داستان کوتاه

داستان کوتاه از پریسا توکلی (فرشته نجات)

زنگ اولین خونه رو زدم. خواستم سریع به آب قند بیارن دم در. وضعیت رو خلاصه برای صاحبِ خونه ی در آبی گفتم و عذرخواهی کردم که بد موقع مزاحم شدم. تا بیان به دادمون برسن، یه کم از بطری آب توی کیفم پاشیدم توی صورت مریض،

فرشته نجات

ساعت سه بعد از ظهر، داشتم از درمونگاه برمیگشتم خونه، موبایلم زنگ خورد اینقدر سرم گرم حرف زدن با دوستم شد، که امتداد سایه دیوار رو گرفتم و رفتم. از مسیر همیشگی یه کم منحرف شدم. اما ایرادی نداشت، دلم واسه ملیحه خیلی تنگ شده بود، چند ماهی بود با هم حرف نزده بودیم. با این که هوا گرم بود ولی داشتم از لحظات همصحبتی با دوست قدیمیم لذت می بردم. کوچه خلوت بود. وسط تجدید خاطرات با ملیحه دیدم یه چیز مشکوک توی پیاده رو بین باغچه و دیوار افتاده، اومدم راهم رو کج کنم که متوجه شدم یه خانم ریزه میزه ست که افتاده روی زمین. ترسیدم رفتم بالای سرش، صداش زدم، جواب نداد. زود با ملیحه خداحافظی کردم. دیدم رنگش پریده، نبضش رو گرفتم، نامنظم بود، با این که خیس عرق بود، اما می لرزید. چند بار تکونش دادم، دیدم فایده نداره.
زود زنگ اولین خونه رو زدم. خواستم سریع به آب قند بیارن دم در. وضعیت رو خلاصه برای صاحبِ خونه ی در آبی گفتم و عذرخواهی کردم که بد موقع مزاحم شدم. تا بیان به دادمون برسن، یه کم از بطری آب توی کیفم پاشیدم توی صورت مریض، سعی کردم دهنش رو باز کنم، آب قند رو که آوردن آروم با قاشق بهش خوروندم. خانم همسایه گفت میخواید اورژانس خبر کنم. از کجا میدونید آب قند براش خوبه؟ گفتم من پرستارم. اگه تا چند دقیقه دیگه سرحال نیومد، زنگ میزنم اورژانس. ایشون دچار افت قند شده. خوشبختانه خانم میانسال زود به حال عادی برگشت. البته کم جون و خسته بود. گفت: مرسی مادر، تو فرشته نجاتم شدی. اشتباه کردم، ناهار نخورده انسولین زدم. از صبح هم مشغول کار بودم. این بار چندمه این اتفاق برام میوفته ، گفتم حتما با پزشک تون مشورت کنید، آدرس درمونگاهی که کار میکنم هم بهتون میدم. دوتا خیابون پایین تره.
اگه کسی دارید زنگ بزنم بیاد دنبالتون.
خانم خونه ی در آبی هم تعارف کرد: بیاید داخل تا حال خانم جا بیاد.
با تردید نگاهم از یکی به دیگری سُر خورد.
که خودش جواب داد: نه مادر خوبم، خونه مون نزدیکه می رم خونه، ناهار میخورم، بهتر می شم.
گفتم: میام باهاتون تا در خونه. هر دو از خانمی که آب قند آورده بود تشکر کردیم و راه افتادیم.
گفتم: خدا دوستتون داشت من از این مسیر اومدم و دیدمتون. هیچوقت کوچه پس کوچه های خلوت رو انتخاب نمی کنم.
با نگاه قدردانش جواب داد: ممنونم هم از تو دخترم، هم از خدا که حواسش به من بود. امیدوارم که مهربونیت یه جایی که فکرش رو نمی کنی برات جبران شه.
تا ازش جدا شدم زنگ زدم به ملیحه تا حال خوبم رو در زمان امتداد بدم.

خرداد ١۴٠١
#پریسا_توکلی