داستان کوتاه

داستان کوتاه از پریسا توکلی (تجربه تلخ، خاطره شیرین)

دم غروب که پشت شیشه راهرو قطار ایستاده بودم و واسه خودم خیال می بافتم، وقتی از کنار یه دهکده توریستی رد میشدیم آرزو کردم کاش اینجا هم قطار ایستگاه داشت، میتونستیم بریم وسط برفا یه کم شادی و بازی کنیم، خوش به حال اونایی که اومدن اینجا و توی کلبه های رویایی وسط فرش سفید زمستون ساکن شدن.
داستان کوتاه از پریسا توکلی

تجربه تلخ، خاطره شیرین

زانوهام رو زیر پتو می کشم توی شکمم، سرم فرو می برم توی سینه ام، دستام رو ها می کنم…. وای دارم یخ میزنم.

نفس هام رو عمیق تر می کشم، بازدمم رو هل میدم زیر پتو،بلکه گرمم کنه ،شال و دستکش و پالتوم رو پوشیدم، نه فایده نداره.

سیستم گرمایشی قطار از کار افتاده، برف می باره، وسط دشت وسیع سفید گیر کردیم. از وضعیت راه بیخبریم.

دم غروب که پشت شیشه راهرو قطار ایستاده بودم و واسه خودم خیال می بافتم، وقتی از کنار یه دهکده توریستی رد میشدیم آرزو کردم کاش اینجا هم قطار ایستگاه داشت، میتونستیم بریم وسط برفا یه کم شادی و بازی کنیم، خوش به حال اونایی که اومدن اینجا و توی کلبه های رویایی وسط فرش سفید زمستون ساکن شدن. چشمامو بستم و سیل تصورات زیبای برف بازی و اسکی و آدم برفی ساختن و پرتاب گلوله برفی با یه همراه خیالی به ذهن رویاپردازم هجوم آورد. کلی کیف کردم و لبخند به لب چشمام رو باز کردم که دیدم یه آقای جوان هم مثل من اومده توی راهرو برای تماشای مناظر تا دیدمش روش رو برگردوند در حالیکه لبش رو گاز گرفته بود تا لبخندش از لباش سر ریز نشه. 

وااای حتما داشته منو نگاه میکرده، قیافه خندونم رو با چشمای بسته ام دیده، آبروم رفت. 

دست و پامو جمع کردم، با یه چهره جدی بهش خیره شدم و رفتم توی کوپه. 

توی کوپه من بودم و یه خانم میون سال، دو نفر دیگه توی یکی از ایستگاههای وسط راه پیاده شده بودن. 

همسفرم خانم کم حرفی بود یا سرش توی کتاب بود یا هدفون توی گوشش بود و چیزی گوش میداد. خلاصه خیلی حوصله ام سر رفته بود. 

مرور این فکرهای پراکنده هم هیچ کمکی به فراموش کردن سرمای هوا نکرد.

عجب آرزویی کرده بودم. از اون همه خیال فقط سرماش به جونم افتاد. 

توی این کلاسای تفکر مثبت پس چی میگفتن، پس چرا هرچی خودم رو با آتیش و پتو و پالتو تصور می کردم گرمم نمیشد.

گفتم شاید برعکس فکر کنم بهتر باشه، که مثلا چله تابستونه، از گرما کلافه ام و زیر باد کولر توی یه کافه نشستم و یه لیوان لیموناد پر از یخ سفارش دادم. اینطوری میشد از خنکای هوا و نوشیدنی لذت برد. 

اما…. اما اینا هیچکدوم افاقه نکرد، که هیچ، حالم داشت بدتر و بدتر میشد. 

خدایا چم شده چرا اینقدر دارم می لرزم. یه صداهای مبهمی میشنیدم.

فکر کنم همون خانم کم حرف بود، صدام میزد، دختر جان خوبی، چیزی میخوای؟ برم برات چای بگيرم؟ ولی هر کاری میکردم نمی تونستم حرف بزنم، صدای به هم خوردن دندونام نمیگذاشت صدای محیط رو واضح بشنوم.

ولی فهمیدم که خانمه از کوپه رفت بیرون. بعد صدای چند نفر میومد.

یه همهمه ی نگران کننده.

نکنه مُردم و مثل فیلما روحم داره صدای محیط رو میشنوه. چون هیچ اراده ای از خودم نداشتم . نه میتونستم حرکتی کنم و نه هرچی زور میزدم صدایی از دهنم خارج میشد، میخواستم بگم من چیزیم نیست فقط سردمه.

وقتی تونستم دور و برم رو ببینم، یه سرُم توی دستم بود، خوشبختانه قطار راه افتاده بود و سیستم حرارتیش روشن بود. همسفرم، رو به روم نشسته بود و با تسبیحش داشت ذکر میگفت، و تا دید چشمام رو باز کردم، چهره اش باز شد و گفت خدا رو شکر دختر جان، مُردم و زنده شدم. 

