داستان کوتاه

داستان کوتاه از پروین داوری (دورترین مقصد)

به بسته‌ها و چمدان‌های مسافران خیره شده بودم و به دستان مردان و زنانی که آن صبح در جابه‌جایی وسایل در تکاپو بودند. برای آنی چشم‌هایم را بستم تا آهنگ چرخ‌های چمدان‌های پر، مقصدشان را فریاد بزنند و از محتوی درونشان حدیث‌ها بگویند....

داستان کوتاه از پروین داوری

دورترین مقصد

نیمه شب که سوار هواپیما شدم، همه جا تاریک و سرد بود. نگاه بی‌رمق مسافران روی مانیتور جلوی صندلی و سرنشینان خوش شانسی که دریچه کوچک هواپیما برایشان حکم بهترین جایگاه در پرواز را داشت جا خوش کرده بود. دلم می‌خواست جای مهماندار پرواز بودم تا از چهره تک‌تک مسافران حس و حالشان را حدس بزنم.
حس غریبی می‌گفت شاید این پرواز به‌خاطر تأخیر طولانی‌اش حادثه آفرین باشد. سعی می‌کردم چهره مسافران اطراف و عکس‌العمل آنها را زیر نظر داشته باشم. بال هواپیما از دریچه کوچک که پنجره نام داشت پیدا بود و گویی بال هواپیما هم دلش بخواهد از اوضاع داخل و مسافران جویا شود، انتهای نوک آن مستقیم به سمت داخل هواپیما سرک کشیده بود؛ اما چاره‌ای جز شکافتن هوا و رسیدن به مقصد نداشت. دختران و زنان جوان گویا در انتظار عبور از مرز هوایی ایران  بودند، چون بلافاصله تغییر پوشش داده و یکی‌یکی و شاید به نوبت و به‌هرحال با نظم خاصی به توالت هواپیما می‌رفتند. به‌جز من، مهماندار هواپیما هم حواسش به آنها بود.
تاریکی جای خود را به روشنایی یک صبح دیگر داد و در کمال تعجبم عده زیادی از مسافران که از بدو ورود به خواب عمیق رفته بودند بیدار می‌شدند. خوب لابد احساس می‌کردند در رختخواب خودشان آرمیده‌اند.
هواپیما بدون حادثه فرضی من شب را به صبح رسانده بود. از دور خانه‌های کوچک که بی‌شباهت به کندوهای زنبور عسل نبود پیدا بود. می‌شد حدس زد که کارخانجات استانبول در حومه شهر فعالیت خود را آغاز کرده و شاید اینک کارگرانی که در محوطه هستند به آسمانی که هواپیما در آن به سمت فرودگاه می‌آید نگاه می‌کنند.
مطمئن بودم که چشم بر هم نگذاشته بودم. وقتی مهماندارخبر رسیدن به مقصد را اعلام کرد برایم تازگی نداشت. هیچ عجله‌ای برخلاف مسافران برای پیاده شدن نداشتم.
زن و کودکی از مسافران که کنار دست من بودند، نگاه غریبی داشتند. بیشتر از تکلم، با نگاه با یکدیگر حرف می‌زدند؛ زبانی که برایم گویا نبود.
مسافران وسیله‌هایشان را از کابین‌های بالای سر برمی‌داشتند و زن کنار دستی من که کتی چهارخانه داشت، با اشاره از من خواست کمکش کنم؛ گویی از هم‌زبانی هم مطلع باشیم.
وسایلشان بیشتر به افراد هوردل می‌ماند و هیچ نظم خاصی نداشت و متعجب بودم چگونه با وجود یک کودک خردسال، این کیسه‌ها و کوله‌های متفرقه را داخل هواپیما آورده و داخل کابین‌ها جا کرده!
مسافران شتابزده از پله‌های هواپیما پایین می‌رفتند ومن بدون تعجیل آخرین نفری بودم که هواپیما را ترک کردم. به طرف زن جوان که هم کودک را حمل می‌کرد و هم بسته‌های نامنظم وسایل را، تنها برای کمک قدم پیش گذاشتم.
-سلام، اجازه بدین تو آوردن بسته‌ها کمکتون کنم.
با نگاه سردی دست دختر بچه را که گرفته بود به سوی خودش کشید و فقط گفت: «نه ممنون
آنچنان مدیریتی در حمل بسته‌ها و کودکش داشت که من احساس کردم همه کسانی که در فرودگاه استانبول شاهد آن پرواز بودند وی را تحسین کردند.
گویا در این پرواز مسافرانی بودند که قرار بود از استانبول به سایر کشورها بروند.
