون تو است که دست های من را حنا بسته. دل ندارم آن را بشوییم. انگشتری که چند دقیقه قبل از تصادف در انگشتم کردی همچنان باشکوه برق می زند. سرم خیلی درد می کند. چند جای بدنم هم کوفته شده است. به حرف پرستار و مرد راننده که می پرسند خودت مشکلی نداری؟ سالم هستی؟ با سر پاسخ می دهم. پرستار می گوید :باید معاینه بشوی. دلم می خواهد زودتر دست از سرم بردارند.

الان درست یک سال از آن روز بارانی می گذرد. تو هنوز هم بیدار نشده ای. در تمام این مدت من هر روز به دیدنت آمده ام. دیگر اینکه هر کسی از راه می رسد بگوید:”دختر جان برو دنبال زندگی ات” برای من یک سناریوی تکراری شده است. حتی مادرت هم چند بار از من خواست که ازدواج کنم! خانواده ی خودم را که دیگر نگو، اما هیچ کس نمی داند. زندگی من، سرنوشتم و پاره ی وجودم اینجا روی تخت خوابیده است. کجا بروم وقتی زمان و مکان و حواس من تو هستی؟ با اجازه ی پرستار لباس مخصوص می پوشم،اسمت را مثل همیشه با میم مالکیت صدا می زنم یادم نیست هیچ وقت جور دیگری صدایت کرده باشم. این میم یعنی تو آشنای قلب من هستی.
طبق روال هر روز در گوش تو می گویم: جان دلم، بیدار شو دیگر چقدر می خوابی؟ امروز هم باران می بارد. اصلا حواست هست چند وقت گذشته که با هم قدم نزده ایم. خسته از نبودن های طولانیِ تو این بار درمانده تر می گویم: جان من بیدار شو.
تکان خوردن پلک هایت ضربان قلبم را تا مرز انفجار بالا می برد. پرستار را صدا می زنم. معجزه در زده است.

چند ماهی پیگیر بودم، تا دوباره من را به خلوتت راه بدهی، پاهایت را می خواهم چه کار کنم وقتی قلب تو بزرگتر از همه ی اقیانوس های دنیا است. روزهای اول نگاه های دیگران آزارت می داد. اینکه با ترحم و افسوس از کنارمان رد می شدند، من اما قول داده بودم باز هم بتوانی راه بروی، خودت که می دانی وقتی دلم روشن است، دنیا جلو دارش نیست. آخرین جلسه ی فیزیوتراپی تمام می شود. تو کم کم قدم بر می داری. با هم کار های کوچک انجام می دهیم. زندگی دوباره لبخند می زند.
چای در استکان بی قرار خستگی هایمان است.

گل های کاغذی که در باغچه ی کوچک خانه کاشته ایم روز هایمان را ارغوانی کرده است خوش به حال من که در هوای تو نفس می کشم. خدا را شکر که تو را دوباره به من هدیه داد. راز من را می خواهی بدانی؟ اینکه همیشه در کنار تو خوشبخت بوده ام چه روز هایی که خواب بودی، چه روزهایی که پاهایت توان قدم برداشتن نداشت،
اصلا مهم نیست دیگران در موردمان چه فکری می کنند. مهم حس قلبی ما به دنیای خودمان است. ما آزاد هستیم که در دنیای شخصی خود دیوانه باشیم. آدم ها می توانند هر نوع برداشتی از شخصیت، رفتارها و موجودیت ما داشته باشند. این لنز نگاه آنهاست نه واقعیت ما.
محبوبه تورانسرایی _نسیما

تنظیم پریسا توکلی