داستان طنز:

داستان طنزِ استعمارگران! -مهدی قاسمی

اون روز من، محمد آقا، دکتر، هوشنگ و پروفسور تو باغ دور هم بودیم. پنج تا آدم با پنج تفکر مختلف، من رئالیست، محمد چپی، دکتر دموکرات، هوشنگ حزب باد و پروفسور طرفدار گفتمان آزاد.

      ‌           دیوانگان استعمار پذیر

مهدی قاسمی

اون روز من، محمد آقا، دکتر، هوشنگ و پروفسور تو باغ دور هم بودیم.
پنج تا آدم با پنج تفکر مختلف، من رئالیست، محمد چپی، دکتر دموکرات، هوشنگ حزب باد و پروفسور طرفدار گفتمان آزاد.
اصل بحث از اونجا داغ شد که همه سر اصل ایده دهکده کوچک جهانی، مزایا و معایب آن اختلاف داشتیم. من می گفتم: جهانی سازی در واقع عبارت است از فرایند فشردگی فزاینده زمان و مکان که مردم دنیا به واسطه آن ها و به صورت آگاهانه در جامعه جهانی ادغام می‌شوند.
دکتر اعتقاد داشت تحقّق دهکده جهانی، در یک نگاه انتقادی، به رؤیا بیشتر می‌ماند تا واقعیت. زیرا درست شدن این گونه دهکده‌ای منوط به آن است که ساکنینش فرشتگانی آسمانی باشند.
هوشنگ که دائم پیپ می کشید و رایحه توتون کاپیتان بلکش فضا رو پر می کرد می گفت: درست است، صحیح است. یکی شدن نیاز اصلی جامعه است. پرفسور هم اصرار به نیاز سنجی قبل از یکی شدن داشت.
محمد آقا هم مخالف یکی شدن و آن را ایده و نقشه امپریالیسم جهانی جهت غارت ثروت و افکار مردمان جهان علی الخصوص جهان سوم می‌دانست.

صحبت ها در این خصوص بالا و بالا گرفت و گاهی تُن صداها بالا و اختلافات شدید تر می شد. هر کس بر اعتقاد و نظر خود جهت موافقت و یا مخالفت با اصل جهانی شدن ارتباطات در قالب دهکده کوچک جهانی پافشاری و اصرارداشت. محمد گفت: دوستان بس کنید! شما با نظرتان نمی دانید چه صدمه جبران ناپذیری به آینده بشریت می زنید. او اعتقاد داشت از نظر اقتصادی، «جهانی شدن» باعث فقر بیشتر تهیدستان و بیکاران می‌شود و در مقابل به گسترش و رفاه ثروتمندان خواهد انجامید و از این رهگذر، بنیان خانواده‌ها سُست شده، به فرو پاشیدگی خواهد انجامید.
اما دکتر می گفت: نه آقا! شما سوادتان کمه! جهانی شدن باعث ایجاد فضای رقابت در جهت بهبودِ وضعیت تولید در اقتصاد جهان می شود.
من گفتم: دوستان هیچی قابل پیش بینی نیست. مثلا آمریکا مدعی رهبری  نظم جهانی⁩ بود و عده‌ای هم آن را پذیرفته بودند. اگر حواس مان باشد رهبری نظم جهانی در حال حاضر با کرونا⁩ است نه آمریکا. پس نظریه عمومیت مکانی ندارد بلکه وابسته به شرایط هم می شود.
هوشنگ پرید تو حرفای منو و گفت: احسنت! احسنت! صحیح است! صحیح است!
محمد آقا دو باره عصبانی شد و درحالیکه رگ گردنش بیرون زده بود و صورتش سرخ شده بود، فریاد زد: خیانت! آقا خیانت! مضرات مهم جهانی شدن، نابرابری در توزیع ثروت و اختلاف درآمد میان کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه است. به طوری که رشد ثروت در کشورهای توسعه یافته دو برابر کشورهای در حال توسعه می شود.
پرفسور هم با نعره نسبتا بلندی میان حرف همه پرید و گفت: آقایان! آقایان! یکی شدن جهان بالاخره معایب و مزایایی دارد. باید در یک کفه ترازو گذاشت و نتیجه گیری کرد، کدام بهتراست.
هوشنگ باز پرید وسط و گفت: احسنت! احسنت! صحیح است! صحیح است!
من هم به شوخی به هوشنگ گفتم: هوشنگ خان موضعت را روشن کن. تو که هر چی مخالفان و موافقان میگن، میگید احسنت! نمیشه عزیزم.
هوشنگ گفت: چه جالب، درود و احسنت! درست می فرمایید!
محمد آقا پرید وسط حرف همه و رشته افکار همه را درید و گفت: دوستان! انگار یادتان رفته برای چی اینجا آمده‌ایم؟
بعد ادامه داد: ما ایتجا جمع شدیم که در این روز گرم تابستانی از هوای اطراف این باغ و بستان لذت ببریم. ول کنید این حرفها رو…
هوشنگ تایید کرد: دقیقا! صحیح است!
من گفتم پس همه بریم اونطرف باغ!
پرفسور پرسید: اگ رفتیم اونطرف، اول من!
دکتر گفت: چرا شما آقا اون هفته هم اول تو بودی. این بار نوبت منه!
محمد گفت: آقایان زشته! برای چی بحث می کنید؟ ما باید نمونه جامعه ذر دهکده جهان آتی باشیم. بعد ادامه داد: نه تو دکتر و نه تو پرفسور، اول من!
هوشنگ گفت: آفرین درست است!
من گفتم: من به عنوان یک عضو از دهکده جهانی از حقم به نفع محمد آقا گذشتم.
محمد آقا گفت: کدوم حق شما آقا؟ این هفته نوبت من است. این حق مسلم منه!
گفتم: محمد آقا مگر انرژی اتمی هست که حق طبیعیته. بابا یک دست سرسره خوردن که ‌ای حرف ها را نداره.
بعدش همگی با سرعت زیاد به طرف سرسره آخر باغ دویدیم. هرکی تو مسیر سعی می کرد از دیگری جلو بزنه. پرفسور دائم با اون عصای قهوه‌ای رنگ و چوبیش، قلم پای همه رو درو کرد تا اول از همه به سرسره رسید.
اما تا پاش به پله اول رسید محمد آقا اون کشید و با سر به زمین کوبید. خلاصه این قدر سر این که کی اول باید این هفته از سرسره استفاده کنه بزن بزن شد که لباسامون پاره پوره شد و دست و صورتمون زخمی. در همان اثنا رییس تیمارستان اومد و زنگوله پایان ساعت استراحت را زد و همه مارو راهی اتاق های آسایشگاه مان کرد و آخرش هم گفت: به خاطر این کار زشت تون تنبیه تان می کنم و تا دو هفته از باغ و پارک خبری نیست…