وقتی به سالن خروجی فرودگاه رسیدیم همه با پاسپورت‌هایشان اقدام به خرید اینترنت رایگان یک ساعته کردند. ولی مدت زمانی بود که کسی نگران حال من نبود. حاضر بودم این امتیاز را به مسافر دیگری واگذار کنم، چون واقعا نمی‌دانستم در آن صبح پاییزی باید سالم رسیدنم را به چه کسی اطلاع می‌دادم.
نگاه شیرین دخترک که کوچکترین مسافر آن ساعت فرودگاه بود به اطراف می‌چرخید و گویا برای نگه داشتن عروسکش مسئولیت سنگینی داشته باشد، با جدیت آن را به سینه‌اش چسبانده بود.
هنوز تا پرواز بعدی‌ام به رم چهار ساعت وقت داشتم. ناخودآگاه به دنبال آن مادر و دخترک تنها راهی شدم. می‌دانستم برای حمل وسایلش به کمک نیاز دارد، ولی جرأت نکردم برای بار دوم سوال کنم.
من روی نیمکتی خالی نشستم و زن جوان مدبرانه سراغ کیوسکی که برای کودکان کالسکه می‌داد رفت. با این که به من ربطی نداشت، ولی خیالم راحت شد.
به بسته‌ها و چمدان‌های مسافران خیره شده بودم و به دستان مردان و زنانی که آن صبح در جابه‌جایی وسایل در تکاپو بودند.
برای آنی چشم‌هایم را بستم تا آهنگ چرخ‌های چمدان‌های پر، مقصدشان را فریاد بزنند و از محتوی درونشان حدیث‌ها بگویند. نگاه مسافران به تابلوها بود. هیچ کس به دیگری حتی نیم نگاهی هم نمی‌کرد. لیکن این تنها و تنها من بودم که بلیط برای دورترین سرزمین خریده بودم؛ بدون هم‌سفری، بدون بار و بندیلی. فقط در کیف کوچک شانه‌ام دفتر و قلمی بود که بی‌پروا اشتیاق نگاشتن حال و هوای آن صبح را داشت و به این می‌اندیشیدم که این صدای چرخ‌های چمدان‌ها و ساک‌ها را چگونه به دنیای هنر وارد کنم؛ زیرا موسیقی و آهنگ آن از هر حسی قدرتمندتر بود. حتی می‌شد کاراکتر و اوضاع روانشناختی و شاید وضعیت اجتماعی و اقتصادی صاحبان آن را به تفضیل بازگو کرد. تقابلی غریب بین چهره و لباس و چمدان‌هایشان بود.
در همین خیال‌ها بودم که مرد سیاه‌پوست جوانی با قدی بلند که موهای سرش را بافته بود کنارم نشست. دستان تنومند و نگاه نافذش مرا یاد شخصیت قهرمان رمان عموتام انداخت. پیش خودم گفتم “چقدر سیاه و چقدر به شب می‌ماند!”
گویا بخواهد سر حرف را باز کند لبخند می‌زد و نگاهم می‌کرد. مطمئن بودیم که زبان همدیگر را نمی‌فهمیم. بی‌توجه به عموتام زاویه‌ای از مسیر عبور پاهای مسافران با چمدان‌هایشان را انتخاب کرده بودم.
تند و تند می‌رفتند؛ عده‌ای تند و محکم گام برمی‌داشتند و گروهی قدم‌های کوتاه کودکانی که به دنبال بزرگتری کشیده می‌شدند. نیاز نمی‌دیدم سر بلندکنم و به چهره‌هایشان نگاه کنم؛ چون می‌شد از چمدان‌ها و ساک‌های دستی‌شان همه اطلاعات را کسب کرد.
پیش خودم گفتم صدای پا و صدای چرخ چمدان عجب آهنگ زندگی را به طرز عجیبی می‌نوازد.
مرد سیاهپوست گویا از اینکه فهمید زبان همدیگر را نمی‌فهمیم، با خیال راحت تلفنی صحبت می‌کرد. گاه از جایش بلند می‌شد و گاه با دست‌هایش به دور و نزدیک اشاره می‌کرد؛ ولی همواره یک پایش را به یکی از چرخ‌های چمدان تنیده بود و چمدان استوار ایستاده بود. کم‌کم سالن خلوت می‌شد و من کنجکاوانه گویا این مسافرت را صرفاً جهت سر در آوردن از کار مردم آمده باشم، گوشی‌ام را درآورده و روی برنامه ترجمه زبان‌های مختلف گذاشتم که یکی‌یکی زبان مرد سیاه را پیدا کنم و همراه ترجمه‌اش متوجه صحبت‌هایش بشوم. می‌دانستم آن اشتیاق که در حرف زدنش بود، مجال دریافتن این اندیشه ناپاک مرا نمی‌دهد که ممکن است من در حال شنیدن ترجمان صحبت‌هایش باشم.