پرسیدم خیلی حالم بد بود؟

گفت نمیدونی چه حالی بودی، اگه آقایون کوپه بغلی نبودن که من نمیدونستم چه کار باید بکنم.

یکی شون رفت دکتر قطار رو پیدا کرد یکی هم اومد بالا سرت. فکر کنم خودش دکتره، کیف پزشکی همراهش بود، فشارت رو گرفت، تب سنج برات گذاشت. حتی به پزشک قطار آمپول تقویتی داد تا برات بزنه توی سرُمت. خلاصه که خیلی آقا بود. 

چشمام گرد شد، حتما همونیه که من رو در حال لبخند مستانه دیده بود و بهش اخم کرده بودم.

ای وای بر من حالا با چه رویی برم ازش تشکر و عذرخواهی کنم.

گفتم واقعا ببخشید که به دردسر انداختم تون. ممنون که ازم مراقبت کردید. میرم از آقا هم تشکر می کنم. هنوز جمله ام تموم نشده بود که ضربه ای به شیشه کوپه خورد، خودش بود، دلم هری ریخت، یه حال عجیب بود، یه حس تازه… با شرمندگی نیم خیز شدم، گفت راحت باشید اومدم حالتون رو بپرسم، خوبید؟

خواستم بگم خوبم؟…. عااالیم، بهتر از این نمیشم. اصلا دیدمتون یادم رفت چی بر سرم اومده بود.

ولی نگفتم، با خجالت، لبخند زدم و گفتم ممنون از زحماتتون، بهم گفتن که چقدر لطف کردید.

گفت نه بابا کاری نکردم که، وظیفه بود. همزمانی سرماخوردگی و افت فشار بود که یهو از پا انداختتون. شکر خدا که به سلامت از این بحران گذشتید.

به مقصد هم که رسیدیم خودم تا منزل همراهی تون می کنم.

میخواستم بگم چی بهتر از این، ولی به جاش گفتم راضی به زحمتتون نیستم، مامان و بابا میان دنبالم.

خانم همسفرم هم کلی ازش تشکر کرد گفت دیگه کمتر جوونی با این معرفت پیدا میشه. خدا پدر و مادرتون رو زنده نگه داره که همچین جوونمردی تحویل جامعه دادند. خلاصه بعد از چند دقیقه تعارف تیکه پاره کردن سه نفری مون، خداحافظی کرد و گفت بهتره من دخالت نکنم دیگه، به پزشک قطار میگم بیاد سرُم رو از دستتون جدا کنه. 

یک ساعتِ پایان سفر، چشمام رو روی هم گذاشتم تا توان داشته باشم برای پیاده شدن.

وقتی رسیدیم، خانم مهربون دستم رو گرفت و تا سالن انتظار همراهیم کرد مبادا از سرگیجه بیوفتم. آقایون کوپه همسایه هم کمک کردند ساک و چمدون ما رو آوردن.

وقتی مامان و بابا از دور دیدنم با نگرانی دویدند طرفم اما همراهام زود توضیح دادند که چیزی نیست.

اقای دکتر و دوستش هم کلی با بابا گرم گرفتن و دکتر خودش رو معرفی کرد و یه شرح حال مختصری از احوالات من گفت و کارت ویزیتش رو داد به بابا.

خانم همسفر رو تا خونه اش رسوندیم و در تمام راه مشغول تعریف و تمجید از دکتر بود، گمونم اینجوری شد که مامان و بابام هم عاشقش شدن. یه هفته بعد بابا یه جعبه شیرینی گرفت و رفت مطبش برای تشکر ، و همین، شد آغاز آشنايي شون. 

الان دوسال از اون سفر، با تجربه ی بد و خاطره خوب میگذره.

من و دکتر جان، ناجی و همسفرم توی کلبه دهکده توریستی در حال صحبت راجع به اون سفر پر ماجرا هستیم و همزمان با نوشیدن قهوه داغ مشغول دیدن منظره برفی بیرونیم، به طرح قلبی که دوتا جوون کم سن و سالِ دل به نشاط دارن برای هم روی برف میکشن نگاه می کنیم، جوونهایی که با یه گروه خانوادگی اومده بودن و داشتن دور از چشم همسفرهاشون، وسط شیطنت ها و بازی و شادی با هم مهر و عشق رد و بدل میکردن.  

انگار رویاهای اون سال من داشت به تصویر کشیده میشد. 

ما هم داریم از دیدنشون لذت میبریم و براشون آرزوی خوشبختی می کنیم.

بهمن ٩٩

#پریسا_توکلی