داستان کوتاه

داستان مخاطبین “میز شماره ی هفت” به قلم محبوبه تورانسرایی”نسیما”

دستی زیر چانه و یک جفت چشم که در انحنای لبخندی زیبا ، محو می شد، صحنه ای بود که همیشه این ساعت از روز از پنجره ی کافه اِستلّا دیده می شد. تقریبا این برنامه ی کل هفته به جز جمعه ها بود...

دستی زیر چانه و یک جفت چشم که در انحنای لبخندی زیبا ، محو می شد، صحنه ای بود که همیشه این ساعت از روز از پنجره ی کافه اِستلّا دیده می شد. تقریبا این برنامه ی کل هفته به جز جمعه ها بود…

شایان دوست صمیمی من بود. با هم یک آموزشگاه موسیقی راه انداخته بودیم. او استاد سازهای سنتی بود.
پرستو چند ماه قبل طبقه ی بالای آموزشگاه را برای دفتر مشاوره اش اجاره کرده بود. هر روز ظهر به کافه ی روبروی ساختمان می رفت. همیشه میز کنار پنجره را انتخاب می کرد. چند وقتی می شد که رفتار شایان تغییر کرده بود. نزدیک ظهر کنار پنجره می رفت. سازش را در دست می گرفت و نیم ساعت با تمام وجودش می نواخت.
اوایل نمی دانستم چه خبر است اما کم کم دستم آمد که دلش را باخته است. مدتی گذشت، یک روز نزدیک ظهر گفت:
هوای کلاس رو داشته باش من میرم پایین و زود بر می گردم.
_آی عاشق کجا میری؟ یه ربع دیگه کلاست شروع میشه. هنوز نهارم نخوردی!

شایان بی اعتنا به حرف هایم سازش را برداشت. اخم و لبخند شیطنت آمیزی تحویلم داد. از چهار چوب بیرون رفت.
بلند گفتم : قصه ی تو شبیه همون پرنده ایه که واسه جلب نظر جفتش میزنه زیر آواز
در راه پله داد زد
_چرا که نه اصلا “عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ”
یک ربع بعد شایان به همراه پرستو به آموزشگاه برگشت.
شایان که ذوق زده به نظر می رسید گفت : ایشون خانم صادقی هستن همسایه ی طبقه ی بالا اومدن تا با کلاس بچه ها بیشتر آشنا بشن برای ثبت نام خواهرشون
بعد از سلام و خوشامد گویی پرستو همراه شایان به کلاس رفت. چند دقیقه بعد به دفتر برگشت. سوال هایی در مورد کلاس ها پرسید و خداحافظی کرد و رفت.
کم کم رابطه ی بین پرستو و شایان صمیمی تر شد. دیگر هر روز ظهر میز شماره ی هفتِ کافه استلا میزبان عاشقانه هایشان بود.
یک روز صبح شایان زودتر از همیشه به آموزشگاه آمد. خیلی خوشحال بود.

