داستان مخاطبان رسانه

داستان کوتاه امانتی از سمانه نادربیگی مخاطب رسانه

صدای ایست گفتن مامورها هرلحظه نزدیک و نزدیک تر میشد. دیگر زانوانش تاب بیش از این دویدن را نداشت. 

امانتی

آفتاب تیز تیر ماه ، ترس از آینده ای نامعلوم و دویدن طولانی مدت دیگر رمقی برایش نگذاشته بود. گلویش می سوخت و پاهایش زغزغ میکرد.نمیدانست کجا می رود فقط می خواست جایی برای پنهان شدن پیدا کند. صدای ایست گفتن مامورها هرلحظه نزدیک و نزدیک تر میشد. دیگر زانوانش تاب بیش از این دویدن را نداشت. قلبش چون قلب گنجشگکی هراسان به دیواره ی سینه اش می کوبید.هر از چند گاهی هم دستش را به جیب کوچک تیشرتش میکشید تا مطمئن شود بسته ی کوچک امانتی اش سر جایش باشد.
همچنان با ناامیدی کوچه ها را یکی پس از دیگری رد می کرد. چشمش به امامزاده افتاد. همان امامزاده ای که اکثر مواقع مادر خدا بیامرزش را می آورد تا حال و هوایی عوض کند. خودش را داخل حیاطش انداخت و خیلی زود جایی پشت درخت های توت برای پنهان شدن پیدا کرد.
از پشت تنه ی تنومند درخت چشمش را به در دوخت . با دیدن صحنه ی گذشتن پلیس ها از در امامزاده نفسی آسوده کشید .
سرش را به درخت تکیه داد و آرام آرام لیز خورد و به زمین فرود آمد.
نگاهش را به گنبد آبی رنگ دوخت . چقدر دلش برای حال و هوای اینجا تنگ شده بود.چند ساعتی همانجا نشست.آخرین حرف های مادرش در سرش پیچید:
رضا جان مادر،ببخش که دارم با اون بابای معتاد دلسنگ تنهات میزارم مادر . ببخش که مریضی امونم و بریده .ببخش اگه… .
دیگر وقت رفتن بود .نباید دیر میکرد این را خوب میدانست.
با پشت دست اشک هایش را پاک کرد .چشمانش میسوخت و سرش تیر می کشید.با احتیاط مسیر خانه را در پیش گرفت.بعد از مطمئن شدن از اینکه کسی تعقیبش نکرده کلید را درآورد . هنوز در را باز نکرده بود که در آهنی کوچک خانه شان با شدت باز
شد و با دو چشم به خون نشسته روبرو شد.
نفسش حبس شد و قلبش از حرکت ایستاد.پیش از انکه حرفی بزند به داخل حیاط کوچک خانه کشیده شد.با شدت به دیوار کنار در کوبیده شد. پدرش معتاد بود اما هنوز هم قدرت کتک زدن پسر بچه ده ساله اش را داشت. حس تیزی چیزی را زیر گلویش حس کرد.
-پسره ی مفت خور الدنگ.مگه نگفتم موادم داره ته میکشه زود تن لشت و برسون خونه ؟کدوم گوری بودی ؟ هان ؟منو دست میندازی آره؟بزنم گردنت و ببرم بندازم جلو سگای بیابون؟بغض راه گلویش را گرفته بود و زبانش بند آمده بود نمیدانست اصلا به این دیوانه ی خمار چه بگوید ؟ بگوید دلش لک زده بود برای عطر مادرش که در هوای امامزاده بود؟ یا بگوید پاهایش یارای آمدن به این زندان نبود؟
پدرش که دیگر تاب خماری را نداشت اورا گوشه ای پرت کرد.-لالمونی گرفتی؟ بده اون بی صاحابو ببینم
دستش را به سمت جیبش برد . بسته ی کوچک مواد را به سمت پدرش گرفت .خدا را شکر سرجایش بود.دیگر تحمل مشت و لگد خوردن را نداشت.
پدر بسته را گرفت و خود را به بساط و منقلش رساند.بی خبر از حال رضایی که حالا بیشتر از هر روز دیگری نیازمند دست حمایتگر پدر بود.
با حس خیسی روی گردنش دستش را به سمت گردنش برد-بازم خون ؟ دیگه باید پوستم کلفت شده باشه که پوزخند صدا داری زد و خودش را به اتاق کوچک انباری انداخت . آنجا در خلوت خودش با عکس مادرش درد دل ها داشت.
پایان
سمانه نادربیگی
۱۴۰۱/۴/۴
به مناسبت روز جهانی مبارزه با مواد مخدر

 

تنظیم پریسا توکلی

دبیر بخش فرهنگی