داستان کوتاه

داستان کوتاه از پریسا توکلی (آتیه)

ما اسم تو رو برای این آتیه گذاشتیم چون که به آینده خوش بین بودیم. با این که زندگی بهمون خیلی سخت گرفته بود.

داستان کوتاه از
#پریسا توکلی

آتیه

توی کافه منتظر مهنام بودم، فکرم آشفته و دلم آشوب بود. سر دو راهی دل و عقل گیر کرده بودم و داشتم به حرفای دیشب مامان فکر می کردم. “سخت نگیر دختر. به درآمد نامزدت و هزینه ای که می کنه ایراد نگیر. جشن یه روزه، نهایتا یه فیلم و چارتا عکس ازش می مونه. یه عمر قراره زیر یه سقف باشید و با هم زندگی رو بسازید. به فرداهاتون امیدوار باش از حرف مردم نترس، اصلا ما اسم تو رو برای این آتیه گذاشتیم چون که به آینده خوش بین بودیم. با این که زندگی بهمون خیلی سخت گرفته بود. اصلا هیچوقت از اون روزها برات تعریف کردم؟” من که تا الان، مابین شنیدن حرفای مامان داشتم توی ذهنم با مهنام بحث می کردم، به خودم اومدم و گفتم مامان زمان خودتون رو با ما مقایسه نکنید ولی دوست دارم قصه ازدواج تون رو بدونم. مامان یه مکث کرد و نفسی از اعماق دلش کشید و ادامه داد:” تازه عقد کرده بودیم که یهو ورق برگشت. پدربزرگ به دنبال یه کلاهبرداری ورشکست شد و فشار عصبی باعث شد سکته کنه و دوام نیاره. تمام ثروت خانوادگی برباد رفت. بابات توی مغازه پدرش کار می کرد، من رو هم که عروس آخر بودم قرار بود ببره طبقه دوم خونه پدر و مادرش. یه دفعه اون پسرِ حاجی بازاری که هم شغل و درآمد خوب داشت هم خونه و ماشین، یعنی همه اون چیزهایی که اعتبار یه خواستگار و داماد خوب بود، یه دفعه آس و پاس شد، بی شغل و سرمایه. خونه و مغازه رو که فروختن، قسط و بدهی ها رو دادن. از باقیمونده اموال، به بابات نه یه خونه ی قابل می رسید نه یه مغازه کامل. اما به هم قول دادیم که در کنار هم زندگی مون رو بسازیم. بهش گفتم منم پا به پات کار می کنم تا زندگی مون رو بسازیم. سخت بود ولی چاره ای نبود. دوستم یه ماشین تایپ داشت و دوره اش رو دیده بود. اما باهاش کار نمی کرد. یکی دو هفته پیشش آموزش دیدم و سفارش تایپ گرفتم. منی که ناخن هام همیشه بلند و لاک زده بود مجبور شدم از ته بچینم شون. دلم گرفت. بابات دستامو توی دستش گرفت و گفت زیبایی این دستها به مهری هست که دلگرمم میکنه، من اونها رو می بوسم و روی چشمم میگذارم. همین قدر دانیش آرومم کرد. توی عکس های عروسیم حتما دیدی دستکش گیپور پوشیده بودم، بخاطر ناخن های کوتاه و سر انگشتای از شکل افتاده ام بود. اما می ارزید. من و بابا تونستیم زندگی رو جمع کنیم. اینی که تو الان می بینی، رفاهی که داری، مال یکی دو روز نیست. ما دست به دست هم دادیم تا تونستیم چار ستون زندگی رو محکم و استوار بنا کنیم. حالا پاشو دختر، اون قیافه در هم و لب و لوچه آویزونت رو جمع کن، یه زنگ بزن به مهنام برید بیرون یه گشتی بزنید خُلقت وا شه. حیف این روزهاست به خوشی نگذرونید. دیدم مامان راست میگه، شاید این فراغ بال رو بعدا نتونیم وسط مشغله های زندگی پیدا کنیم. توی همین حال و هوا بودم که گرمای یه نگاه رو حس کردم، دیدم مهنام با فاصله یه میز،دورتر ایستاده و با سر کج و یه لبخند شیرین زل زده به من ، برق شیطنت از چشمش می بارید. همون چشمایی که مثل یه چاله فضایی من رو به درون خودش می کشید و نجات از اون آسون نبود. اشاره کردم بیا، گفتم کی اومدی چرا دور ایستادی. گفت: “معشوقه تری وقتی، در عالم خود غرقی” گفتم باریکلا، من که نفهمیدم یه مهندس با تفکر منطقی چطور یه شاعر با احساس میشه. نشست و خیره شد توی چشمام و گفت نمیدونم شاعر بودم بعد عاشق شدم یا عاشق که شدم، طبع شعرم گل کرد. حیف این حال خوش مون بود. پرسیدم مهنام جانم چی سفارش بدم برات؟ گفت: ” من از شراب چشم تو بسی نوشیده ام جانا” گفتم لوس نشو زود یه چیزی بخوریم و بریم توی هوای مستانه بهار قدم بزنیم و برای جشن عروسی برنامه ریزی کنیم. گفت:”به روی چشم آتیه بانو، هرچه دلت خواست بگو.” گفتم این طبع لطیف و زبون شیرینت رو نداشتی چه می کردی؟ فکر نمیکردم به این سرعت، با دیدنش همه گله ها یادم بره. خدا رو شکر کردم که مامان نگذاشت به مهنام شکوه کنم. حیف این حال خوش مون بود.
اردیبهشت ١۴٠١
نویسنده:#پریسا_توکلی

تنظیم:
دبیر بخش فرهنگی
پریسا توکلی