می گفت: خانواده ی پرستو با ازدواج شان موافقت کرده اند.
قرار بود آن روز ظهر برای کارهای عقد و آزمایش برنامه ریزی کنند.
کلاس قبل از ظهر شایان تمام شد. خودش را در آینه برانداز می کرد که خانمی وارد آموزشگاه شد و سراغ او را از من گرفت. مادر یکی از هنرجو ها بود. سوالاتی در مورد فرزندش داشت. شایان را صدا زدم و موضوع را گفتم. معمولا هیچ وقت کسی را بی جواب نمی گذاشت، لحظه ای مکث کرد و گفت: باشه الان میام.
گوشی اش را برداشت و با پرستو تماس گرفت.
_عزیزم ببخشید یه موردی پیش اومده تا تو سفارش بدی من خودمو می رسونم.
مشغول صحبت با خانم مراجعه کننده شد. صحبت هایشان که تمام شد کمتر از ده دقیقه گذشته بود.
شایان جلوی پنجره رفت. پرستو از میز همیشگی چشم به آموزشگاه دوخته بود.
با دیدن شایان گل از گلش شکفت و دست تکان داد.
شایان با اشاره به او فهماند که الان می آیم.
ثانیه ای نگذشته بود. صدای عجیبی در خیابان پیچید. شایان که انگار
پاهایش سست شده بود، روی زمین نشست. می لرزید. نفسش سخت شده بود.
صدا آنقدر مهیب بود که همه ی ما را جلوی پنجره کشاند. چیزی جز غبار و خاک دیده نمی شد. صدای فریاد ها هر لحظه بیشتر می شد.
شایان با رگ های بیرون زده بلند شد، از ته دل هواری کشید و به سمت در دوید.
ما به دنبالش به خیابان آمدیم. چیزهایی که می دیدیم باور نکردنی بود. هر کس گوشه ای را می گشت و صدای شیون قلب آدم را به درد می آورد. دیگر حال خودمان را نمی فهمیدیم.
ساختمان روبروی آموزشگاه فرو ریخته بود. عده ای که تا چند لحظه پیش عزیزانشان جلوی چشمشان بودند، تقلا می کردند که آوار ها را کنار بزنند. شایان هم بی وقفه خاک های نقطه ای که نزدیک به کافه بود را کنار می زد.
_پری! پری جانم کجایی؟
مادری در گوشه ای ضجه می زد.
پدری فرزندش را می جست.
ما هم دست به کار شدیم.
چند نفری آمدند و گفتند : هنوز احتمال خطر وجود دارد.
مردم را کنار زدند. اما صبوری ممکن نبود. شایان همراه تعداد دیگری با داد و فریاد ماموران را راضی کردند که همراه شان جستجو کنند.
چند روزی به همین منوال گذشت. هنوز تعداد زیادی از خانواده ها عزیزان شان را پیدا نکرده بودند. تمام این مدت چشم انتظار در اطراف خیابان مانده بودند. انگار بین زمین و آسمان معلق بودند. غم و اضطرابَ از دست دادن پاره ی تن شان با کور امید ته دل هایشان سر جنگ داشت. من و شایان هم مانده بودیم. هر از گاهی به آموزشگاه می رفتم و مقداری خوراکی برای بقیه می آوردم. شایان اما آب از گلویش پایین نمی رفت. یک بار گفت : میشه سازم رو واسم بیاری
بغضش ترکید و ادامه داد: بزار بازم صداش بزنم شاید جفت پنهون شدم رو پیدا کنم.
سازش را آوردم.
انگشتان مجروحش توان نگهداشتن مضراب را نداشت. اما به هر جان کندنی بود می نواخت. چند نفری کنارمان بودند.
همراه او با اشک زمزمه می کردیم:
“تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی”
آنقدر ساز زد، تا از خستگی بیهوش شد. چند شب بود که خواب به چشمانش نیامده بود. سرش را روی پاهایم گذاشتم. چند ساعتی گذشت. شایان هراسان از خواب پرید. دست هایم راگرفت.
_پرستو رو دیدم. اینجا بود . باهام حرف زد. صداش هنوز توی گوشمه

_شایان عزیزم
نگران من نباش
خوبم
تنها نیستم
اینجا خیلیا هستن
حتی از ما قدیمی ترا هم هستن
حال همه مون خوبه
تو رو خدا شما مراقب خودتون باشین
دست همدیگه رو ول نکنین…

صورتش غرق در اشک بود. هیچ کلمه ای برای تسکین دردش نداشتم.
او را در آغوش گرفتم.
صدای همهمه بلند شد.
چند نفر سراسیمه به سمت گروه امداد می دویدند و بر می گشتند.
مثل اینکه یک نفر جدید را پیدا کرده بودند.

نویسنده: محبوبه تورانسرایی “نسیما”


 

 

تنظیم : رامک تابنده