داستان کوتاه مخاطبان از پروین داوری

داستان دشت پرسخاوت از پروین داوری

دشت پر سخاوت در نور خورشید کوه های بلندی که مهمانان کلبه می بایست از آن عبور کنند را نمایان و گل های رنگارنگش را بدرقه ی راهشان کرد .

داستان کوتاه از
پروین داوری

دشت پر سخاوت

ابرها آسمان را چنان پوشانده بودند که گویا هرگز آبی و صافی آن را تجربه نکرده بودند .

خورشید بی رمق همچو زیبای خفته ای در قعر خوابی سنگین، آرام در گوش دشت نجوا می‌کرد،
کشتزاری با بوته های درهم تنیده ذرت یک صدا قطرات بارشی که دیر زمانی بود در طلبش بودند را از آسمان تمنا می کردند. آن ها در انتظار باران بودند.
سکوت سنگینی بر دشت پرسخاوت و آسمان تیره حاکم بود. باد گویی که بخواهد در این انتظار خوف انگیز نقشی بیافریند، یال و کوپال تکانی داد و ابرها را به ریزشی تند وادار کرد.
دو مرد و سه زن در تاریکی لای بوته ها پنهان بودند. تا بتوانند از مرز و گلوگاهی که هر روز شاهد عبور زنان و مردانی که خسته از سرنوشت محتوم خود، در حال گریز بودند، گذر کنند . این بار چند نفر با کوله پشتی هایی که سنگینی اش کمرشان را خم کرده بود، هراسان ازلای بوته ها سرک کشیدند.
شاید فریاد می زدند… هراس در نوایشان موج می زد، اما صدایشان با باد آمیخته و در دشت، محو می شد.

صدای چکه ی باران که مهمان ناخوانده سقف کلبه ی سرد بود به هراسناک بودن تاریکی شب کمک می کرد .

دختر نوجوان محکم به تنها پنجره کلبه چسبیده بود.
یکی از مردان که کلبه ی تاریک را از دور دیده بود با تکان دست ها و سر گردن مسیر را به همراهان خود نشان داد .

دخترک از این که پناهگاه چند روزه اش به آسانی لو رفته بود پریشان بود.
پیش خود اندیشید؛ “مادرم همواره می گفت: هیچ وقت نباید در را به روی غریبه ها باز کرد.”

شاید مادر نمی دانست که این در و این کلبه خود متعلق به غریبه ای دیگر است.
دخترک دو دل بود که شمعی را که صبح در میان تنها کشوی کلبه یافته بود با فندکی که از اوان مرگ مادر به همراه داشت روشن کند یا نه!

دلش می خواست به مثابه ی پیرزن قصه ها که مهمان ناخوانده داشت همه افراد زیر باران مانده را به کلبه هدایت کند .
پیش خود اندیشید:
“به چه سان حدیث ها در کتاب ها حکم جاری می کنند!
اصلا کاش نه نصیحتی در کار بود نه پیامی…
می ترسم دیشب صدای زوزه گرگی را به وضوح شنیدم!”

شمع را روشن کرد و آن را پشت پنجره گذاشت تا برای درماندگان دشت که با دیدن نوری در تاریکی خوشحال شده بودند، امیدی بیافروزد

سه زن در زیر باران توانایی تصمیم گرفتن را نداشتند.. یکی از همراهان گفت:
” باید تا صبح زیر سر پناهی باشیم.
در پی این کلام کوتاه و اقتدار گونه، خود را تلو تلو خوران به کلبه رساندند.
دخترک با خود سریع تمامی احتمالات را مرور کرد و چون جایی برای پنهان شدن نداشت از گوشه کلبه چند قدم جلو آمد و مستقیم به طرف زنی که گویا از حال رفته بود رفت …

محتویات کوله ها بازشد و دخترک نیز که مثل بقیه ی مهمانان کلبه گرسنه بود بدون رد و بدل کردن هیچ کلامی، همسفره شان شد.

یکی از مردان که چهره ای خشن داشت و یک پایش گویی ازدیگری کوتاه‌تر بود مرتبا با دیگران صحبت می کرد.
دخترک دلش نمی خواست به روستایشان که در آن مجبور بود از صبح تا شام رخت و لباس چنگ بزند و بچه های قد و نیم‌ قد زن عمو را رفت و روب کند بازگردد.

دلش می خواست با مرد غریبه بنشیند و سخن بگوید ولی دوباره نصایح همیشگی که (نباید با غریبه ها حرف زد )را در ذهن تداعی کرد.
در این افکار بود که یکی از زنان دست روی شانه اش گذاشت.
.گرمای دستی را حس کرد که بعد از مرگ مادرش، سال ها بود که تجربه نکرده بود.
احساس کرد که دیگر به توضیح دادن این خواسته که چقدر مایل است با آنها همراهی کند نیاز ندارد.
مهمانان به گوشه کلبه رفتند و با هم گفتگو کردند.
همان زن بد حال که کمی جان گرفته بود به دخترک نزدیک شد و با زبان اشاره، از تمایل دختر به همراهی باخودشان مطلع شد.
دشت پر سخاوت در نور خورشید کوه های بلندی که مهمانان کلبه می بایست از آن عبور کنند را نمایان و گل های رنگارنگش را بدرقه ی راهشان کرد .
امشب چراغ کلبه خاموش بود .
ازدور صدای شلیک چند گلوله سکوت دشت را شکست.

نویسنده : پروین داوری
تنظیم: پریسا توکلی