داستان کوتاه

داستان کوتاه برموج خاطرات از پریسا توکلی

تاکسی اینترنتی گرفتم، سوار که شدم شیشه رو دادم پایین، چشمامو بستم...

برموج خاطرات

روز خسته کننده ای بود، کارهای شرکت این ماه زیاد شده، غیر از نوشتن متون روزمره، چندین پیش نویس کتاب برای ویراستاری داشتم. چشمام میسوخت، پشت شونه ام درد میکرد، حالِ اینکه پیاده برم تا سر خیابون بعدی و سوار مترو بشم رو نداشتم. تاکسی اینترنتی گرفتم، سوار که شدم شیشه رو دادم پایین، چشمامو بستم تا از بادی که به صورتم میخوره لذت ببرم، سعی کردم تصور کنم نسیم خنک سبزه زار رو دارم حس میکنم، وگرنه باد داغ عصر شهریور حال آدم رو جا نمیاره. با صدای راننده به خودم اومدم:خانم به مقصد رسیدیم.
پوشه ها و کیفم رو بغل زدم، تشکر کردم و پیاده شدم. توی کوچه بچه ها بازی می کردن که یهو دیدم توپ با سرعت داره طرف صورتم میاد، دستهای پُر از کاغذم رو بالا آوردم، صورتم در امان موند ولی نوشته ها از ضربه توپ، پخش شدن جلو پام. پسرها به اونی که توپ رو شوت کرده بود، غر زدند، ولی اصراری برای عذرخواهی از من نداشتند، جز یکی شون که اومد جلو و توی جمع کردن کاغذا کمک کرد و زیر لب گفت: ببخشید خانم! گفتم: اشکال نداره، تو که نزدی، پیش میاد، عذرخواهی لازم نیست عزیزم. چشمای سیاهش خندید، مهربونیِ نگاهش من رو یاد سیامک انداخت.
رفتم خونه، دست و روم رو شستم توی آینه خودم رو دیدم، چهره ام خسته بود اما حرکت اون پسرک حال دلمو خوب کرده بود. کولر رو روشن کردم، کتری رو گذاشتم و منتظر جوش اومدن آب، غرق خاطرات گذشته شدم. رفتم به وقتی که نوجوان بودم و دیگه از دوره ی بازی کردنم توی کوچه گذشته بود، عصرها که از کلاس های زبان و تنیس و… برمیگشتم، پسرها، توی کوچه در حال بازی فوتبال بودن. تنها کسی که حواسش بود سیامک بود، تا می دید کسی وارد کوچه می شه بازی رو نگه می داشت. هنوز صداش توی گوشمه که داد میزد: استُپ! اون بود که حواسش به آدمای اطرافش بود. حتی به ساعت رفت و آمد من. یه شب بعد از کلاس رفتم خونه مادربزرگم. فردا صبحش که برگشتم دیدم روی دیوار با گچ نوشته: “تو را من چشم در راهم شباهنگام” اینقدر کم هوش نبودم که تشخیص ندم نویسنده شعر و مخاطبش کی بوده. اما اون روزها، روابط حریم داشت. بی کلام حتی بی نگاه مستقیم، حس همدیگه رو می فهمیدیم. دو سه سال بعدش فاصله افتاد بین مون، همدیگه رو گم کردیم. اون رفت سربازی، من رفتم دانشگاه یه شهر دیگه. هرچند هیچوقت این علاقمندی جدی و علنی نشد، اما توی اون چند سال خیلی چیزا منو یاد سیامک می انداخت. نه خبری ازش داشتم، نه بهانه ای برای پرسیدن احوالش…
روی موج خاطرات سوار بودم که یهو روی شونه ام سنگینیِ دستی رو حس کردم و صدای بمی که میگفت: سلام  پروانه جان، حواست کجاست عزیزم، آب کتری نصف شد… برات چای درست کنم یا قهوه؟
گفتم: اوه، سلام. متوجه ورودت نشدم. اصلا نفهمیدم چطور زمان گذشت، یه پسر کوچولوی بامعرفت توی کوچه باعث شد برم به دوران نوجوانی و جوانی، بیا از توی پنجره ببینش، مثل اون وقتای خودت بامرامه سیامک!

نویسنده :
#پریسا_توکلی