داستان طنز

داستان طنز “یوسف عمارت کرم‌” به قلم مهدی قاسمی

رقیه، صفیه، حلیمه، جمیله، منیره و عیال بنده حمیده شش دختر کرم بودند که به ترتیب با معصوم،محمود، منصور، مهرجو، این بنده کمترین، موعود، ازدواج کرده بودیم وهمگی ساکن عمارت کَرم بودیم تو همه دامادا، من تنها دامادی بودم که کچل نبودم و بقیه یا زلفعلی و یا فقط یک نوار باریک دور گوششون مو داشتند.

داستان طنز :”یوسفِ عمارت کَرم!

بابا کَرم، دوستت دارم!
پدر زنم دوستت دارم!
سایه سَرم دوستت دارم!
صبح و شبم دوستت دارم!
بابا کَرم دوستت دارم!

کَرم پدر زنم بود! از اون مردهای عجیب روزگار. شش تا دختر داشت و پسر هم نداشت. وضع مالیش خیلی خوب بود، کلی ملک و املاک و خدم و حشم!
هرکی داماد کَرم می شد، یک شرط دامادی این بود که تو عمارت کَرم باید زندگی می کرد.
این یعنی یک داماد سرخانه ی تمام می شد.
رقیه، صفیه، حلیمه، جمیله، منیره و عیال بنده حمیده شش دختر کرم بودند که به ترتیب با معصوم،محمود، منصور، مهرجو، این بنده کمترین، موعود، ازدواج کرده بودیم و همگی ساکن عمارت کَرم بودیم .
تو همه دامادا، من تنها دامادی بودم که کچل نبودم و بقیه یا زلفعلی و یا فقط یک نوار باریک دور گوششون مو داشتند وسط کله شون عین آیینه بغل کامیون صاف و شفاف و قابل دید و انعکاس نورخورشید داشتند!
کَرم رابطش با سه تا دخترش از جمله زن من خوب نبود و اون سه تای دیگر و بیشتر دوست داشت و برعکس داماد سرخونه های اون دخترهایی که زیاد اهمیت نمیداد رو از من جمله من بیشتر از اون سه تا داماد دیگه دوست داشت. تو اون سه تا داماد دوست داشتنیش یکجورایی من گل سرسبد کَرم بودم و همچنین پیشکار و مشاور مخصوصشش.
اینکه کَرم منو بیشتراز دخترش که زن من بود دوست می داشت و همیشه تو اختلافات من واون طرف منو می گرفت هم عجیب هم غریب بود!
همین حس باعث حسادت همه دامادها و دختران کرم و منجمله زنم، نسبت به من شده بود.
همه یکطرف منم یکطرف !شده بودم یوسف عمارت کَرم!
بعداز مدتی دشمنی اونها با من از سطح لفظ و حرف و حدیث گذشت و اونا عملا کمر به نابودی من بستند!
این شد که یک روز که همگی در سیزده نوروز برای سیزده بدر، به دامان طبیعت بکری رفته بودیم، دوراز چشم کَرم، همگی توطئه کردند و دست و پای منو بستند و به یک چاه وسط برهوت انداختند و رفتند!
من موندم و چاه و تنهایی تا اینکه پس از مدتی با سر و صدا و در حالیکه نفس های آخر و می کشیدم توسط تعدادی کشاورز که از اونجا عبور می کردند نجات پیدا کردم!
تا اینجا مطلب را که خوندید حتما با خودتون می خندید و می گید که نجات دهنده های من، منو به عنوان کنیز به فرعون مصر فروختند و آخرش من شدم عزیز مصر و بوی پیراهنم هم چشمان کور شده کَرم را بینا کرد!
کاملا در اشتباهید چونکه ؛
راه خونه روبلد بودم !
به محض برگشت دوباره عمارت کَرم و گفتن آنچه که بر من گذشت، او نه تنها حرف منو باور نکرد بلکه گمان کرد چیزی توی سرم خورده و دیوانه و مجنون شدم.
از اون روز به بعد کم کم از چشم کَرم افتادم تا جایی که در تکاپوی گرفتن طلاق دخترش از من افتاد و پس از چند مدتی منو از عمارتش به بیرون پرت کرد!
مونده بودم به کرَم آقا کَرم، نه به اون وقتی که یوسف عمارتش بودم و نه الان که چشم دیدنم هم نداشت!
یک روز گرم آفتابی که همه اهل و عیال کَرم با باجناق های کچلم در عمارت پدر زنم در حال خوشگذرونی و خندیدن به ریش نداشته من بودند، اتفاقی افتاد که منی که که مزه ثروت و مال و منال کَرم زیر دندانم مزه کرده بود و قصد پاپس کشیدن نداشتم ، نه تنها کرم مثل قبل چه بسا بیشتر مرا عزیز می داشت، طوری که عزیز مصر باید در مکتب عزیز عمارت کَرم چند واحد تکمیلی پاس میکرد تا به درجه عزیز کاملی می رسید، بلکه تمام بدخواهانم آنگونه عاشق و دلباخته من شدند که گویی دائم و هرروز چاقو به دست و در حال پوست کردن ترنج دست خودرا می بریدند و نمی فهمیدند!
و حالیا که انگار این حس و حال مکرر هرروزشان شده باشد!
اون روز وارد عمارت شدم و رو به همه کردم و گفتم:

دوستان و عزیزانم!
این مدتی که در خدمت شما بودم خیلی روزهای به یاد ماندنی و فراموش نشدنی بود که هیچگاه از خاطرم نخواهد رفت، حالا که دست روزگار برآن شد که من از جمع صمیمی شما دور شوم، برای من بسیار دشوار و تحمل ناپذیر است ،اما چه میشه کرد با سرنوشت نمیشه جنگید!”
همچنان که در حال نطق بودم،اونها بالبخند ملیح و عاقل اندر سفیه، بی تفاوت مرا می نگریستند و همچون فاتح الفتوح جنگ، من را می نگریستند.
نطق من در حالی که به لحظات پایانی نزدیک می شد رو به جمع و پدر زنم کردم و گفتم: یک عذر خواهی و بخشش از شما خواهانم و آن هم بابت یک کار زشتی که دوراز چشم شما انجام می دادم و اون ضبط مکالمات تلفنی همه شما در یکسال گذشته است که ؛
یک نسخه آن را در این سی دی که می بینید! چهره دیدنی کَرم و باجناقهای بی جناق و دخترانش دیدنی بود.
چشمها گشاد، صورتها سرخ شده،زبونها لال! و دست و پاهایشان لرزان!
خودشان خبر داشتند که دوراز چشم همدیگر و همسرانشان چه کارها و خیانت هایی که به هم نکرده بودند!
سرم را انداختم که بروم که کَرم جلو و همچنین یازده زن و مرد خطاکار پشت سرم از سر محبت و بخشش ناشی از پشیمانی از برخورد های زشتشان مرا دنبال و اصرار به بازگشت به عمارت کردند.
با بازگشت دوباره من به عمارت، من که دیگر به کرم و یازده منگول عمارت اعتمادی نداشتم ، سوراخ دعا را پیدا کرده بودم و دائم در حال جمع آوری مستندات و مدارک از خلاف عفاف و دزدی های آنها بودم.
الان سالها از اون دوران گذشت است.
کَرم ده سال پیش مرد!
و بعداز مرگ او من شدم بزرگ و صاحب اصلی عمارت کَرم چرا که تو این چند سال به اندازه ده کامیون مدرک و مستند جمع کرده بودم که برای هر کدامش یکبار سرشان را بر باد می دادند!

نویسنده‌ :مهندس مهدی قاسمی