داستان مخاطبان رسانه

داستان کوتاه “آبیِ من” از مرضیه عطایی

"آبی من ! تمام شهر پر از رقص قاصدک هاست...نسیم عاشقی می وزد و من هزار بوسه بر دوش هر قاصدک نشانده ام ....باز کن پنجره را ...

آبیِ من

“تمام شهر پر از رقص قاصدک هاست…”
یادداشتم را با این جمله شروع کرده بودم . در ازدحام آن کافه تریا ، چطور باید یادداشت را به دستش می رساندم ؟ ساعت تنفس بین سخنرانی های دکتر آرام بود .کافه تریای مرکز پژوهش ، حسابی شلوغ شده بود ، از همکلاسی های ارشد گرفته تا بچه های کانون ادبی . بین سلام و احوالپرسی های تمام نشدنی گیر افتاده بودم . آزاد هم می شدم ، چطور باید حامد را از بین دانشجوهایش بیرون می کشیدم؟
کلافه شده بودم .تلفنم زنگ زد ، از کافه بیرون آمدم . مادر بود، ساعت تمام شدن همایش را پرسید. آن روز ، من و مادر مسافر بودیم . ساعت ده شب برای اهواز بلیط داشتیم که دو هفته ای به دیدار مادربزرگ و پدربزرگم برویم . بعد از تمام شدن صحبت تلفنی، یک نفس عمیق کشیدم . تمام عطر اردیبهشتِ عاشق را در ریه هام حبس کردم. نسیم ملایمی لابه لای موهایم می رقصید. عطر بهارنارنج مستم کرده بود .انگار دنیا از همیشه مهربانتر بود .اندازه ی تمام غزل های سعدی عاشق شده بودم .آن بهار شیراز با سی بهار گذشته ی عمرم خیلی تفاوت داشت . حتی از همیشه زیباتر و شادتر شده بودم . یک آن صدای مهربان و مردانه ی حامد در گوشم زنگ زد :
“بهارترین بهار عمر من شده ای تو …بهارترین بهار عمر من شده ای…بهارترین …”
فورا برگشتم پشت سرم را نگاه کردم .
توهم زده بودم ، خبری از حامد نبود . این مانتره ی روزهای اول آشنایی ما بود که حامد موقع پیاده روی زمزمه می کرد . بلافاصله به سالن برگشتم .
زمان کند می گذشت ، خیلی کند. هزار بار ساعت را چک کردم. سرگردان بودم واقعا هیچ کجا آرام و قرار نداشتم .شاید اگر کافه تریا مانده بودم ، راحت تر می شد ارتباط بگیرم . سالن کنفرانس بدتر از تریا بود ، نمیشد حرف زد. تصمیم گرفتم دور دیدار آن روز را خط بکشم و فکر کنم که حامد در سالن همایش نیست … تمام .
چند دقیفه بعد ، همه به سالن برگشتند . دکتر آرام هم آمد. تقریبا جلسه شروع شد . اولین اسلاید، کتیبه ی عیلامی که روی پرده آمد . اسطوره ی من هم همزمان وارد شد. به سمت من آمد.با اقتدار قدم بر می داشت . قلبم داشت از جا کنده می شد . انگار تمام سالن من و حامد را تماشا می کردند. کنارم نشست . سلام کرد .
_بهارترین بهار …
_اشکال نداره؟
_چی اشکال داره؟
_اینکه … چه می دونم …دل به دریا زدن ، سیم آخر …؟
مثل همیشه آرام لبخند زد و محکم گفت : نع شنیده بودم که عشق شجاعت می آفریند و حس و انرژی خوب حامد تسخیرم کرد .

 

قرار بود تا آخر اردیبهشت آن سال تکلیف رابطه را روشن کنیم ، البته نه تا این حد .
من تصمیم گرفته بودم با یک یادداشت حامد را غافلگیر کنم .ایده ی بدی هم نبود.خلاقیت پشت خلاقیت آمد. تمام انرژی ام را متمرکز کردم.یادداشتی با روان نویس آبی ، کاغذA4 طومار شده با یک روبان حریر آبی ، آبی لاجوردی ، پاپیون زده با بندهای بلند . طومار را در یک استوانه ی مقوایی کنار لپ تاپ گذاشته بودم .

“آبی من !
تمام شهر پر از رقص قاصدک هاست…نسیم عاشقی می وزد و من هزار بوسه بر دوش هر قاصدک نشانده ام ….باز کن پنجره را …

آبی من !
لاجوردی دلکش آسمان !
نیلی بی نظیر دریاهای دور دست !
حق ما از زیبایی های شگرف زندگی این است :
” دیوانه وار دوست بداریم !”

روزهای اردیبهشتِ بهشتی
کیمیای تو

بماناد به یادگار …”

یادداشت من هنوز زیر شیشه ی میز کار حامد هست . امروز صبح وقتی وارد دفتر شدم و بعد از سال ها یادداشتم را دیدم ، یک عالم حس خوب در من جوانه زد.
شمعدانی های قرمز هم پشت پنجره دلبری می کردند.و من چقدر خوشحالم . چقدر حس خوب دارم.
این سند ماندگار شد . این سند ، هزار برابر آن شناسنامه ی مهر وموم شده ی ما اعتبار دارد.
چه خوش شانسی بزرگی ست که آدم ها جفت روحی هم را پیدا کنند .

مرضیه عطایی”ارغوان”

اردیبهشت چهارصد و یک

 

تنظیم:پریساتوکلی