داستان کوتاه از پریسا توکلی

داستان کوتاه از پریسا توکلی رها رها رها من

اما کی میدونست این توهمات از کی و چطور شروع شد....

رها رها رها من

حلقه ی کیف خریدش رو انداخته بود سر دستش و شاد و سرخوش داشت میرفت برای جشن آخر هفته که برای آزادی شوهرش از زندان، ترتیب داده بود، خرید کنه. خیلی دوندگی کرده بود که ثابت کنه ماشین امانت دست کسی دیگه بوده و شوهرش تصادف نکرده. وقتی یادش میومد که توی این مدت چقدر رفت بیمارستان ملاقات مصدوم تا ازش رضایت بگیره، زانوهاش می لرزید.

ولی همین که دوندگی هاش به نتیجه رسیده بود خستگی از تنش در می رفت.

میخواست بره طرف رستوران که کباب کوبیده سفارش بده، تلفنش زنگ خورد،

داشت دنبال گوشیش می گشت که محکم خورد به یه اقای شیک پاپیون زده، هم خودش افتاد هم اون، زیر لب گفت ببخشید,، نتونست از جاش بلند شه ولی صدای خنده مغازه دار بلند شد.

خورده بود به یه مانکن.

فروشنده گفت پاشو دختر حاجی، حواست کجاست.

دختر جواب داد داشتم میرفتم خرید برای مهمونی، شوهرم داره آزاد میشه.

و جواب شنید: باز خیالات کار دستت داد، شوهر کجا بود تو کی ازدواج کردی که ما خبر نشدیم…

چندتا هم محله ای هم که از اونجا میگذشتن، یا با افسوس سر تکون دادن و آه کشیدن یا با پوزخند زیرلب گفتن دختره ی خل چل!!!

اما کی میدونست این توهمات از کی و چطور شروع شد….

مهر ٩٨.

نویسنده:

#پریسا_توکلی