باز آن دو پای کودکانه همراه زن جوان که این بار از کالسکه آویزان بود را دیدم. که مادر جوان گویی سراسیمه کالسکه را بهانه کرده و بسته‌های متفرقه را در آن جا داده باشد، عبور کرد. به کودک اشاره‌ای کردم و با زبان خودش عروسکش را طلب کردم. سریع عکس‌العمل نشان داد و باز آن را به سینه‌اش چسباند.
هیچ تعریفی برای آن بسته‌ها و اینکه به چه هدفی با خود می‌کشید نداشتم. تنها این آهنگ برایم غریب بود.
در وضعیت جستجوی زبان مرد بودم؛ فرانسه نبود، انگلیسی را کم و بیش می‌شناختم، آلمانی هم نبود. در این حل و هوا بودم که دو پلیس ترک به طرف مرد سیاه‌پوست، عموتام، آمدند. اول مکالمه کوتاه و رد و بدل کردن مدارک. درست بالای سر من، استوار و قوی، هر سه مرد ایستاده بودند. مرد سیاه را دستبند زدند و من هاج و واج از تصورات خودم که نتوانسته بودم تحلیل درستی از چمدانش بدهم. او را بردند و عجیب اینکه مرد سیاه هیچ اشاره‌ای به چمدان نکرد. فقط آن را به طرف من سراند و بدون هیچ مقاومتی با دوپلیس ترک تنومندتر از خودش راهی شد.
حال من مانده بودم و یک چمدان سرمه‌ای چهارچرخ. اولین فکری که به سرم زد تخلیه چمدان و در اختیار گذاشتن آن به آن مادر و کودک بود …
زن جوان همراه کالسکه به باجه‌های مختلف می‌رفت و در حالی که مدیریت غریبی روی وسایل پراکنده‌اش داشت، هر کس هم سوالی از او می‌کرد پاسخگو بود. گویا به چند زبان مسلط باشد، کنار باجه خرید شارژ رایگان، صبورانه ضمن اینکه حواسش به همه چیز بود، به هر کس که درخواست کمک می‌کرد پاسخ می‌داد.
چمدان را تکانی دادم و سبک سنگین کردم. یقین داشتم مرد سیاه‌پوست حتی شده با پلیس‌ها برای بردن چمدان خواهد آمد. چمدان شیکی بود. با اشاره انگشت می‌شد چرخاند و مدت‌ها با آن سرگرم شد. برای رفع گرسنگی‌ام تا پرواز بعدی در فکر این بودم که خودم را در بوفه فرودگاه مهمان یک غذای گرم کنم یا به یک فنجان قهوه قناعت کنم که یکی از پلیس‌ها همراه یک پلیس قد کوتاه و چاق به طرفم آمدند. از بازویم گرفتند و چمدان را برداشتند. من تقریباً مقاومت کردم. عده‌ای متوجه این حرکت شدند. من به زبان فارسی و آنها با زبان خودشان سعی در متقاعد کردن من برای بردنم داشتند. با صدای بلند گفتم:
-این چمدان من نیست، مال اون مرد سیاهپوسته!
ولی توجه نکردند و ضمن حمل چمدان، پلیس فربه زیر بازویم را گرفت تا دستبند بزند.
در آن لحظه فقط به این می‌اندیشیدم که جایی که مرا بی‌دلیل می‌برند چیزی برای خوردن خواهد بود‌؟
برای بار آخر به زن جوان که در حال تنظیم وسایل و بسته‌های پلاستیکی بود نگاه کردم. چقدر این چمدان به دردش می‌خورد.
مرد سیاه‌پوست را از دور که در کابین پلیس با آرامش نشسته بود دیدم. او هم متوجه حضور من شد. نگاهی به چمدان کرد و رویش را برگرداند.
صدای ارکستر مارش نظامی کشور ترکیه در گوشه‌ای از سالن فرودگاه که مسافران تجمع کرده بودند شنیده می‌شد؛ صدایی آمیخته با صدای پا و چرخ‌های چمدان‌های مسافران.
می‌دانستم نهایتاً اثبات خواهد شد که محتویات این چمدان مربوط به من نیست. فقط باید ثابت کنم و بلیط بعدی‌ام را به مقصد دورترین مکان تهیه کنند…
نویسنده پروین داوری

* هوردل به طبقه‌ای از افراد گفته می‌شود که علاقه و وسواس وافری نسبت به نگهداری وسایل بلااستفاده و خراب شده دارند.

تنظیم پریسا توکلی
دبیر بخش فرهنگی
بخش داستان